جبرئيل به نزديك رسول صلى الله عليه و آله آمد و گفت:
حق تعالى سلام مى گويد و مى فرمايد: امت تو را عطايى دادم كه هيچ امت را ندادم.
گفت: اين چيست؟ گفت ذكر حق تعالى در همه اوقات و در همه احوال .
اين رگ را نزن
از قضا مجنون ز تب شد ناتوان |
قصد فرمودى طبيب مهربان |
|
آمد آن فصّاد و پهلويش نشست |
نشترى بگرفت و بازويش ببست |
|
گفت مجنون با دو چشم خونفشان |
بر كدامين رگ زنى تيغ اى فلان |
|
گفت اين رگ، گفت از ليلى پر است |
اين رگم پر گوهر است و پر در است |
|
تيغ بر ليلى كجا باشد روا |
جان مجنون باد ليلى را فدا |
|
گفت فصّاد آن رگ ديگر زنم |
جانت از رنج و عنا فارغ كنم |
|
گفت آن هم جاى ليلاى من است |
منزل آن سرو بالاى من است |
|
مى گشايم گفت ز آن دست دگر |
گفت ليلى را در آن باشد مقر |
|
درهمى آن گه به آن فصّاد داد |
گفت اينك مزدت اى استاد راد |
|
دارد اندر هر رگم ليلى مقام |
هر بن مويم بود او را كنام «3» |
|
من چه گويم رگ چه و پى چيست آن |
سر چه و جان چيست مجنون كيست آن |
|
من خود اى فصّاد مجنون نيستم هر |
چه هستم من نيم ليليستم |
|
از تن من رگ چو بگشايى ز تيغ |
تيغ تو بر ليلى آيد بى دريغ |
|
گو تن من خسته و رنجور باد |
چشم بد از روى ليلى دور باد |
|
گو بسوز از تاب و تن اى جان من |
تب مبادا بر تن جانان من |
|
گر من و صد هم چو من گردد هلاك |
چون كه ليلى را بقا باشد چه باك |
|
من اگر مردم از اين ضيق النفس |
گو سر ليلى سلامت باش و بس |
|
ساختم من جان خود قربان او |
جان صد مجنون فداى جان او |
|
منبع : پایگاه عرفان