مردى حكيم از گذرگاهى عبور مى كرد. ديد گروهى مى خواهند جوانى را به خاطر گناه و فساد از منطقه بيرون كنند و زنى از پى او سخت گريه مى كند.
پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: مادر اوست. دلم رحم آمد، از او نزد جمع شفاعت كردم و گفتم: اين بار او را ببخشيد، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست كه او را از شهر بيرون كنيد.
حكيم مى گويد: پس از مدتى به آن ناحيه بازگشتم، در آنجا از پشت در صداى ناله شنيدم، گفتم شايد آن جوان را به خاطر ادامه گناه بيرون كردند و مادر از فراق او ناله مى زند. در زدم، مادر در را باز كرد، از حال جوان جويا شدم. گفت: از دنيا رفت ولى چگونه از دنيا رفتنى؟ وقتى اجلش نزديك شد گفت: مادر همسايگان را از مردن من آگاه مكن، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش كرده اند، دوست ندارم كنار جنازه من حاضر شوند، خودت عهده دار تجهيز من شو و اين انگشتر را كه مدتى است خريده ام و بر آن «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» نقش است با من دفن كن و كنار قبرم نزد خدا شفاعت كن كه مرا بيامرزد و از گناهانم درگذرد. به وصيتش عمل كردم، وقتى از دفنش برمى گشتم گويى شنيدم: مادر برو آسوده باش، من بر خداى كريم وارد شدم
منبع : پایگاه عرفان