فارسی
شنبه 08 ارديبهشت 1403 - السبت 17 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستانى بسيار عجيب از نافع بن هلال

خبرى است از شيخ مفيد ، آن فقيه بزرگ و متكلّم برجسته و شخصيت كم نظير :

وقتى كه حضرت حسين (عليه السلام) در كربلا نزول اجلال كرد ، در ميان يارانش نافع بن هلال بيشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت ، به ويژه در مواقعى كه بيم غافل گيرى مى رفت ; زيرا آن سرو بينا ، احتياط كار و آگاه به سياست مى بود.

حضرت حسين (عليه السلام) شبى از خيمه گاه بيرون آمده به سوى هامون قدم مى زد تا دور شد . نافع ، شمشير خود را به خود آويخته و پياده شتاب كرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانيد ، ديد كه امام پيچاپيچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهورى كه بر اطراف خيمه گاه مشرف است رسيدگى مى كند .

نافع مى گويد : آن حضرت به پشت سر نگاهى كرد مرا ديد فرمود : كيست اين مرد ، هلالى ؟

گفتم : آرى ، خدايم به قربانت كند بيرون آمدن تو اين نابهنگام ، رو به سمت لشگرگاه اين ياغى سركش ، مرا بيقرار ساخت .

فرمود : نافع ! من بيرون آمدم كه به اين تل ها رسيدگى كنم ، مباد آن روزى كه شما به آن ها و آن ها به شما حمله مى كنند ، از اين برآمدگى ها كمين گاهى براى خيمه گاه ما و هجوم دشمن شود .

سپس مراجعت كرد با وضعى كه دست چپ مرا ميان دست خود گرفته بود و همى فرمود : همانست ، همانست به ذات خدا سوگند ، وعده اى است كه خُلف در آن نيست .

سپس فرمود : اى نافع ! آيا اين راه را نمى گيرى و بروى ؟ مابين اين دو كوه را بگير و جان خود را نجات ده ، از همين وقت شروع كن .

نافع خود را در قدم هاى امام انداخت و گفت : در اين صورت بايد مادر براى نافع شيون كند . يعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد ، آقاى من اين شمشير و اين اسب كه با من است از اين كار سرپيچ است ، من به حقّ آن خدايى كه به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمى كنم و جدا نخواهم شد تا شمشير و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند .

سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد . من پهلوى چادر ايستادم به اميد اين كه زود از آنجا بيرون آيد . خواهرش از او استقبال كرده برايش متكّايى گذاشت . آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع كرد ، اما قدرى نگذشت كه گريه گلوگير خواهرش شد ، و به او گفت : اى واى برادرم ! من قربانگاه تو را مشاهده كنم و به پاسبانى اين زنان ضعيف مبتلا باشم ؟ ! اين مردم را مى شناسى و آگاهى كه چه كينه ديرينه با ما دارند ؟ اين پيش آمد امر بس بزرگى است ، به من سنگين است قربانگاه اين جوانان و ماه هاى بنى هاشم .

بعد گفت : اى برادر ! آيا از اصحاب خود نيات آنان را استعلام كرده اى ؟ من از آن مى ترسم كه در هنگام از جا جستن و اصطكاك سر نيزه ، تو را وا گذارند .

امام به گريه افتاد و فرمود : آگاه باش ! هان به خدايم قسم ! آن كه مى بايد در آن ها هست ، رسيدگى كرده ام ، در آنان جز مردان مرد ، سرفراز ، سربلند ، پُر غيرت ، بى اعتنا به مظاهر دنيوى ، مملوّ از غضب به دشمن ، خورده بين ، دورانديش ، پُر عمق ، گردن فراز ، سينه سپر كن نيست ! به آن اندازه پيش پاى من به مرگ مأنوسند كه طفل به پستان مادر .

وقتى كه نافع اين را شنيد از سوز به گريه افتاد و برگشت . راه خود را به سمت خيمه حبيب بن مظاهر قرار داد ، حبيب را ديد نشسته ، به دستش شمشيرى است كه از غلاف كشيده .

به حبيب سلام داد و بر در خيمه او نشست .

حبيب گفت : نافع ! چه تو را از منزل بيرون آورده ؟ مى گويد : آنچه شده بود براى حبيب بازگو كردم .

حبيب گفت : آرى ، به خدايم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بين نبود ، اين لشگر را هر آينه مهلت نمى دادم و همين امشب با اين شمشير به چاره آن ها مى پرداختم .

