بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
قیمت و ارزش انسان
اینکه قرآن مجید، وحی الهی و روایات اهل بیت(علیهالسلام) هر کدام به گونهای اصرار دارند که انسان خودش را بشناسد به خاطر این است که ذاتاً انسان از ارزش بسیار بالایی برخوردار است و خودش را بشناسد که ارزانفروشی نکند؛ یعنی اگر بناست خودش را بفروشد، به فرمودهی امیرالمومنین(ع) خود را به بهشت بفروشد، چون قیمت انسان در علم پروردگار بهشت است، یعنی مکانی که هم خودش و هم نعمتهایش ابدی است، بهشتی که وقتی انسانی در آنجا جای گرفت نه میمیرد، نه او را بیرون میکنند، نه آن مکان و نه آن نعمتها عمرش تمام میشود؛ به عبارت دیگر انسان به فردی سعادتمند و خوشبختِ جاویدان تبدیل میشود. وضع در آنجا به گونهای است که طبق آیات قرآن هر مرد و زنی، به عبارتی کل بهشتیان از زندگی خودشان در آنجا راضی هستند و خسته، بیحوصله، پیر و زده نمیشوند، پروردگار میفرماید: «فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رٰاضِيَةٍ» ﴿الحاقة، 21﴾ این یک جملهی قرآنیه و خبر پروردگار عالم از همهی انسانهایی که در بهشت قرار دارند، است.
پرسشهایی برای شناخت خود
خب برای شناخت خود و وضع خود چند سوال مطرح است که من کیستم؟ از کجا آمدم؟ به کجا آمدم؟ برای چه آمدم و کجا دارم میروم؟ البته تاریخِ این چند سوال خیلی قدیمی است، به نقطهای میرسد که انسان زندگی را شروع کرده و هیچ فرهنگ، مکتب و مدرسهای به این چند سوال، جوابِ کامل، جامع و قانعکنندهای نداده است مگر اسلام.
آنهایی که جواب قانعکننده نشنیدند منحرف، پوک و پوچ شدند و آنهایی هم که جواب قانعکننده شنیدند انسانهای پرقیمتی شدند؛ چون بر اساس آن جوابها زندگی خود را نظام دادند و آدمهای والایی شدند یا به قول قرآن مجید آدمهای بسیار سودمندی شدند. این مطلب را کتابهای مهم ما از امامصادق(ع) نقل میکنند. حضرت تعبیرشان این است: «نَفّاع» از لغت نفع است. در ادبیات عرب به این ترکیب صیغهی مبالغه میگویند؛ یعنی بسیار سودمند است. رسولخدا(ص) دربارهی اینگونه انسانها میفرماید: «وَ مَشُوا» زندگی میکنند «وَ کَانَ مَشیُهُم بَینَ النَّاسِ بَرَکَةً» زندگیشان بین مردم زندگی سودمندی است. مردم از علم، آبرو، زبان، زحمات، کمکها، دلالتها و هدایتگریشان سود میبرند.
جملهای در نهج البلاغه هست که خیلی جملهی پرقیمتی است، آدم حسرت میخورد که چرا میتوانست اینگونه شود و نشده در حالی که راهِ شدن برایش باز بوده است. امام میفرماید: اینها «وَ صَارَ مِن مَفَاتِیحِ اَبوَابِ الهُدَی» کلید همهی روشنیها، درستیها و خوبیها شدند؛ یعنی خودشان تبدیل به کلید شدند؛ هر در خیر، علم و فضیلتی را اینها به روی مردم باز میکنند.
خرید از عطاری و یافتن یک گنج
حالا من یک نمونهاش را برایتان بگویم ببینید یک انسانی که ارزش خودش را شناخته و با آن روشنبینی ایمانیاش وارد چه کاری شد و این کار چقدر سود بهجا گذاشت.
