در اصفهان نيم متر برف آمد. روزها كتاب ها را برمى داشت و براى درس خواندن به مكان ديگر مى رفت، چون هيچ استادى در اين مدرسه خراب و سرد نمى آمد كه درس بدهد. هوا سرد بود، مدرسه فرو ريخته بود، خاك و گل از آن پايين مى آمد، احتمال ريزش سقف آن بسيار زياد بود و مرحوم نراقى به جاى ديگر مى رفت و درس مى گرفت و برمى گشت.
روزى بقال نزديك مدرسه او را صدا كرد، گفت: آقاى طلبه! مرحوم ملا مهدى برگشت و سلام كرد. بقال شخص با ادبى بود، خيلى محترمانه به او گفت: چند لحظه تشريف بياوريد. به نظر شما هوا سرد نيست؟ مرحوم نراقى گفت: چرا، خيلى سرد است. بقال گفت: شما با اين لباس كم، فكر نمى كنيد كه سرما بخوريد؟
گفت: به قدرى در فكر درس هستم كه تو مرا به فكر سرما انداختى. بقال گفت: من پالتويى دارم، اجازه بدهيد آن را به شما بدهم. ملا مهدى نراقى آن پالتو را گرفت و فردا پالتو را پس داد و گفت: برادر! يكبار من اين را به دوشم انداختم، ديدم نسبت به عزّت نفسم، احساس سنگينى كردم.
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود زهر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است «1» اين پدر، پسرى را تربيت كرد كه فوق العاده از خودش برتر بود.
منبع : پایگاه عرفان