یحیى بن علاء مى گوید: از امام باقر (ع ) شنیدم مى فرمود:
امام سجاد (ع ) براى انجام فریضه حج ، از مدینه به سوى مکّه رهسپار شد، در راه به بیابانى بین مکّه و مدینه رسید، و در آنجا به مردى از دزدهاى راه برخورد نمود، دزد به امام سجاد (ع ) گفت :
از مرکب بپائین بیا.
امام فرمود: ((تو از من چه مى خواهى ؟)).
دزد: ((مى خواهم تو را بکشم و آنچه دارى همه را غارت کنم )).
امام : من خود آنچه دارم بین خود و تو تقسیم مى کنم و آنچه به تو مى دهم ، براى تو حلال باشد.
دزد: نه ، من به این کار راضى نیستم .
امام : ((آنچه مى خواهى بردار ولى به اندازه کفاف و لازم براى من بگذار)).
دزد ناپاک ، این پیشنهاد را نیز رد کرد.
امام به او فرمود: ((پروردگار تو کجاست ؟)) او در جواب گفت :
((پروردگار من در خواب است ))، در این هنگام دو شیر از بیابان آمدند، یکى سر دزد را و دیگرى دو پاى او را دریدند و به این ترتیب آن دزد به هلاکت رسید،
امام سجاد (ع ) به او فرمود: زعمت ان ربک عنک نائم : ((تو پنداشتى که پروردگارت نسبت به تو در خواب است ؟