به داود عليه السلام خطاب رسيد: خيلى دوستت دارم، ولى در زندگى تو يك نقطه هست كه آن را دوست ندارم. عرض كرد: مولاى من! آن نقطه چيست؟
خطاب رسيد: زندگى ات از پول بيت المال اداره مى شود، بر تو كه پيغمبرم هستى نمى پسندم. دولت و حكومت و ارتش بايد باشد، اما تو يك كلاس ديگرى دارى. گريه كرد، گفت: محبوب من! من از فردا ديگر از بيت المال مصرف نمى كنم، اما به اين مردم خدمت مى كنم.
قرآن مجيد مى گويد: از همان وقت به آهن گفتم: وقتى در دست داود مى روى، نرم شو.
آهن در دست او عين خمير نرم بود، هر شكلى كه مى خواست به آن مى داد.
منبع : پایگاه عرفان