من دستهایی دارم از جنسِ قلم که گاهی قلمِ شعری را در من قلم میکند، و دستم را قلم میکند، تا از خود ننویسم، تا خواستههای خود را قلمی نکنم.
من دستهایی دارم همچون دستهای یکی از سربازانِ گمنامِ حضرتِ عباس(ع)، که هر دو دستم را میدهم برای آب، حتی برای کلمة آب. و دستهای قلم شدهام را کنارِ فُرات، حتی کنارِ کلمة فُرات میکارم، تا روزی شعری دِرو کنم؛ شعری برای تشنگانِ جهان، برای تشنگانِ جوانمردی.
دیروز با همین دستهای قلمشده نانی پختم از خمیرِ عشق، از خمیرمایة شیدایی، برای عاشقان، برای عاشقانِ جهان، تا خیالشان گرسنه نمانَد؛ تا غمِ نان، خیالشان را به سمتِ خیکهاشان هدایت نکند!
آه، چه دنیایِ خوبی داریم، چه دنیایِ قشنگی! دنیایی که عشق دارد، قلم دارد، مادر دارد، حضرت عباس(ع) دارد، امام حسین(ع) دارد، شعر دارد، نانِ گندم دارد، آب دارد، و خیلی چیزهای خوبِ دیگر؛ اگرچه دیروز، وقتی از قلم میگفتی، دوستی آمد ـ نه ببخشید! ـ کسی آمد و سرت را ـ نه ببخشید! ـ هر دو دستت را با پنبه بُرید!
منبع : ضیا الدین خالقی