يك داستانى را مرحوم استاد شهريار، شاعر معروف درباره بازگشت اثر زشتى به صاحب عمل نقل مى كرد. من يك سفر به تبريز براى ديدن ايشان رفتم، مى گفت: حدود بيست و يكى دو سالم بود كه در دانشگاه پزشكى تهران قبول شده بودم، من با سه نفر از رفقايم در خيابان اميريه تهران يك اتاقى را اجاره كرده بوديم كه براى يك تيمسار زمان شاه بود.
يك روزى چهار پنج نفر از رفقاى دانشجوى دانشگاه علوم پزشكى را ناهار دعوت كردم، خيلى هم توجه نداشتم كه امروز اول برج است و بايد اجاره اتاق را بدهم. ما در اتاق نشسته بوديم و ناهار خورده بوديم، در زدند، من در را باز كردم، يك سروان ارتشى بود، گماشته آن تيمسار، گفت: محمد حسين شهريار كيست؟ گفتم: مگر اول برج است؟ گفت: بله، گفتم: من ميهمان دارم، در اين موقعيت آمده اى و كرايه اتاق مى خواهى؟ برو پنج بعد از ظهر بيا. رفت و پنج بعد از ظهر آمد، ما با بچه ها جلسه مان تمام نشده بود. من در را باز كردم و گفتم: برو صبح بيا، گفت: نمى روم و همين الان بايد بدهى. گفتم: نمى دهم، دارم مى گويم برو فردا بيا بى تربيت! گفت: نمى روم، آن چنان به گوشش سيلى زدم كه جا خورد. گفتم: برو و صدايت درنيايد، گفت: چشم. رفت.
شش بعد از ظهر دانشجوها خداحافظى كردند و رفتند. من به رفيقم گفتم: برويم در خيابان اميريه و قدم بزنيم. دو نفرى با هم قدم مى زديم كه از پشت سرچنان سيلى محكمى به صورتم خورد كه با صورت روى زمين افتادم، بلند شدم ببينم كيست؟ تا من را ديد گفت: آقا! خيلى معذرت مى خواهم، ببخشيد. گفتم: خانم! من كه تو را بخشيدم، اين سيلى حق من بود، چون دو ساعت پيش به ناحق يك سيلى به گوش يك كسى زدم، گفتم: اما چه شد كه تو مرا زدى؟
گفت: من امروز با شوهرم دعوا كردم، شوهرم قهر كرد و رفت، من هم بلند شدم تا به خانه پدرش بروم. از پشت سر تو را كه ديدم، ديدم مثل شوهرم هستى، گفتم بزنم تا ادب شود، حالا مى بينم تو يكى ديگر هستى.
زشتى برگشت دارد. صاحبش را گم نمى كند. دير يا زود دارد ولى سوخت و سوز ندارد. نظام عالم هم به اين شكل بنا شده است، و برگشت آثار خوبى و زشتى قطعى است، و برنگشتن هم از محالات است.
منبع : پایگاه عرفان