نافع گفت : اى حبيب ! من از حسين جدا شدم با وضعى كه وى نزد خواهرش مى بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود ، گمان مى كنم زن ها متوجّه شده باشند ، و در فغان و ناله با او در همراهى اند ، آيا تو راهى دارى كه همين امشب يارانت را جمع آورى كنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگويى كه دل آنان آرام گيرد ؟ زيرا من چنان از دختر على بى قرارى ديدم كه من نيز بى قرارم .

حبيب گفت : مطيعم هر چه خواهى .

پس حبيب از ميان چادر بيرون آمده و به يك ناحيه ايستاد كه هويدا باشد . نافع پهلويش ايستاد . همراهان را صدا زد . آنان نيز از منزل هايشان سر بيرون آوردند . وقتى كه جمع شدند به بنى هاشم گفت : چشم شما بيدار مباد .

پس ياران را مخاطب كرده و گفت :

اى اصحابِ حميّت ، شيران روز سختى ! اين نافع است كه همين ساعت مرا با خبر از چنين و چنان كرده ، خواهر و اهل حرم و باقى عيالات آقاى شما را به اين وضع ديده كه اشك مى ريخته و گريه مى كرده اند ، و گذاشته آمده ، خبرم كنيد شما به چه خياليد ؟

آنان شمشيرها را برهنه كرده ، عمّامه ها را بر زمين زدند و گفتند : اى حبيب ! آگاه باش هان به حقّ آن خدايى كه به واسطه اين مهبط ، ما را اسير منّت خود كرده ، اگر اين مردم بخواهند خود را پيش بِكشند سرهاشان را درو مى كنيم ، و آنان را با خوارى به مرده هاى گذشته شان ملحق مى نماييم ، و وصيّت پيامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مى كنيم .

حبيب گفت : بنابراين از پى من بياييد .

خود روان شده و زمين را نديده و ديده در نورديد ، همى زير پاى گذاشت و آنان به دنبالش مى دويدند ، تا مابين طناب هاى خيمه هاى حرم ايستاده صدا برداشت :

اى اهل حرم پيامبر ! اى بانوان ما ! اى معاشر آزادگان پيامبر خدا ! اين است شمشيرهاى برّان ، جوانمردان شما عهد و پيمان بسته اند كه غلاف نكنند مگر در گردن هر كس كه خيال اذيّت شما را داشته باشد ، و اين است سر نيزه هاى غلامان شما ، قسم خورده اند جاى ندهند مگر در سينه آن كه بخواهد انس شما را بهم زند.

حضرت حسين (عليه السلام) فرمود : يا آل اللّه ! شما هم براى تشكّر از آنان در برابر ايشان قرار بگيريد .

اهل حرم بيرون آمدند . ندبه مى كردند و همى مى گفتند : اى پاكان و پاك مردان ! اگر دست از حمايت دختران فاطمه بكشيد چه عذر داريد ؟ آن وقتى كه ما به ديدار جدّمان پيامبر برسيم و به او از اين پيش آمدى كه بر ما نازل شده شكايت كنيم ، و او بپرسد كه : آيا حبيب و ياران حبيب حاضر نبودند ، نشنيدند ، نديدند ؟

گفت : قسم به خدا كه جز او خدايى نيست اصحاب آماده شدند كه اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ ، جنگ كنند !(133) !

اصحاب گويا با زبان حال به اهل بيت (عليهم السلام)عرضه مى داشتند :

از مناى كعبه گر امروز رخ برتافتيم *** وعده گاه كربلا را چون منا خواهيم كرد

گر وداع از زمزم و ركن و صفا بنموده ايم *** كربلا را ركن ايمان از صفا خواهيم كرد

تا كه بشناسند مخلوق جهان خلاّق را *** خويش را آيينه ايزد نما خواهيم كرد

از پى درمان درد جهل ابناى بشر *** نينواى خويش را دار الشفّا خواهيم كرد

از پى آزادى نوع بشر تا روز حشر *** پرچم آزاد مردى را بپا خواهيم كرد

ظلم را معدوم مى سازيم و پس مظلوم را *** با شهامت از كف ظالم رها خواهيم كرد

كاخ استبداد را با خاك يكسان مى كنيم *** پس بناى عدل را از نو بنا خواهيم كرد

انقلاب مذهبى تا در جهان آيد پديد *** از نداى حقّ جهان را پُر صدا خواهيم كرد

 

داستانى شگفت از صدقه

مردى بنام عابد، از نيكان قوم موسى، سى سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد . به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت : اى پيامبر خدا ! براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند ، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم ولى دعايم به اجابت نمى رسد .

آن پيامبر دعا كرد و گفت : اى عابد ! دعايم براى تو به اجابت رسيد ، به زودى فرزندى به تو عطا مى شود ، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند شب مرگ اوست !!

عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت ; همسرش در جواب عابد گفت : ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت بينيم ، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت ، ما را محنت رسد ، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود . شوهر گفت : ما هر دو پير و ناتوان شده ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم .

پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد ; براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد ; از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد ; پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا مى داشتند ، تا از ديدار او بهره بيشترى برند ; بناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او شب زفاف برپا كنند ; شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد ; عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت ، پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند : با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه شب زفاف او با شب مرگ او يكى است ، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است !

پيامبر گفت : شگفتا ! آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم ، بلكه به الهام حق بود ، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ ، قضايش را از او دفع كرد . در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت : خدايت سلام مى رساند و مى گويد : به پدر و مادر آن جوان بگو : قضا همان بود كه بر زبان تو راندم ، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم ، و آن خير اين بود كه : آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد ، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه اش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش بيفزا . من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچ كس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود(134) .

 

داستانى شگفت و حيرت آور از پرده پوشى

درباره ابو عبدالرحمن ، حاتم بن يوسف اصمّ كه از بزرگان خراسان بود و در علم و ورع و تقوى كمتر نظير داشت ، نوشته اند : شهرتش به اصم(135) ، براى اين بود كه : زنى نزد او آمد تا مسئله اى را معلوم كند ، از آن زن در هنگام كلام باد معده خارج شد و آن زن به شدّت شرمسار و خجل گشت ، حاتم به گوش خود اشاره كرد ، كنايه از اين كه كلام تو را نمى شنوم ، سخن بلندتر گو تا بشنوم ، آن زن بسيار خوشحال شد و خدا را بر اين معنا شكر كرد كه آبرويش نزد آن عالم نرفت ، پس از اين واقعه كه كسى هم از آن آگاه نشد معروف به حاتم اصم گرديد ، چون تا آن زن زنده بود او به همان حالت با مردم زيست ، هنگامى كه از دنيا رفت يكى از بزرگان او را خواب ديد و پرسيد :

مَا فَعَلَ اللَّهُ بِكَ ؟

« خدا با تو چگونه رفتار كرد ؟ »

گفت : به سبب آن كه يك شنيده را نشنيده گرفتم ، بر تمام اعمال و شنيده هايم قلم عفو كشيد .

 

در آن دفتر ، نام شيعيان نوشته شده

شيخ جليل محمد بن حسن صفار قمى در كتاب معتبر و با ارزش « بصائر الدرجات » به سند خود از حذيفة بن اسيد كه از اصحاب رسول خدا بود ، و از بيعت كنندگان زير درخت كه خدا از آنان اعلام رضايت كرد ، و در قيامت از حوارى حضرت حسن (عليه السلام)است روايت مى كند : چون حضرت مجتبى پس از صلح با معاويه كه مايه بقاى درخت دين و حافظ اسلام تا قيامت بود به سوى مدينه حركت كرد ، من با حضرت همراه شدم .

در طور مسير ملاحظه مى كردم شترى با بارش پيش روى حضرت در حركت است و آن بزرگوار از آن شتر جدا نمى شود !

من از بار آن شتر خبر نداشتم ، ولى مى ديدم شتر به هر طرف مى رود حضرت مجتبى متوجه اوست ! به حضرت گفتم : پدر و مادرم فدايت ، مگر بار اين شتر چيست كه شما چشم از آن بر نمى داريد ، و از آن جدا نمى شويد ؟

فرمود : نمى دانى بارش چيست ؟ گفتم : نه . فرمود : بارش ديوان و دفتر است . گفتم چه ديوان و دفترى ؟ فرمود : ديوان و دفترى كه نام شيعيان و پيروان ما در آن ثبت است .

حذيفه مى گويد : به حضرت گفتم : اى فرزند رسول خدا ! من دوست دارم نام خود را در اين ديوان ببينم ، حضرت فرمود : فردا بيا تا به تو نشان دهم .

حذيفه مى گويد : چون صبح دميد با فرزند برادرم به محضر حضرت رسيديم ، فرمود : حاجتت چيست ؟

عرض كردم وفا به وعده اى كه ديروز به من داديد فرمود : اين جوان كيست ؟ گفتم : فرزند برادر من است . او با سواد است و من بى سواد . وى را همراه خود آورده ام تا اسامى را در آن ديوان بخواند . حضرت فرمان داد ديوان و دفتر اوسط را بياوردند . چون آوردند پسر برادر حذيفه شروع به مطالعه كرد ، ناگهان در حال قرائت گفت : اى عمو ! اين نام من است كه در اين ديوان ثبت است و نور مى دهد و از آن روشنائى تلألؤ دارد !

