خانم! خدا اميد هيچ مادری را نااميد نكند. من را برد و روی خاك كوچه خواباند و در زد. علی آمد و در را باز كرد. پدرم گفت: آقا! مادرش خيلی ناراحت است و من نمی خواهم مزاحم شما بشوم. گفت: يا بميرد يا خوبش كنيد. پدرم كه اين سخن را به حضرت (ع) گفت، او سرش را به داخل خانه برگرداند و صدا زد: حسين من! بيا. خانم! آن وقت حسين (ع) پنج سالش بود كه آمد دم درب. علی (ع) به او گفت: پسرم! خدا بنا ندارد نَفَس تو را برگرداند. نگاهی به اين بچه بينداز و خوبش كن. خانم! حسين (ع) نگاهی به من كرد و من الآن پنجاه سال است كه دارم زندگی می كنم.