روز بيست و چهارم ماه صفر بود، يكى از دوستان گفت: مى آيى سوريه برويم؟ گفتم: باشد. گفت: فقط شش تا عكس بده. گفتم: من پول خودم را مى دهم گفت: باشد. گفت: چند نفر ديگر را هم برداريم و برويم. چند نفر از رفقا را شمرد و گفت: اين ها با ما باشند خوب است؟ گفتم: عالى است.
دو روز بعد گفت: گذرنامه ها حاضر است، بليط هم گرفتم. ده نفرى به فرودگاه مهر آباد آمديم، دو ساعت مانده به پرواز سوريه، بليط ها را گذاشتيم روى ميز كنترل كننده گفت: دير آمديد، جاى شما را به كسى داديم. گفتيم: ما دير نيامديم، دو ساعت به پرواز مانده است. با تلخى گفت: نه، نمى شود، دير آمده ايد. به دوستانم گفتم: بياييد برويم و بيرون فرودگاه بنشينيم، آمديم و كنار ديوار نشستيم، گفتم: هيچ كارى نكنيد، ما امروز بعد از ظهر حرم حضرت زينب عليهاالسلام هستيم. گفتند: از كجا مى گويى؟ گفتم: اين شكلى كه براى ما درست شد، كه سوريه برويم، دعوت خود دختر اميرالمؤمنين عليه السلام بود. ما بعد از ظهر حرم زينب كبرى عليهاالسلام هستيم.
يك كسى آمد وارد فرودگاه بشود، من را شناخت، گفت: اينجا چه كار مى كنيد؟ گفتم: من با اين آقايان قرار بود سوريه برويم، كنترل چى مى گويد دير آمديد، جاى ما را به كسى ديگر داده اند؟ گفت: بليط ها را بدهيد به من! بليط ها را برد و مهر زد و آورد رفتيم و ما را در هواپيما جا دادند.
به سوريه رسيديم، در ميدان سوريه آمديم. رفتند و هتل گرفتند. دو اتاق پنج نفره. ما چند ساعتى در اين هتل بوديم، گفتيم: اينجا اصلاً شرعى نيست. من اذيت مى شوم چون زنان بى حجاب و بدحجاب رفت و آمد مى كنند، گفتند: كجا برويم؟ گفتم: وسايل را برداريد فعلاً حرم حضرت زينب عليهاالسلام برويم.
وارد حرم حضرت زينب عليهاالسلام شديم. زيارت ما كه تمام شد، آمديم كه بيرون بياييم. كسى كه حرم حضرت زينب عليهاالسلام را ساخته بود. يك آهن فروش تهرانى بود، من را در حياط ديد، گفت: كى آمدى؟ گفتم: همين الان، گفت: محل اقامت شما كجا است؟ گفتم: جا نداريم، گفت: هتل نگرفتيد؟ گفتم: گرفتيم، شرعى نبود. گفت: كجا مى خواهيد بمانيد؟ گفتيم: همين جا. گفت: اينجا حجره هاى حرم حضرت زينب را دولت سوريه ممنوع كرده است، ولى به من خيلى احترام مى گذارند، آنجا يك تلفن زد به وزير اوقاف سوريه كه ده نفر از رفقايم از تهران آمده اند، مى خواهند در همين حجره ها بمانند. گفت: هيچ مانعى ندارد. الان فلان جا تشريف ببريد، كليد بگيريد، همه چيز هم هست.
هفت شب هم درهاى صحن را مى بستند، ما ده نفر بوديم و حرم حضرت زينب عليهاالسلام، اين بچه ها تا صبح چه مى كردند! خدا مى داند. يك شب هم همين آقا آمد و گفت: رفته ام و همه وسايل شستشو را گرفته ام، دو سال است كه اين حرم را نشسته اند، شما برويد و وضو بگيريد، بياييد، مى خواهم با هم برويم و حرم را تميز كنيم. خدا آدم را جاروكش در خانه اهل بيت عليهم السلام كند! از سلطنت دو عالم بالاتر است. چه جارويى كشيدند! روى ضريح، داخل ضريح، تا صبح اشك ريختند و اين حرم را عين نقره كردند.
منبع : پایگاه عرفان