حذيفه گفت : بنگر به بين نام من در كجاى دفتر است ؟ فرزند برادرش نام او را در آن ديوان ملكوتى پيدا كرد ، هر دو مسرور و خوشحال شدند كه نامشان به عنوان شيعه در دفتر اهل بيت ثبت است(136) .

پسر برادرش كه نور ايمان و اخلاق و عمل صالحش از افق نامش در ديوان نام شيعيان مى درخشيد و از نوريان و ملكوتيان بود در حادثه بى نظير كربلا كنار حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) ثابت قدم ماند تا به درجه رفيع شهادت رسيد و ثابت كرد كه : نوريان مر نوريان را جاذبند . و ثابت كرد كه :

( الطَّيِبينَ لِلطَّيِبات ) .

و ثابت كرد كه انسان خاكى با تحقق دادن مقام خلافت اللّهى مى تواند انسان نورى شود و از پهن دشت ناسوت به عرضه گاه ملكوت برسد و آوازه اش را در همه هستى پايدار و جاودان سازد .

 

در نماز شب چهل گنه كار را دعا مى كرد

شخصى از دوستانم مى گفت : با اهل تهجّدى كه كمتر نماز شبش و مناجات سحرش ترك مى شد مأنوس بودم ، شبى در خلوت سحر شاهد نماز شب باحال و باارزشش بودم ، در حال و در عبادت او دقت مى كردم ، چون در نماز وتر دست به قنوت برداشت به جاى آمرزش خواستن براى چهل مؤمن براى چهل گنهكار درخواست آمرزش كرد ، پس از نماز به او گفتم : مگر نگفته اند در قنوت نماز وتر به چهل مؤمن دعا كنيد ؟ پاسخ داد : همه مؤمنان را مؤمنان ديگر در نماز شب دعا مى كنند ولى گنهكاران از اين خلوت پرقيمت و مناجات باارزش چرا نصيب و سهمى نبرند ، آنان هم بنده خدايند و مستحق و گداى آمرزش ، شايد خود براى آمرزش خود كارى نكرده باشند ، و اكنون در برزخ گرفتار گناهان خويشند ، بايد براى آنان هم بنا به فرموده پيامبر كه آمرزش خواهى براى آنان را بر عهده ما واجب دانسته اند از خدا طلب آمرزش كرد تا از رنج برزخ با دعاى ما درآيند و متقابلا به ما دعا كنند ، كه خدا دعاى دل سوختگان اهل برزخ را بى ترديد نسبت به ما مستجاب خواهد كرد .

 

دروغ مى گويى ، محب اهل بيت نيستى

در روايتى بسيار عجيب مى خوانيم كه : مردى خدمت اميرالمؤمنين(عليه السلام) آمد ، در حالى كه آن حضرت كنار يارانش قرار داشت ، به حضرت سلام كرد ، سپس گفت : به خدا سوگند من تو را دوست دارم و عاشق تو هستم . حضرت فرمود : دروغ گفتى . آن مرد گفت : به خدا سوگند دوستت دارم و اين سخن را تا سه بار تكرار كرد . حضرت فرمود : دروغ گفتى ، آن گونه كه مى گويى نيستى ; زيرا خدا ارواح را دو هزار سال پيش از بدن ها آفريد ، سپس دوستداران ما را به ما عرضه كرد ، به خدا سوگند روح تو را در آنان كه به ما عرضه شده اند نمى بينم . آن مرد ساكت شد و ديگر به گفتارش باز نگشت !(137)

 

دعاى حضرت حسين (عليه السلام)

« مناقب » ابن شهر آشوب از كتاب پرقيمت « تهذيب » شيخ طوسى روايت مى كند : زنى مشغول طواف خانه خدا بود ، مردى هم در رديف او طواف مى كرد . مرد با قصد بد به طرف آن زن دست دراز كرد ; دستش به بدن زن چسبيد ، طواف هر دو قطع شد ، مأموران هر دو را نزد امير مكه آوردند . فقها را جهت فتوا در اين پيش آمد عجيب خواستند . همه فتوا دادند كه اين مرد خيانت بزرگى كنار كعبه مرتكب شده ، بايد دستش قطع شود . يك نفر گفت : پيش از قطع دست اين گناهكار بگذاريد به حضرت حسين (عليه السلام) خبر دهيم تا او چه نظر دهد ؟ وقتى به حضرت خبر دادند به سوى كعبه آمد . دو دست به دعا برداشت ، به درگاه حق ناليد تا دست آن مرد رها شد ، عرضه داشتند او را جريمه كنيم ؟ فرمود : جايى كه خدا او را بخشيد شما چه كنيد ؟ (138)

 

دعاى راه گم كرده را پاسخ مى دهند

عطار در « منطق الطير » روايت مى كند : شبى حضرت روح الامين در سدرة المنتهى قرار داشت ، شنيد از جانب خداى مهربان نداى لبيك مى آيد ، ولى ندانست اين لبيك در جواب كيست . خواست شايسته شنيدن لبيك را بشناسد ، در تمام آسمان و زمين كسى را نيافت . ملاحظه كرد از پيشگاه حضرت حق پياپى جواب لبيك مى رسد .

