زمانهاى قديم به شكل هاى مختلف از مردم براى گرداندن شهر پول مى گرفتند. مأمور فرمانده، حاج ملا هادى را نمى شناخت، نمى دانست كه اين حكيم و عارف كم نظير قرن سيزدهم است، چون لباس حاجى هم آخوندى نبود، عين لباس هاى روستايى هاى سبزوار بود، حتى عمامه اش هم عين كشاورزها مى بست، اگر نمى شناختند، نمى فهميدند اين كسى است كه كتابهايش را در تمام دنيا درس مى دهند.
حواله دو گونى جو را به دست حاجى داد و گفت: اين مال تو است. اين طور كه آدرس داده اند، حاجى نگاه كرد و ديد، اين حواله همسايه او است و همسايه اش هم آدم فقيرى است. اشتباهى به اين بيچاره حواله داده اند.
گفت: بله، مال بنده است، بيا خانه ما دو گونى جو ببر. دو گونى جو را برداشت و بار كرد و برد.
فرماندار هم شب بود و خواب بود. صبح مأمورش آمد و گفت: اين اسب ها و قاطرها ديشب گرسنه ماندند، چرا؟ مگر حواله نبردى؟
گفت: بردم، دو گونى جو هم آوردم، اصلاً نخوردند. گفت: از چه كسى گرفته اى؟ نكند اين جوها را چيزى ماليده اند كه اين اسب ها و قاطرها نخورند.
گفت: نمى دانم، من كه هر چه بو كردم، چيزى در آن نبود، سالم بود.
گفت: برو صاحبش را بردار و بياور. آمد و صاحبش را پيدا كرد و گفت: آقا! حاكم شما را مى خواهد. آمد. فرماندار گفت: جوها مال شما است؟ گفت: بله. گفت: پس چرا اين اسب ها و قاطرها نخوردند؟ گفت: من به جوها گفتم: داريد به آنجا مى رويد، در دهان اسب ها و قاطرها نرويد، جايتان آنجا نيست، صد روز هم اين جوها را جلوى اسب هايت بريزى، نمى خورند. آن حواله اى كه دادى، ظالمانه و تحقيق نكرده دادى، آن دو گونى جو را اگر از او مى گرفتى، زن و بچه اش گرسنه مى ماندند، اين دو گونى خرج تمام سال من است، اگر اسب هاى تو مى خوردند، به اندازه دو گونى جو كم مى آوردم، اين است كه به جوها گفتم: برويد و شب را در طويله باشيد، صبح برگرديد.
منبع : پایگاه عرفان