از يكى از بزرگان دين نقل شده كه:
از گورستانى مى گذشتم، زنى را ديدم ميان چند قبر نشسته و اشعارى مى خواند بدين مضمون:
صبر كردم در حالى كه عاقبت صبر را مى دانم عالى است، آيا بى تابى بر من سزاوار است كه من بى تابى كنم؟
صبر كردم بر امرى كه اگر قسمتى از آن به كوه هاى شرورى وارد مى شد متزلزل مى گرديد. اشك به چشمانم وارد شد، سپس آن اشك ها را به ديدگان خود بر گرداندم و اكنون در قلب گريانم.
آن مرد دين مى گويد: از آن زن پرسيدم بر تو چه شده و چه مصيبتى وارد گرديده كه مى گويى صبرى كه كردم در عهده همه كس نيست.
در جواب گفت: روزى شوهرم گوسپندى را براى كودكانم ذبح نمود و پس از آن كارد را به گوشه اى پرتاب كرد و از منزل خارج شد، يكى از دو فرزندم كه بزرگ تر بود به تقليد شوهرم دست و پاى برادر كوچك خود را بسته و خوابانيد و به او گفت: مى خواهم به تو نشان دهم كه پدرم اين طور گوسپند ذبح كرد، در نتيجه برادر بزرگ تر سر برادر كوچك تر را بريد و من پس از اين كه كار از كار گذشته بود فهميدم، از دست پسرم سخت خشمگين شدم به او حمله بردم كه وى را بزنم به بيابان فرار كرد، چون شوهرم به خانه برگشت و از جريان آگاه شد به دنبال پسر رفت و او را در بيابان دچار حمله حيوانات ديد كه مرده است، جنازه او را به زحمت به خانه آورد و از شدّت عطش و رنج جان سپرد، من خود را سراسيمه به جنازه شوهر و پسرم رساندم، در اين اثنا كودك خردسالم خود را به ديگ غذا كه در حال جوش بود مى رساند و ديگ به روى او واژگون شده او را مى كشد. خلاصه من در ظرف يك روز تمام اعضاى خانواده ام را از دست دادم، در اين حال فكر كردم كه اگر براى خدا در اين حوادث عظيم صبر كنم مأجور خواهم بود. آن گاه دنباله اشعار شعرى را به مضمون زير خواند:
تمام امور از جانب خداست و واگذار به اوست و هيچ امرى واگذار به عبد نيست
منبع : پایگاه عرفان