نثر و نظم ماجراى موسى و كافر
مرحوم نراقى، در كتاب «خزائن» و «طاقديس»، اين مطلب را به صورت نثر و نظم بيان كرده است :
ديد موسى كافرى اندر رهى
پير گبرى و كافرى و گمرهى
گفت: اى موسى! از اين ره تا كجا
مى روى و با كه دارى مدعّا
گفت موسى: مىروم تا كوه طور
طور نه، بل قلزم درياى نور
مى روم تا راز گويم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت: اى موسى! توانى يك پيام
با خداى خود زمن گويى تمام
گفت موسى: هان پيامت چيست گو
گفت: از من با خداى خود بگو
گو فلان گويد كه چندين گير و دار
هست من را از خدايى تو عار
نى خدايى تو نه من هم بندهام
نى ز بار روزىات شرمندهام
گر تو روزى مىدهى هرگز مده
من نخواهم روزىات، منت مده
زين سخن آمد دل موسى به جوش
گفت با خود من چه گويم حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با يزدان بى انباز گفت
چون كه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد به سوى شهر باز
گفت حق: كو آن پيام بندهام؟
گفت موسى: من از آن شرمندهام
گفت: از من رو بر آن تند خو
پس ز من اول سلامى باز گو
اين طرف، هر چه هست، ادب است و آن طرف، بىادبى.
پس بگو: گفتت خداى دلخراش
گر تو را عار است از ما عار باش
ما نداريم از تو عار و ننگ نيز
نيست ما را با تو خشم و جنگ و تيز
گر نخواهى روزىام من مىدهم
روزىات از سفره فضل و كرم
جود او عام است و فيض او امين
لطف او بىانتها رحمش قويم
خلق طفلانند او باشد دايه او
دايهاى بس مهربان و نيكخو
كودكان گاهى به خشم و گه به ناز
از دهان پستان بيندازند باز
دايه پستانشان نهاند بر دهن
هين مكن ناز اى انيس جان من!
اين پيرمرد هم مثل كودك شش ماهه است.
چون كه موسى باز گشت از كوه طور
طور نى بل قلزم درياى نور
گفت كافر با كليم اندر اياب
گو پيامم را اگر دارى جواب
جان او آيينه پر زنگ بود
آن جوابش صيقل خوشرنگ بود
بود گمراهى ز ره افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
سر به زير انداخت لختى شرمگين
دستى بر چشم و چشمش بر زمين
گفت با موسى! كه جانم سوختى
آتش اندر جان من افروختى
من چه گفتم اى كه روى من سياه
واحيا وا اى خدا وا خجلتا!
موسى او را يك سخن تعليم كرد
اين بگفت و جان به حق تسليم كرد
English