دوباره نظر كرد اثرى از چنان بنده اى كه سزاوار مقام جواب باشد نيافت ، عرضه داشت : الهى ! مرا به سوى بنده اى كه پاسخ ناله اش را مى دهى راهنمايى كن . خطاب رسيد : به خاك روم نظر انداز . نظر كرد ديد بت پرستى در بتخانه روم در حالى كه چون ابر بهار مى گريد بتش را صدا مى زند .

جبرئيل از مشاهده اين واقعه در جوش و خروش آمد ، عرضه داشت : حجاب از برابرم برگير ، كه چگونه است كه بت پرستى بت خود را ستايش مى كند و او را به زارى مى خواند و تو از روى لطف و رحمت جوابش را مى گويى ! خطاب رسيد : بنده ام دلش سياه شده به اين خاطر راه را گم كرده ، ولى چون مرا از كيفيت راز و نيازش خوش آمد جواب مى گويم و به پاسخش لبيك مى سرايم تا به اين وسيله راه را پيدا كند . در آن هنگام زبان او به خواندن خداى مهربان گشوده شد !! (139)

 

 

دعاى رحم

ابوبصير مى گويد : از حضرت صادق (عليه السلام) شنيدم مى فرمود :

رحم آويخته به عرش است ، مى گويد : خدايا ! پاداش ده كسى كه با من صله داشته ; و از رحمت قطع كن كسى كه با من قطع رحم كرده . و آن رحم آل محمد است(140) .

 

دعاى سه گرفتار

جابر جعفى كه از راويان معتبر و مورد اعتماد حضرت باقر و حضرت صادق (عليهما السلام) بود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) روايت مى كند : سه مسافر در سفرشان به كوهى رسيدند كه غارى در بلنداى آن كوه بود ، وارد غار شدند و در آنجا به عبادت مشغول گشتند ، سنگى بزرگ از بالاى كوه غلطيد و چون قالبى كه براى در غار ساخته باشند بر در غار افتاد و روزنه نجات را به روى آنان بست !

به يكديگر گفتند : به خدا سوگند راه نجاتى وجود ندارد ، مگر در توجه به حق و راستگويى به محضر مبارك پروردگار در ضمن دعا يا عمل خالصى ارائه كنيد يا سلامت رستن از گناهى .

اولى گفت : خدايا ! تو آگاهى دنبال زنى صاحب جمال رفتم ، مال زيادى به او دادم تا خود را براى من حاضر كرد ، وقتى كنارش نشستم ياد آتش دوزخ كردم ، در نتيجه از او جدا شدم ; به اين خاطر اين بلا را از ما دور كن و راه نجاتى به روى ما بگشا . يك بخش از سنگ كنار رفت .

دومى گفت : خدايا ! تعدادى كارگر براى زراعت آوردم ، هر كدام را به نصف درهم جهت مزد قرار گذاشتم ، غروب يكى از آنان گفت : من به اندازه دو كارگر كار كردم ، مزدم را يك درهم عطا كن ، از پرداخت يك درهم امتناع كردم ، او از من روى گرداند و رفت ، من به اندازه نصف درهم در گوشه اى از زمين بذر پاشيدم ; آن زراعت بركت كرد . روزى آن كارگر نزد من آمد و طلبش را از من خواست ، من هجده هزار درهم كه ثمره زراعت نصف درهم بود و ساليانى چند ذخيره شده بود به او دادم و اين كار را فقط به خاطر رضاى تو انجام دادم ، به اين خاطر ما را نجات ده . بخشى ديگر از سنگ كنار رفت .

سومى گفت : خدايا ! شبى پدر و مادرم در خواب بودند ، ظرف شيرى براى آنان بردم ، ترسيدم ظرف را زمين بگذارم بيدار شوند ، علاوه ترسيدم خودم بيدارشان كنم ، ظرف را نگاه داشتم تا هر دو به اختيار خود بيدار شدند . تو مى دانى كه من آن رنج را به خاطر تو تحمل كردم ، به اين سبب ما را نجات ده . بخش ديگر سنگ كنار رفت و هر سه به سلامت از آن غار رستند(141) .

 

دعاى غلام حضرت سجّاد(عليه السلام)

سعيد بن مسيب از فقهاى بزرگ مدينه و مورد مدح حضرت سجاد و حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) است .