پدر مرحوم آیتالله شهید مدرس در یک منطقهای بین شه رضا و اصفهان بود، (وقتی به طرف شه رضا میرویم دست چپ جاده یک تابلو به نام اِسفِه خورده است) اِسفِه یک ده است که هنوز هم وجود دارد، پدر ایشان در آنجا منبری خانگی بود یعنی خیلی آدم چاق و چلهای از نظر علمی نبود ولی آدم خیلی متدین و بزرگواری بود و مردم هم به او خیلی اطمینان داشتند. یک روز این بچهاش را که هشت نه سالش شده بود، همین شهید مدرس را برمیدارد به شه رضا میآورد که نزدیک اِسفِه بود و در یک مغازهی عطاری شاگردش میکند و به صاحبخانه میگوید: من عیالوارم میخواهم این بچه پیش تو کار کند و مزد عادلانهای به او بده که کمکی به خانوادهی ما باشد. ایشان هم قبول میکند و این بچه هم آنجا شاگرد میشود.
صاحب مغازه آدم بزرگواری بوده؛ یعنی اصلاً مردم مومن و مردمی که ارزش خودشان را میدانند حلقهوار تولید منفعت میکنند ولو سواد هم نداشته باشند اما ایمانشان کار میکند، آن اعتقادشان به قیامت کار میکند. حالا کشورهای غربی و بعضی از زن و مرد کشور ما که یک جُو ایمان به خدا و قیامت ندارند، به قول قرآن مجید ببینید هیچ چیزشان به مردم با تربیتِ مومنِ خداخواهِ یقیندار به قیامت نمیماند، «أَ فَمَنْ كٰانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كٰانَ فٰاسِقاً» ﴿السجده ، 18﴾ این سوال پروردگار است. حالا ما این سوال را رو به کلهگندهها بخواهیم ببریم معنیش این میشود: آیا فرعون و موسی(ع) یکی هستند؟ آیا نمرود و ابراهیم(ع) یکی هستند؟ آیا پیغمبر(ص) و ابولهب یکی هستند؟ آیا امیرالمؤمنین(ع) و معاویه یکی هستند؟ خب چه عقلی داوری میکند که اینها یکی هستند! یکی از اینها منبع هر شر و یکی هم منبع هر خیری است، کجایشان یکی است!
جان گرگان و سگان هر یک جداست
آنها با هم هستند ولی همدیگر را نمیخواهند.
جوانها یادشان نیست، دیدید که وقتی شاه بین این ملت گیر افتاد برای رفع گیر خودش دستور داد هر چه رفیق دور و بری داشت به زندان بیندازند و تمام تقصیرهای سی و هفت سالهی حکومت او را گردن اینها بیندازند، یعنی همهی رفیقهای جان جانیش را به کشتن داد، همه هم اعدام شدند.
جان گرگان و سگان هر یک جداست// متحد جانهای شیران خداست.
شکل زندگی زیبایی دارند.
این آقای مغازهدار خیلی رعایت این بچه را داشت. چند وقتی حسن پیش این بقال کار میکرد و چون شبها نمیتوانست به ده برگردد هفتهای یک روز به ده برای دیدن پدر و مادرش میآمد. یک روز پدربزرگِ استادِ با کرامت، عارف واقعی، تقوادار و کم نظیر مرحوم محی الدین الهه قمشهای که سال چهل و هفت از دنیا رفت و شخصیت نابی بود.
من خیلی با ایشان مربوط بودم و به ایشان ارادت داشتم. از جمله کسانی که من را خیلی تشویق به طلبگی کرد همین آقای الهه قمشهای بود. من مدارکم حاضر بود تا به دانشگاه بروم، ایشان در حرم حضرت رضا(ع) به من فرمودند: راهت را از دانشگاه به قم عوض کن. نمیدانم ایشان چه دیدی داشت که وقتی من را راهنمایی کرد تا به قم بروم یک منبر ده دقیقهای هم بلد نبودم بروم، ایشان به من فرمود: به قم برو، (این را در حرم حضرت رضا(ع) گفت) زیرا در آینده در آن گلستان بلبلی خواهی شد که تمام مردم را از اسلام سود میرسانی. این حرف ایشان بود. حالا آن وقت من هفده هجده سالم بود که نفهمیدم ایشان چه گفت.
