روحانى با ادب و درس خوانده از ايران به نجف رفته تا در درس خاتم المجتهدين، شيخ انصارى شركت كند، اما درس را نمى فهمد. بار علمى درس خيلى بالاست. چند روزى رفت و نفهميد. با خود گفت:
كاى صوفى شراب آنگه شود صاف كه در شيشه برآرد اربعينى
چهل روز مى رويم، باز نفهميد. گفت: من نمى فهمم و مريضم، اميرالمؤمنين عليه السلام نيز نمى تواند كارى كند كه من بفهمم؟ به حرم رفت. عرض كرد: يا على! من كه درس را براى دنيا نمى خواهم، مى خواهم بفهمم كه بروم مردم را هدايت كنم، اما نمى فهمم. خيلى گريه كرد. ديد خبرى نشد.
چرا خبرى نمى شود؟ چند شب مى آيد و گريه مى كند. هزار مرتبه «يا الله» مى گويد، پيراهنش از اشك خيس مى شود. خدا پيغام داده است كه گاهى با چند شب مشكل درست نمى شود، اما بنده من! همان شب اول كه مى آيى و چند «يا الله» مى گويى، اگر كار تو را اصلاح كنم، مى روى و ديگر نمى آيى، پس معطل مى كنم، چون مى خواهم كه هر شب صداى تو را بشنوم. ما در حضور نيستيم، او در حضور است. ما غايبيم، او غايب نيست و هيچ وقت نيز غايب نبوده است:
غيبت نكرده اى كه شوم طالب حضور پنهان نگشته اى كه هويدا كنم تو را
چند شب در حرم اميرالمؤمنين عليه السلام گريه كرد، اما خبرى نشد. بالاخره به محضر اميرالمؤمنين عليه السلام راه پيدا كرد. حضرت فرمودند: چه شده است؟ عرض كرد: درس را نمى فهمم. حضرت فرمود: بگو: «بسم الله الرحمن الرحيم». گفت. فرمود: برو! تمام است. صبح سر درس آمد. ديد درياى دانش شيخ به او منتقل مى شود. شاد و با نشاط، به درس اشكال كرد، باز هم اشكال و اشكال كرد و جواب گرفت. ديگر درس داشت به هم مى ريخت. شيخ جواب داد: وقتى درس تمام شد، بيا.
آخر درس كه ديگر هيچ كس نبود، شيخ آمد و گفت: اى بزرگوار! آن كسى كه براى تو «بسم الله» خواند، تا «و لا الضالين» را براى من خوانده است. كمى آرام باش. در و پنجره را باز كردند. بلال گفت: «الله اكبر»، فرمود: «الله اكبر أن يوصف»
حضور را مى بينيد؟ بلال گفت: «أشهد أن لا اله الا الله» فرمود: تمام وجودم شاهد وحدانيت او است؛ يعنى جايى را در حيات، ذات، ظاهر و باطن من پيدا نمى كنيد كه از خدا خالى باشد.
منبع : روابط عمومی و اموربین الملل مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی