فارسی
جمعه 02 آذر 1403 - الجمعة 19 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

موى سفيد: واعظ شيب بر بناگوش‏

 

به واقع، چطور برخى افراد كه پايشان لب گور است، شريك گناهانى از اين دست مى شوند! اگر جوانان به اين كارها دست بزنند مى گويند از سر خامى و جوانى است، ولى كسى كه چندى بيش نمانده در خانه آخرت مأوا كند، چرا؟ راستى كه حيا گوهر گرانقدرى است!

يادم هست كه روز در زمان شاه با عبا و عمامه وارد كاباره اى شدم كه نزديك به دويست متر بود. مطابق معمول، سر همه ميزها مشروب بود و عده اى مشغول خوردن بودند: عده اى مست و عده اى ديگر تازه به شراب نشسته. وقتى من با اين لباس وارد آن جا شدم، صاحب كافه با دستپاچگى گفت: آقا، شما اشتباه آمده ايد! گفتم: اشتباه نيامده ام. مگر اين جا فلان كافه نيست؟ گفت: چرا! گفتم: پس من درست آمده ام. گفت:

فرمايشى داريد؟ گفتم: فقط يك كلمه!

از آن طرف، تا چشم مشروب خورها به من افتاد، غير از آن عده اى كه چشمشان گرم بود و مست بودند، چهار پنج نفر ديگر از سر ميز بلند شدند كه حاج آقا، خوش آمديد! بفرماييد برايتان بريزيم و از اين نوع تعارفات كه به قول خودشان در عالم مستى و راستى مى كنند. گفتم:

خدمت شما هم مى آيم، ولى فعلا با رئيس كافه كار دارم.

آن وقت ها، 33- 34 سال بيشتر نداشتم و جوان بودم. كافه چى همان طور كه مضطرب نگاهم مى كرد گفت: حاج آقا، بفرماييد! گفتم: من فقط يك كلمه مى خواهم به تو بگويم. اما اول بايد از تو بپرسم كه يهودى هستى يا مسيحى؟ گفت: هيچ كدام. مسلمانم! گفتم: عمرى كه نيستى؟

گفت: نه، شيعه ام. گفتم: جزو منكرين پروردگار هم كه نيستى؟ گفت نه! گفتم: پس مى توانم آن يك كلمه را به تو بگويم. گفت: بگو! گفتم:

پروردگار فرموده اولين موى سفيدى كه بعد از 40 سالگى در صورت يا سر بنده من پيدا مى شود، من از او حيا مى كنم. تو كه 60 سال به بالا دارى و كاملا سفيد كرده اى چه دارى مى كنى؟

از اين حرف تكان عجيبى خورد و گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفتم:

ديروز چقدر مشروب خالى كردى؟ به قيمت آن زمان گفت: هفت هزار تومان. هفت هزار تومان شمردم و گفتم: اين پول مشروب هايت! بعد، به بقيه گفتم ديگر مشروب نخوريد و از آن جا بروند.

وقتى همه را بيرون كرديم، با هم رفتيم و هرچه مشروب بود در چاه ريختيم. بعد هم عده اى از دوستان آمدند و پولى روى هم گذاشتند و در عرض 24 ساعت ديگ و بشقاب و قاشق و چاقو تهيه كردند و آن كافه از آن روز شد چلوكبابى. روز اول هم، يكى از متدينين گفت: دويست پرس اول را من مى خرم.

اين ارزش حياست. چقدر خوب است انسان، به ويژه كسى كه سنى از او گذشته، از خدا و از موى سفيدش حيا كند!


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

تجلی نور اولیای الهی در حضرت معصومه(س)
مرگ و عالم آخرت - جلسه بيست و هفتم – (متن کامل + ...
شيعه واقعى، اهل تقوی و ورع‏
عالم تكوين و عالم تشريع
تجلی فیوضات الهی، منوط به رفع موانع
تهران مسجد المجتبی دهه دوم صفر 95 سخنرانی ...
تهران حسینیه اهل بیت- فاطمیه 94 سخنرانی چهارم
دورنمائى از حقوق خانواده‏
موضوعات اخلاقی - جلسه شانزدهم - قيمت عمر
فضل و رحمت الهی - جلسه چهاردهم (1) - (متن کامل + ...

بیشترین بازدید این مجموعه

مرگ و فرصتها - جلسه بیست و سوم
هدف خلقت از زبان امام على عليه السلام‏
حديث عقل و نفس آدمى درآيينه قرآن - جلسه یازدهم - ...
سوخته از آتش عشق
اسلام آوردن زكريا بن ابراهيم و خدمت او به پدر و ...
ماجراِى عفت ورزيدن يك جوان در برابر پيشنهاد زنى ...
وضعيت زندگى اعراب پيش بعثت و بركات حضور پيامبر ...
تهران حسینیه اهل بیت- فاطمیه 94 سخنرانی چهارم
تفاوت قلب مریض و قلب سلیم
حکیم موعظه‌‌گر

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^