پدربزرگ ایشان خیلی پیر بود، در دکان این بقال میآید و یک صورت میدهد که اینقدر قند بده، چای، زردچوبه، نخود و لوبیا بده، میبیند که این بچهی نه ده ساله صورت را خواند و سریع هم جنسها را جور کرد و خیلی هم با دقت کشید. حالا جنسها روی زمین است و پدربزرگ مرحوم الهی به این بچه گفت: چرا آمدی شاگرد بقالی و عطاری شدی؟ گفت: وضع ما خوب نیست، پدرم نمیتواند زندگی را اداره کند، من را به اینجاآورده، اینجا شاگردم و حقوقی که میگیرم کمک به خانوادهام میدهم. ایشان فرمودند: پدرت کیست؟ گفت: در ده اِسفِه روضهخوان است. گفت: خیلی خب. بین شه رضا و اِسفِه فاصلهای هم نیست. یک روز پدربزرگ مرحوم آقای الهی به اِسفِه میآید و پیش آقا سید عبدالباقی پدر حسن میآید (من اینطور که درک کردم پدربزرگ آقای الهی هم روحانی نبوده، یکی از افراد شه رضا بوده ولی آدم آبرومند و معتبری بوده و وضع مالیش هم نسبتاً خوب بوده) به میر عبدالباقی، پدر مرحوم مدرس، میگوید: چرا این بچه را گذاشتی بقالی تا کار کند؟ میگوید: مزدی به او میدهند و کمک زندگی من میشود. میگوید: این بچهی تو خیلی حیف است که عمرش را در مغازهی بقالی و عطاری بگذراند، این را بفرست اصفهان درس بخواند، میگوید: من خرجیش را ندارم بدهم، واقعاً ندارم! میگوید: همهی خرجی روزگار طلبگیش را من میدهم، پدرش میگوید: اگر شما قبول میکنی خرجیش را بدهی من فردا او را به اصفهان میفرستم.
-ایستادگیهای مدرس
حالا نمیدانم چند سال پدربزرگ مرحوم الهی خرجی این طلبه را میدهد. این طلبه روزهای جمعه و پنجشنبه میرفت عملگی میکرد یا سر زمینهای کشاورزی میرفت و در درو کردن کمک میکرد و کمی از پول کارگری و پول درو کردن اجناس کشاورزی را ذخیره میکند و با اجازهی پدر به نجف میرود و در آنجا تبدیل به یک چهرهی علمی مجتهد و (این خیلی مهم است) زمانشناس میشود. به اصفهان برمیگردد و جزو علمای بزرگ ردهی اول اصفهان میشود. تا مدتی که اصفهان بود چقدر روی دین مردم و با ارتباطی که با بختیاریها گرفت چقدر روی دین بختیاریها اثر گذاشت، بعد هم که مشروطه درست شد در یک قانون مشروطه یک شورای نگهبان برای قانون اساسی مشروطه نوشتند، البته اسمش در آن زمان شورای نگهبان نبود ولی در متمم قانون مشروطه نوشتند که همیشه باید پنج نفر مجتهد جامع الشرایط در مجلس باشند که اینها فیلتر قوانین مجلس بشوند و هر قانونی را تصویب میکند اینها بحث کنند، دقت کنند و ببینند اگر قانون موافق با شرع است امضا کنند و اعلام کنند و به اجرا برود، اگر موافق با شرع نیست قانون را عوض کنند. بزرگان نجف و بزرگان ایران پنج نفر مجتهد، جامع الشرایط، روشنبین و آگاه به زمان را انتخاب کردند؛ یکی از آنها هم مرحوم مدرس در اصفهان بود. نامهای برای او نوشتند که شما به تهران بیا. ایشان آمد، خیلی به قانون خدمت کرد، بعد هم وقتی مردم تهران او را شناختند در مجلس بعد با رأی بسیار بالا او را به وکالت مجلس انتخاب کردند. من خیلی تاریخ ایران را خواندم، اگر خوانده باشید متوجه میشوید که اگر مرحوم مدرس در مقابل آن قانون استعماری انگلیس در مجلس که بنا بود آن قانون پیشنهاد لندن را وکلا تصویب کنند، اگر مدرس نایستاده بود و این قانون را نگذاشت که تصویب شود ما یک لقمه شده بودیم و در معدهی استعمار انگلستان افتاده بودیم.
