زودتر ايشان آمد و نشست، آن لات، قلدر و چاقوكش آمد، چشمش به ملا محمد تقى افتاد، اخمهايش در هم شد كه اين را براى چه دعوت كرده اى؟
نه سلامى و نه عليكى، آمد و يك گوشه نشست و تكيه داد، سكوت كرد، بعد گفت: يك سؤال، مرحوم مجلسى خيلى آرام فرمود: بپرسيد، گفت: شما آخوندها در اين دنيا چه مى گوييد؟
ايشان فرمودند: ما كه هيچ چيزى نمى گوييم، چون ما كه از خودمان چيزى نمى گوييم. يا قال الله، يا قال الرسول، يا قال الصادق و...، ما از خودمان چيزى نمى گوييم.
علامه به آن لات گفت: شما چه مى گوييد؟ گفت: ما اصل و فرع حرفمان اين است كه در اين دنيا صفا داشته باش.
فرمودند: من معنى صفا داشته باش را نمى فهمم، گفت: شيخ! تو عالمى، اين همه درس خواندى، نمى دانى؟
فرمود: نه، من زبان شما را كه نمى فهمم، من زبان طلبه ها را مى فهمم، صفا داشته باش يعنى چه؟
گفت: يعنى نمك كسى را چشيدى، نمك دان را نشكن.
گفت: عجب! بعد به آن لات گفت: چند ساله هستى؟ گفت: به سن و سالم چكار دارى؟ گفت: شصت سال.
فرمود: در اين شصت سال تا حالا نمك خدا را خوردى؟
آن لات سرش را پايين آورد، نمك خدا؟ ما كه از رحم مادر نمك خدا را خورديم، نكند الان يقه ما را بگيرد و بگويد نمك دان را شكستى؟ ما كه شصت سال است نمكدان را شكسته ايم.
بلند شد، مرحوم مجلسى فرمود: كجا مى روى؟ بلند بلند گريه كرد و رفت.
صاحبخانه دويد و گفت: آقا! شام، گفت: سير شدم، چيزى نمى خواهم.
برگشت و گفت: آقا! چكارش كردى؟ علامه فرمود: معالجه شد، آشتى كرد.
منبع : پایگاه عرفان