مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود به نقل از امام پنجم ، حضرت باقرالعلوم عليه السّلام آورده است :
روزى عبدالملك بن مروان مشغول طواف كعبه الهى بود و امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام نيز بدون آن كه كمترين توجّهى به عبدالملك نمايد، مشغول طواف گرديد و تمام توجّهش به خداى متعال بود.
عبدالملك با ديدن اين صحنه ، از اطرافيان خود سؤ ال كرد: اين شخص كيست ، كه هيچ اعتنا و توجّهى به ما ندارد؟
به او گفتند: او علىّ بن الحسين ، زين العابدين است .
عبدالملك در همان جائى كه بود نشست و بدون آن كه حركتى كند دستور داد: او را نزد من آوريد.
چون حضرت را نزد عبدالملك آوردند، گفت : ياابن رسول اللّه ! من كه قاتل پدرت - امام حسين عليه السّلام - نيستم ؛ پس چرا نسبت به ما بى اعتنا و بى توجّه هستى ؟
حضرت فرمود: قاتل پدرم به جهت كارهاى ناشايستى كه داشت ، دنيايش تباه گشت و با كشتن پدرم آخرتش نيز تباه گرديد، اگر تو هم دوست دارى كه همچون او دنيا و آخرتت تباه گردد، هر چه مى خواهى انجام بده .
عبدالملك عرضه داشت : خير، هرگز من چنان نمى كنم ؛ وليكن از تو مى خواهم تا در فرصت مناسبى نزد ما آئى ، تا از دنياى ما بهره مندشوى .
در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام روى زمين نشست و آن گاه دامن عباى خويش را گشود و به ساحت اقدس الهى اظهار داشت : خداوندا، موقعيّت و عظمت دوستان و بندگان مخلصت را به او نشان بده ، تا مورد عبرتش قرار گيرد.
ناگاه دامان حضرت پر از جواهرات گرانبها شد و همه چشم ها را بدان سو، خيره گشت .
سپس حضرت خطاب به عبدالملك كرد و فرمود: اى عبدالملك ! كسى كه اين چنين نزد خداوند متعال آبرومند و محترم باشد، چه احتياجى به دنياى شما دارد؟
و پس از آن اظهار داشت : خداوندا، آن ها را از من بازگير، كه مرا نيازى به آن ها نيست .(1)