بعد هم که عجیب برابر رضاخان ایستاد، چون رضاخان بنا به خواست انگلیسها بنا بود ریشهی دین را بکند، ریشهی روحانیت، مسجدها و حسینیهها را بکند و تنها کسی که با قوت و قدرت مقابلش ایستاد ایشان و حاج آقا نورالله در اصفهان بود که او را در یک حادثهای در قم زهر داد و کشت و مدرس را ترور کردند ولی کشته نشد و مجلسش را ادامه داد، بالاخره خیلیها را تربیت کرد و نترس بار آورد و مقابل حکومت پهلوی اول ایستادند، طلبههای خیلی خوبی را هم تربیت کرد. بعد هم رضاخان به کاشمر تبعیدش کرد. شب بیست و هفت ماه رمضان نیم ساعت مانده به افطار دو نفر پاسبان داخل خانهاش آمدند و هنوز افطار نشده عمامهاش را دور گلویش پیچیدند و از دو طرف کشیدند و شهید شد. الان اگر شما به کاشمر بروید میبینید بارگاه دارد. مرحوم امام دستور داد یک حرم، مقبره یا بارگاه که در شان او باشد برای او بسازند، البته قبل از اینکه برای او حرم بسازند من در کاشمر چند شبی منبر رفتم. روزها سر مزار او میرفتم؛ یک اتاق سه در چهار چوبی بود که قبر در آنجا بود. آقازادهاش هم که حدود هشتاد و پنج شش سالش بود، او هم بعد از دفن پدر به کاشمر آمده بود و این اتاق را او ساخته بود و در آنجا مانده بود. غسالش هم هنوز زنده بود، او را پیش من آوردند، یک پیرمرد صد و ده دوازده ساله بود، خیلی پیر بود! به او گفتم: آن شبی که ایشان را غسل دادی را برای من تعریف کن. البته فیلم این مصاحبهی من را گرفتند و حالا سر مزارش جزو به اصطلاح نوارهای آنجا گذاشتند. پیرمرد گفت: شهربانی یک پاسبانی نصف شب دنبال من آمد و به من گفت: یک غریبی در این شهر مرده، غریب است و هیچ کس را ندارد.
باباطاهر یک رباعی خیلی زیبا دارد که به اینجای حرف من خیلی خوب میخورد:
خداوندا به فریاد دلم رس// کس بیکس تویی من مانده بیکس
همه گویند طاهر کس نداره// خدا یار من است چه حاجت کس.
تعریف کرد که به من گفتند: یک غریب بیکسی اینجا مرده. مردم شهر هم او را نمیشناختند چون اجازهی دیدار با او را نداشتند ؛ هیچ کس با او ملاقات نداشت همهی کارهایش را خودش میکرد. گفت من را به غسالخانه بردند و فقط جنازهی یک پیرمردی را دست من دادند، بعد از رفتن رضاخان تازه معلوم شد که آن پیرمردِ آن شب، یک مجتهد جامع الشرایط و یک شجاع کم نظیر، مرحوم آیت الله مدرس بود. حالا که آنجا زیارتگاه عجیبی شده، مخصوصاً شبهای چهارشنبه از همهی استان اتوبوس اتوبوس به زیارت ایشان میآیند. نامش هم زنده ماند و آثارش هم جاودانه شد.
این مومن است! «وَ مَشَوا وَ کَانَ مَشیُهُم بَینَ النَّاسِ بَرَکَةً»
که مومنی بلند میشود بیاید کمی از بقالی خرید کند و از لابهلای خریدش مدرس را میسازد! این وضع مومن است یعنی خدایی نکرده اگر ما در حد خودمان برای زن و بچهمان، اگر در حد خودمان برای مردم و برای دوستانمان سودمند نباشیم لنگیم، ورشکستهایم. به هر شکلی که میتوانیم ما باید سودرسان باشیم؛ با زبان، آبرو، حرکت، قدم، قلم، پول، دین و ایمانمان.
قدرت ایران و اسلام
حدوداً ده شب قبل در سی و هفت هشت سال پیش، تازه این تحولات در کشور به وسیلهی شما مردم ایجاد شده بود؛ تحولات دینی، الهی و قدرتی. الحمدلله حالا هم که خیلی اوج گرفتیم.
