ـ حضرت سليمان عليه السلام ـ هم همين طور، اين مسأله را از پدرش ديده بود. خدا يك سلطنتى به او داد كه به هيچ كس آن سلطنت را به آن شكل و كيفيت نداده است، جنّ و پرنده ها و انسان ها و باد برايش كار مى كردند.(1)
خودش چطورى زندگى اش را اداره مى كرد؟ خودش براى خرج خود و زن و بچه اش ساعتى را گذاشته بود، زنبيل بافى مى كرد، مى فروخت و با همان زندگى خودش را اداره مى كرد. براى نمازش هم در مسجدهاى بيت المقدس مى رفت و جاهايى كه مردم او را نشناسند، در آن صف هايى مى نشست كه آستين پاره ها مى نشستند. آن وقت وقتى حالش را مى ديدند، در دل مى گفتند: اين عجب موجودى است، بپرسيم كيست؟ خانه اش كجا است؟ با او ارتباطى برقرار كنيم؟ چراغ هم كه در مسجدها نبود. آقا جان! اسم خود را ممكن است بفرماييد؟ اشك سليمان مى ريخت و مى گفت:
« مسكينٌ مع المساكين »
منبع : پایگاه عرفان