مردى از استان خراسان وارد اتاق امام صادق عليه السلام شد، گفت: شما در مقابل منصور قيام نمى كنيد؟ فرمود: نخير.
گفت: اين ظالم بايد سر كار باشد؟ فرمود: ما كه راضى نيستيم سركار باشد. گفت: پس چرا نابودش نمى كنيد؟ فرمود: يار ندارم.
گفت: شما يار نداريد؟ فقط در خراسان ما صد هزار نفر فدايى داريد. فرمود: تو جزء آن صد هزار نفر هستى؟ گفت: در صف مقدم آنها هستم.
فرمود: برو داخل اين تنور. آتش تنور داشت شعله مى زد.
يك نگاهى به تنور كرد، امام كه حكيم و رحيم است، آيا نمى داند من زن و بچه دارم كه منتظر من هستند؟ داخل تنور بشوم؟ براى چه؟ من به امام مى گويم: شر اين ظالم را بكن، امام مى گويد: بلند شو به داخل تنور برو، تنور براى چه؟ عرض كرد: يابن رسول الله! من براى چه داخل تنور بروم؟
هارون مكى از در وارد شد، گفت: «بأبى أنت و أمى يابن رسول الله» پدر و مادرم فدايت شوند «سلامٌ عليكم».
فرمود: هارون! برو داخل تنور.
گفت: فدايتان شوم، كفش هايش را گذاشت زير بغلش و داخل تنور رفت. ديگر سرش هم پيدا نبود، تنور بزرگ بود، آتش ها هم دارد به هوا مى رود.
آن شخص خراسانى با خود گفت: بيچاره، گفته اند: حرف امام را گوش بده، ديگر خودت را كه نبايد به كشتن بدهى، امشب حالا زن و بچه هايت چه كار مى كنند؟
بعد از مدتى حضرت فرمودند: هارون! بيا بيرون. گفت: چشم، يابن رسول الله! بيرون آمد و كنار حضرت نشست.
امام به آن خراسانى فرمود: از آن صد هزار نفر، چند نفرشان اين طور هستند؟ گفت: هيچ كدام. فرمود: من چطورى وارد جنگ بشوم، مى خواهى من را به كشتن بدهى؟
منبع : پایگاه عرفان