بيست و سه ساله بود كه مسافرى به نام «ابودرداء» از بيرون مدينه وارد شهر مدينه شد. مدينه منطقه كشاورزى است و شب آن خيلى تاريك. آن زمان چراغى نبود. نزديك شهر، از ميان نخلستان هاى خرما صدايى كه جگر را آتش مى زد مى آمد. به طرف صدا رفت، نزديك شد، تاريك بود، جلوى پا ديده نمى شد.
مى گويد: ديدم شخصى در ميان نخلستان مى گويد: اگر در قيامت اين آيه را در حق من بخوانى و خطاب به فرشتگان كنى:
«خُذُوهُ فَغُلُّوهُ* ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ »
برويد او را بگيريد و به زنجيرهاى قيامت ببنديد و در جهنم بياندازيد، كه نمى خواهم او را ببينم. چه كسى مرا نجات مى دهد؟
منبع : پایگاه عرفان