شد نوبت رزم بوفضایل
آن ماه لقا، علی شمایل
آمد به ادب حضور خورشید
تا کسب کند شکوه توحید
تیغش به کمر، سپر به پشتش
بشکوه علم میان مشتش
بلب تشنه و مشک روی دوشش
پیغام پذیر هر دو گوشش
استاد به خیمه ی ولایت
تا او مگرش کند عنایت
اذنی به صف نبرد گیرد
از چهره ی دشت گرد گیرد
در خیمه امام با برادر
استاده ولی غمی برابر
خورشید و قمر چو شد مقابل
استاد چو بنده بو فضایل
یعنی که از او جز این نشاید
در محضر حق سکوت باید
آنجا که دو دل جدا ز هم نیست
بین دو نگه اشاره کافیست
کردند سکوت هر دو، اما
چشم و لبشان پر از سخنها
او جز سخن خدا نفرمود
این بار ارادتش بیفزود
او کرد نگاه آتش افروز
این گشت تمام شعله و سوز
او راز خود آشکار میکرد
با تیر نگه شکار میکرد
این گشته شکار جلوه ی دوست
یعنی که نگاه دوست نیکوست
او کرده سکوت، اگر سخنهاست
این در نگهش که: عشق تنهاست
او ساقی و این خمار ساقی
تا میکده در کنار ساقی
او جام ولایش از بلاها
این چشم و دلش پر از تمنا
او میکند از نگاه پرهیز
این تشنه، که: باز هم عطش ریز
او مانده که این خمار سرمست
چون گیرد جام عشق بی دست!
این در نگهش که: دست اگر نیست
از غیرت من دو چشم باقیست
او مست می و سبوی باقی
این دیده به چشم مست ساقی
او جلوه ی حضرت خدایی
این آینه ی خدانمایی
او قبله نمای اهل قرآن
این جلوه پذیر مهر ایمان
او غرق نیاز و راز در خویش
این سیر و سلوک عشق در پیش
او آینه دار باغ حیرت
این یکه سوار دشت غیرت
او پاره ی قلب و جان زهرا
این خادم آستان زهرا
او بر سر عهد خود علی وار
این عرصه عشق را علمدار
کردند سکوت هر دو با هم
اسباب عروجشان فراهم
در حیرت عشق، اشجع الناس
ناگاه شکفت بغض عباس
چون ابر بهار گریه سرداد
از گریه ی آسمان خبر داد
در دیده نشست ابر پربار
چون بر سر کوهسار رگبار
هر چند که تشنه بود و بی آب
از دیده روانه کرد سیلاب
تا آنکه امام عشق برخاست
و آن قد خمیده باز شد راست
کردش نگهی که ای پناهم
ای در دل فتنه تکیه گاهم
بی دست تو این علم مماناد
بی چشم تو این حرم مماناد
تو دست منی و دست حیدر
بی دست مبادت این برادر
دور از تو من آشیان نخواهم
بی روی تو من جهان نخواهم
ای من به فدای قامت تو
بر غیرت و استقامت تو
عباس که دید این عطایش
افتاد چو سایه زیر پایش
تا سایه قرین نور گردید
خود نور شد و طهور گردید
در جلوه ی دوست تا فنا یافت
چون مهر وجود او بقا یافت
منبع : راسخون