عبدالملك مروان نماينده اى به مدينه فرستاد تا از دختر سعيد كه داراى جمال صورت و سيرت بود برايش خواستگارى كنند . سعيد به فرماندار مدينه گفت : هرگز حاضر نيستم دخترم را به ازدواج سلطان مملكت و پادشاه كشور درآورم !

روزى به يكى از شاگردانش گفت : چرا چند روز است به كلاس درس نمى آيى ؟ گفت : همسرم از دنيا رفت ، مشغله تجهيز او مانع از آمدنم به كلاس درس شد . سعيد گفت : براى خود همسرى اختيار كن . گفت : استاد از مال دنيا بيش از دو درهم ندارم . گفت : دختر مرا مى خواهى ؟ پاسخ داد : استاد خود مى دانى . استاد دختر را براى طلبه خود عقد بست .

سعيد چهل سال بود به خانه كسى نرفته بود ، شاگردش مى گويد : غروب در خانه ام را زدند ، وقتى باز كردم ديدم سعيد بن مسيب است ، دخترش را به من تحويل داد و رفت . گفتم : دختر چه دارى ؟ گفت : حافظ قرآنم . گفتم : مهريه ؟ گفت : يك حديث مرا كافى است ! گفتم :

جِهادُ المَرأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّلِ(142) .

« جهاد زن ، نيكو شوهر دارى است » .

اين سعيد با اين همه زهد و تقوا و درستى و كرامت و پاكى و خلوص مى گويد : در مدينه قحطى و كم بارانى شد ، مردم به نماز و دعا رفتند ; من هم با آنان همراه شدم ولى آن جمع را لايق استجابت نديدم ، غلام سياهى را مشاهده كردم كه در كنار تپه اى سر به خاك نهاده دعا مى كند ، دعايش مستجاب شد و باران فراوانى باريد . دنبالش رفتم ديدم وارد خانه حضرت زين العابدين شد ، او را از حضرت خواستم . فرمود : همه غلامان من بيايند ، چون آمدند منظور نظرم را در ميان آنان نديدم . گفتم : آن كه من مى خواهم ميان اينان نيست . گفتند : تنها غلامى كه باقى مانده غلام اصطبل است . امام فرمود : او را هم بياوريد . چون آوردند همان بود كه من مى خواستم . حضرت فرمود : اى غلام ! تو را به سعيد بخشيدم . غلام سخت گريست و گفت : سعيد مرا از زين العابدين جدا مكن . چون ديدم سخت گريه مى كند او را رها كردم و از خانه امام بيرون رفتم . پس از رفتن من به خاطر فاش شدن سرّش و برملا گشتن رازش سر به سجده مى گذارد و لقاى حق را درخواست مى كند و همان لحظه به خواسته اش مى رسد . امام دنبال من فرستاد كه به تشييع جنازه غلام حاضر شو !

اى كه هم دردى وهم درمان من *** وى كه هم جانى و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانى فرست *** اى دواى درد بى درمان من

تا به كى سوزد دلم در آتشت *** رحمى آخر بر دل من جان من

آتش عشقت سراپايم گرفت *** سوخت خشك و تر ز خان و مان من

راز خود هرچند پنهان داشتم *** فاش كرد اين ديده گريان من

 

دعاى غلام سياه گمنام

روايت شده : بنى اسرائيل هفت سال دچار قحطى شدند ، با هفتاد هزار نفر براى طلب باران به بيابان رفتند تا شايد از بركت دعا ، باران بر آنان ببارد . خطاب رسيد : اى موسى ! به آنان بگو : چگونه دعايتان را مستجاب كنم در حالى كه گناهانتان بر سر شما سايه انداخته و باطنتان خبيث شده است . مرا مى خوانيد در حالى كه يقين نداريد و دچار امن از انتقام من هستيد . به بنده اى از بندگان من كه او را بُرخ مى گويند رجوع كنيد تا او دعا كند و من مستجاب نمايم .

موسى سراغ برخ را گرفت ولى او را نيافت ، تا روزى در راهى عبور مى كرد ، غلام سياهى را ديد كه در پيشانى اش اثر سجود بود و چيزى در گردنش انداخته ، موسى به نظر آورد كه او بُرخ است به او سلام كرد و از نامش پرسيد . گفت : نام من بُرخ است . حضرت فرمود : مدتى است در جستجوى توام ، به خاطر آمدن باران براى ما دعا كن . بُرخ به بيابان شد و در مقام مناجات عرضه داشت : بستن باران به روى بندگانت از شئون تو نيست ، بخلى در پيشگاه تو وجود ندارد ، مگر ديده لطفت ناقص شده ، يا بادها از اطاعتت سرپيچى كرده اند ، يا خزائنت پايان يافته ، يا خشمت بر گنهكاران شديد شده ، آيا تو پيش از آفرينش خطاكاران غفّار و آمرزنده نبودى ؟! از جايش حركت نكرد تا به اندازه اى باران آمد كه بنى اسرائيل سيراب شدند(143) .