من در این چند روزه مصاحبههای دانشمندان و اساتید خارجی را میدیدم، حالا جدا جدا هر کدام برای یک منطقه بودند اما حرف همهشان جمعاً این بود که به امریکا میگفتند دیگر زورت به ایران نمیرسد، خیلی دم تکان نده! خب شما چهل سال پیش زورتان به چه کسی میرسید، ولی این قدرت را ایجاد کردید و حالا گرگان جهان و سگان هار از شما میترسند و به آمریکا هم میگویند اگر دست به ترکیب ایران بزنی منطقه از دست همهی این حکومتها میرود، منطقه منطقهی اسلامی و پرقدرت میشود. شما فرزندان این مملکت کم نیستید! چهل و دو سه سال پیش سرباز آمریکا در اینجا ماهی هفتاد هزار تومان حقوق میگرفته و هر کاری هم دلش میخواسته میکرده، اینطور که علم نوشته شاه هم گفته بود کاری به کار اینها نداشته باش. شاه میترسید چون هر کاری میخواستند انجام میدادند، دادگاه، قاضی و دادگستری نداشند و کسی نمیتوانست به یک سرباز امریکایی یک تو بگوید.
اما شما نشستید سیزده موشک به پایگاه امریکاییها زدید و حالا به قول تلویزیون قطرهچکان خبرهایش را بیرون میدهند؛ نود درصد آنهایی که همان شب آنجا بودند صبح پیش معاویه رفتند ]کشته شدند[ اینهایی هم که ماندند آشغالها هستند که ماندهاند. آنها هم همه ضربهیمغزی خوردند و چشمشان را باز نمیکنند. کل دستگاهشان هم از بین رفت؛ ترامپ میگفت: فرودگاهی که در این پادگان داشتیم در هیچ جا حتی خود امریکا نداشتیم. همه را نابود کردند چرا جواب نمیدهد؟ چون مثل سگ از شما میترسد. یعنی از سالها قبل امثال مرحوم شهید حاج شیخ فضلالله نوری، شهید امیرکبیر، شهید قائممقام فراهانی و شهید مدرس زمینه آماده کردند تا نوبت به امام شما و شهدای شما رسید. الان یک قدرت بزرگ جهانی شدید. امریکا میداند یکی از سران ناتو در مصاحبهاش میگوید: کافی است دست به ترکیب ایران بزنید ما کل اسرائیل را از دست میدهیم، کل این شیخکهای خلیج را از دست میدهیم، همه را از دست میدهیم و جای وسیعی برای ایران باز میشود. اینها همه نتیجهی آن فعالیتها، آن منفعتها، آن فریادها و آن شهادتهاست. اگر کمک خداوند واقعاً به این ملت ادامه پیدا کند و صبر و تحمل این ملت ادامه پیدا کند، طبق آیات قرآن پیروزی کامل یقیناً و بیبرو و برگرد با شماست.
گرانفروشی وجود
اگر آدم خودش را بشناسد همین میشود که امشب شنیدید، میشود نفاع؛ یعنی ارزانفروشی نمیکند، نمیآید خودش را به مراحل پست بفروشد؛ اینقدر شهوترانی کند تا از پا دربیاید، اینقدر دود بکشد و پای منقل بنشیند و هروئین و شیشه و گردهای دیگر را بکشد تا از پا دربیاید، اینقدر جاسوسی بیگانگان را بکند تا از پا دربیاید، اینها همه خود ارزانفروشی است. تازه همانی هم که این فسادها به آدم میدهند سود نیست، اینها هم ضرر است، سودش کجا بود! سودی نیست.
خب حالا چندتا چیز را باید من بشناسم، دیگر سوالی بوده که در مغز انسانها مطرح شده؛ از کجا آمدم؟ به کجا آمدم؟ برای چه آمدم؟ کجا میخواهم بروم؟
شگفتیهای قرآن
ببینید اگر مردم اعتماد کامل به کتاب خدا، قرآن مجید، پیدا کنند، اعتماد به چه چیز قرآن؟ به اینکه این کتاب وحی الهی است، دستپخت زمین نیست، این کتاب علم بدون تغییرپذیر است، وعدههای این کتاب حق است، هفتصد آیهی مربوط به آفرینشش صددرصد درست است چون خبر خدا از عالم خلقت است، خبر خدا وقتی هزار و پانصد سال پیش قرآن میفرماید: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَيْنِ» ﴿الذاريات ، 49﴾ آنچه در عالم است جفت است؛ یا نر و ماده است یا مثبت و منفی است. تک چیست؟ فقط خود حضرت او «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» ﴿الإخلاص ، 4﴾ او تک است، بقیهی موجودات عالم یا جفت بیرونی هستند مثل دو گیاه، مثل زن و شوهر یا نه در درون آن موجود آفریده شده نر و ماده است، خداوند این را هزار و پانصد سال پیش خبر داد، نباید یقین کرد که این وحی است؟
ما به آفریقای جنوبی دعوت شدیم. آنجا تقریباً آخرین مرز خاکی این منطقهی زمین است، یعنی کنار افریقای جنوبی اقیانوس اطلس است و میرود جلو تا به یخبندان برسد، دیگر زمینی نیست.
من را به شهر کیپتون دعوت کردند تا بروم برای شیعیان آنجا منبر بروم. تعدادی شیعهی خیلی خوب آنجا دارد، خیلی خوب هستند که یک نماز جمعهی چاق و چله برای غیرشیعه هم داشتند. من را هم برای سخنرانی در نماز جمعه دعوت کردند، آنهایی هم که غیرشیعه بودند خوب و نرم بودند؛ یعنی اگر آدم واردی با آنها هم کار کند آنها هم شیعه میشوند. بعد یک روز به من گفتند که اینجا مرکز دماغهی امید است، بیایید شما را ببریم آنجا را ببینید، دیدنی است. با ماشین ما را بردند تا رسیدیم به نوک یک تپه که کوه بلندی هم آنجا بود، پایین آن کوه دماغهی امید یک بخش اقیانوس اطلس بود که آب آن مثل اشک چشم تگری سرد است و بخش دیگر یعنی پایین تنگه هم دریای هند بود که آب تیره، لجن و گرم دارد، از آنجا فیلم گرفتیم که فیلم در قم است.
برایتان عرض کردم که میگویند زمین چهار میلیارد و پانصد میلیون سال عمرش است، حالا این دریاها چه وقتی درست شده؟ نمیدانم، ولی از وقتی اقیانوس اطلس و دریای هند (یعنی اقیانوس هند) به وجود آمده است که سر اقیانوس هند به هند وصل است و تقریباً از بندر چابهار که ما با هواپیما رفتیم یازده ساعت طول کشید، همهاش اقیانوس است.
آب اقیانوس اطلس مثل اشک چشم صاف و در کنار اقیانوس هند بهمدیگر چسبیدهاند. میلیاردها سال است آب اقیانوس با آب اقیانوس اطلس قاطی نمیشوند ولی این دو آب بهم چسبیدند و دیواری بینشان ندارند.
هزار و پانصد سال پیش نه پیغمبر(ص) به آفریقای جنوبی رفته و نه یکی از آن عربهای گرسنهی پابرهنه زمان پیغمبر(ص) به اقیانوس هند رفته، سورهی الرحمن مکه نازل شد و در اوایل سوره «مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيٰانِ» ﴿الرحمن ، 19﴾ دو اقیانوس بهم چسبیده «بَيْنَهُمٰا بَرْزَخٌ لاٰ يَبْغِيٰانِ» ﴿الرحمن ، 20﴾ وضع این دو اقیانوس به گونهای است که قاطی نمیشود!
ما این را به چشم دیدیم؛ یعنی با دیدن این آیات انسان صددرصد یقین پیدا نمیکند که قرآن وحی است؟ آن وقت این آیهاش را ببینید چقدر زیبا یقین پیدا میکند «ذٰلِكَ اَلْكِتٰابُ لاٰ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ» ﴿البقرة، 2﴾ در این کتاب هیچ شکی نیست که وحی خداست.
من وقتی اعتماد پیدا کردم آن وقت جواب سوالاتم را از قرآن میگیرم و با پاسخ این سوالات هم زندگیم را ادامه میدهم. آن وقت میشوم گرانفروش، یعنی هر کس آمد من را بخرد؛ شیطانی، هوای نفسی، استعماری، پولی، میگویم قیمت من این نیست که میخواهی به من بدهی، قیمت من بهشت است! میتوانی کلید بهشت را بده، که آنهم دست کسی نیست، دست خداست. اگر خودم را بشناسم ارزانفروشی نمیکنم.