 

دعاى مستجاب

سالى بر اثر خشكسالى و قطع باران ، باغات اصفهان و زراعتش در معرض نابودى قرار گرفت . مردم در مضيقه و سختى افتادند ، به حاكم اصفهان روى آوردند و از او درخواست يارى كردند . حاكم كه قدرت بر كارى نداشت و مى دانست اگر هم دستى به دعا بردارد ، به خاطر آلوده بودن به فسق دعايش مستجاب نمى شود ، چاره كار را در اين ديد كه خاضعانه به محضر عالم ربّانى ، و حكيم صمدانى و فقيه كامل و عارف واصل آيت حق حاج ميرزا ابراهيم كلباسى مشرّف شود و علاج اين مشكل را از او بخواهد .

او مى دانست كه كليد حل بعضى از امور مشكل به دست عالم ربّانى است . و آگاه بود كه عالم ربّانى بركت و رحمت خدا در ميان مردم است .

عالم ربّانى انسان والايى است كه بنا بر روايات نظر كردن به چهره او عبادت و بلكه نگاه كردن به در خانه او نيز عبادت است .

عالم ربّانى از چنان ارزشى برخوردار است كه اگر از قبرستانى كه تعدادى از ارواح مردگانش در عذابند عبور كند ، خدا به احترام قدم هاى او عذاب را از ارواح برمى دارد !

(يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَات)(144) .

خدا درجات مؤمنانى از شما و دانشمندان را بالا مى برد .

معتمد الدوله حاكم متكبّر و قلدر اصفهان ، كه از جانب فتحعليشاه قاجار بر آن حومه حكومت مى كرد با همه تكبّر و فرعونيتش به محضر آن عالم ربّانى و چهره نورانى شتافت و عرضه داشت : اصفهان و نواحى اطرافش در معرض نابودى است ، شما چاره اى كنيد . فرمود : من چه كارى انجام دهم ؟ گفت : در قوانين دينى و فقه اسلامى آمده براى رفع خشكسالى و كمبود باران نماز باران بخوانيد . فرمود : من ضعيف و ناتوانم ، از كار افتاده و رنجورم ، توان راه رفتن و به كار گرفتن شرايط نماز باران را ندارم ، من بايد براى نماز باران ، پياده از اصفهان تا تخت فولاد بروم ، و شرايطى را رعايت كنم ولى از همه اين امور معذورم ، جسم رنجورم حتى طاقت سوار شدن بر مركب هم ندارد ، مرا از اين داستان معاف كن .

حاكم گفت : تخت روانى كه در اختيار حكومت است و مرا به هر جايى كه لازم است مى برد ، فرمان مى دهم براى شما حاضر كنند تا به مصلاّى منطقه حاضر شويد و نماز بگزاريد و مردم را از اين پريشانى نجات دهيد .

آن عالم ربّانى و مطيع حضرت مولا ، و تسليم خواسته هاى خدا بدون ترس و وحشت پاسخ داد : از من مى خواهى بر تخت غصبى سوار شوم ، و روى فرش حرام بنشينم ، و بر متّكا و بالشى كه از راه نامشروع به دست آمده تكيه زنم ، آن گاه به پيشگاه حق روم و از او در حالى كه پيچيده به حرامم درخواست باران كنم !!

آرى ، كسى كه شايستگى مقامى را ندارد تخت و صندلى آن مقام و درآمدى كه از آن راه به دست مى آورد بر او حرام است ، و آنان كه كارگزار او هستند نيز غرق در حرامند !

چگونه كسى كه تسليم خداست ، و جز با خدا بيعت نكرده و نمى كند ، و از همه قيود مادى و مقامى آزاد است با حاكم ستمكار همكارى كند ، و از خواسته او پيروى نمايد . آن چهره ملكوتى با كمال شجاعت در برابر حاكم ستمكار ايستاد ، و حاضر به پذيرفتن خواسته او نشد !

حاكمى مورد پذيرش اسلام است كه مؤمن ، آگاه ، مدير ، مدبّر ، عادل ، دلسوز ، مهرورز ، و مخالف با هوا و هوس باشد .

كلباسى حاكم متكبّر را از خود راند ، و دلش به اين كه حاكم به خانه اش آمده خوش نشد ، او به دست آوردن خشنودى خدا را در طرد ستم و ستمكاران مى دانست و بر اين اساس حاكم اصفهان را از خود راند و وى را از خانه اش بيرون كرد ، و زبان حالش اين بود كه اگر با اين روح آلوده و بدن نجس شده به غذاهاى حرام نزد من نمى آمدى براى من بهتر بود !

به قول اميرالمؤمنين (عليه السلام) :

عَظُمَ الخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِم فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِى أَعْيُنِهِم(145) .

فقط آفريننده در باطنشان بزرگ است ، پس غير او در ديدگانشان كوچك است .

موحد چو در پاى ريزى زرش *** و گر تيغ هندى نهى بر سرش

نباشد اميد و هراسش ز كس *** بر اين است آيين توحيد و بس

همه وجود مؤمن با زبان حال مترنّم به اين حقايق است : « لا إله إلاّ الله » ، « لا حول ولا قوة إلاّ بالله » ، « لا مؤثر فى الوجود إلاّ الله » 

هنگامى كه حاكم رفت فرزند آن عالم آگاه گفت : پدر جان آيا اجازه مى دهيد چند تخته كهنه را كه خودمان مالك آن هستيم به هم ببنديم تا به صورت تختى روان درآيد آن گاه شما را با آن به سوى مصلاّ حركت دهيم شايد از بركت نماز شما باران بر اين قوم ببارد ؟ پاسخ داد : آرى . تخته ها را به هم بستند و او را بر آن قرار دادند و به سوى مصلاّ حركت كردند .

آرى ، روى تختى حلال و در لباسى پاك ، و با جسمى پاكيزه و روحى آراسته و دلى پر از اميد و اخلاص به سوى محبوب حركت كرد .

 او مى دانست كه : هر نمازى نماز نيست ، هر تكبيرى تكبير نيست ، هر آهى آه نيست ، هر اشكى اشك نيست .

او مى دانست كه : فاطمه زهرا (عليها السلام) پس از وفات پيامبر هر روز و هر شب از بام مسجد صداى اذان مى شنيد ولى در برابر آن هيچ عكس العملى نداشت ، تا زمانى كه به درخواست خودش بلال شروع به اذان كرد ، وقتى بلال گفت : الله اكبر . پاسخ داد : خدا از هر چيزى بزرگ تر است . چون بلال گفت : اشهد ان لا إله إلاّ الله . جواب داد : گوشت و پوست و رگ و همه وجودم به وحدانيت حق شهادت مى دهد .

او مى دانست كه : حضرت زهرا (عليها السلام) از همه آن اذان ها كه مُهر تأييدى بر حكومتى است كه حاكمش از سوى پيامبر نصب نشده خشمگين بود ، ولى نسبت به اذان بلال كه از گلويى پاك و زبانى پاكيزه و قلبى مخلص برمى خاست شاد و خوشحال مى گشت .

آن عالم ربّانى مى دانست كه : دعوت هر كسى را نبايد پاسخ گفت ، به هر مجلسى نبايد قدم گذاشت ، از هر غذايى نبايد خورد ، هر چهره اى را نبايد ديد ، به هر دستى نبايد دست داد ، در هر نمازى نبايد شركت كرد ، به هر اذانى نبايد گوش سپرد .

آن عالم ربانى به سوى تخت فولاد حركت كرد . هنگام عبور از منطقه جلفا ـ محل زندگى ارمنى ها و يهودى ها كه آنان نيز مانند ديگران دچار قحطى و خشكسالى بودند ـ ديد كه مسيحيان ، تورات و يهوديان ، انجيل روى دست دارند و در دو طرف جاده صف كشيده اند ، پرسيد : اينان براى چه با در دست داشتن تورات و انجيل صف بسته اند ؟ گفتند : اين دو گروه هم در اين شهر زندگى مى كنند و داراى شغل كشاورزى و باغدارى هستند و دچار زيان خشكسالى شده اند .

آن مؤمن پاك دل و عالم خاضع و خاشع با ديدن اين منظره اشكش بر چهره نورانى اش جارى شد ، عمامه از سر برداشت و روى تخت در حالى كه به مصلاّ نرسيده بود و نمازى اقامه نكرده بود توجهى به حضرت محبوب نمود ، عرض كرد :

مولاى من ! محاسنم را درب خانه تو سپيد كرده ام ، آبروى مرا نزد اين يهوديان و مسيحيان مبر .

هنوز كلامش تمام نشده بود كه آسمان شهر و حومه را ابر گرفت و باران رحمت الهى به سبب همان چند كلمه به مردم رسيد و آنان را از بلاى قحطى و خشكسالى نجات داد !!

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^