حالا سوال اول که از کجا آمدم، این را قرآن خیلی زیبا و باحال جواب میدهد، انشاءالله فردا شب سعی میکنم چهار پنج سوال را تا شب جمعه خیلی مختصر از طریق قرآن و روایات تمامش کنم که از این بحث چیزی نماند.
مدافعان عاشق
شب سهشنبه است، من یادم است تک جلسهای داشتم که شبهای سهشنبه بود؛ یعنی دنباله نداشت، نه شب قبلش بود و نه شب بعدش. در آن شبهای سهشنبه بچههایی که شرکت میکردند که یاد همهشان بخیر حدود هزارتایشان شهید شدند و تعداد اندکی از آن جلسه ماندند که اینها را من دههی عاشورا و شبهای ماه رمضان میبینم، وقتهای دیگر خیلی نمیبینم؛ یعنی چیزی هم از آن جلسه باقی نماند، یک مشت عاشق، نترس و باتقوا بودند. من هشت سال جنگ هم تقریباً دنبال اینها به جبهه رفته بودم، تا عملیات و جلو و فاق و جنوب و تقریباً غرب و بیشتر عملیاتها با اینها بودم، آنها شهید شدند، اما بمبارانی، گلولهای، خمپارهای به ما نخورد، نمیدانم من را میشناختند که به من نمیخوردند. ما زنده ماندیم اما خیلی داغ دیدم، داغهای خیلی سخت.
خدایا همهی آنها را با حسینت محشور کن!
به آتش کشیده شدن قلب ابیعبدالله(ع) با گریههای دخترش
یکی از ذکر مصیبتهایی که آن شبها روی اینها خیلی اثر عمیقی داشت حالا من آن وقت علتش را نمیفهمیدم بعداً فهمیدم که خیلی از اینها که رفتند شهید شدند دختر سه چهار ساله در خانه داشتند، اولین بچهشان بود، رفتند شهید شدند و بزرگ شدن بچههایشان را ندیدند، اما وقتی میخواندم میدیدم که میسوزند.
از اینجا هم میخواندم که (اسب عربی تربیت شده و با شعور است) ابی عبدالله(ع) آخرین لحظه است که میخواهد برود و دیگر برنمیگردد، در این آخرین لحظه خیلی آرام و با محبت به شکم ذوالجناح رکاب زد؛ رکاب اعلامی که حرکت کن ولی ذوالجناح تکان نخورد و حرکت نکرد، باید یک مانعی جلوی ذوالجناح باشد که حرکت نمیکند، کمی روی زین خم شد و دید دختر سیزده سالهاش سکینه(س) جلوی اسب را گرفته است. این پدر مهربان، این پدر باکرامت، این انسان خالص از اسب پیاده شد، چقدر فروتن و متواضع! روی زمین نشست. دختردارها میدانند من چه میگویم، آنهایی که دختر ندارند آنها خیلی نمیتوانند عمق مسأله را بگیرند و نمیشود؛ دختر را روی دامنش نشاند و به او اجازهی حرف زدن داد. دختر گفت: بابا از صبح تا حالا که میدان میرفتی برمیگشتی، این بار هم برمیگردی؟ امام فرمود: نه عزیزم، این بار دیگر برنمیگردم. گفت: بابا حالا که میخواهی بروی و برنگردی، ممکن است من یک درخواست داشته باشم؟ امام فرمود: بله عزیزم درخواستت را بگو، گفت: بابا خودت بیا ما را به مدینه برگردان، ما همسفر شمر و ثنعان و خولی نباشیم. امام فرمود: عزیزدلم تمام راهها را به روی من بستهاند، من نمیتوانم شما را برگردانم حالا که بابا از من یک خواسته داشتی و من نتوانستم جواب بدهم، حالا من از تو یک درخواست دارم. این بچه بلند شد و دور گردن ابی عبدالله(ع) دست انداخت و صورت بابا را به سینه گرفت، صورت بابا را بوسید و گفت: بابا شما از من چه میخواهی؟ فرمود: سکینهجان! اینقدر جلوی چشم من اشک نریز، گریهی تو قلب من را دارد آتش میزند! «لا تحرقی قلبی به دمعک حسرتاً مادام من الروح فی».
تهران حسینیه شهدا جمادی الثانی 1441 جلسهی ششم