مردانگى مسلم در برابر ابن زياد
هانى پس از اين كه مانع رفتن مسلم شد به او گفت: من مقدارى كسالت دارم، اگر ابن زياد بفهمد حالم خوب نيست، چون رئيس قبيله هستم و چهار هزار مرد مسلح به فرمان من هستند، حتماً به ديدنم مى آيد. تو از اين فرصت استفاده كن و پشت پرده مخفى شو. وقتى ابن زياد آمد، من علامت میدهم. تو نیز بيرون بيا و او را بكش و عراق را از شرّ حكومت او و يزيد خلاص کن! اما هنگامى كه ابن زياد به ديدن هانى آمد، هانى هر چه علامت داد، مسلم بيرون نيامد.
پس از رفتن ابن زياد، هانى گفت: چرا بیرون نيامدى و او را نکشتی؟ مسلم در پاسخ گفت:
«الاسلام قَيّد الفِتْك».[19]
زانوبندى مثل دين به من خورده بود.
یعنی دين اجازه نمى دهد دشمن را به نامردى بكشم، اما رو در روى دشمن حاضر به جدال هستم. در آن صورت، اگر كشته شوم، به بهشت مى روم و اگر دشمن را بكشم، در راه خدا كشتهام.
آری، انسان بايد مرد باشد و حتی با دشمن هم مردانگى داشته باشد.
نشانه هاى مردانگى
مردانگى نشانه هايى دارد که يكی از آنها «گذشت» است. حضرت على، عليهالسلام، در میان جمعی نشسته بود و درباره موضوعی با مردم سخن میگفت. ناگاه يكى از خوارج بلند شد و فرياد زد:
«قاتله اللَّه كافراً، ما أفقهه».[20]
خدا او را بكشد. چقدر فقيه و عالم است!
همه از این سخن خشمگين شدند و قصد کشتن او را داشتند. اميرالمؤمنين، عليهالسلام، فرمود: او تنها به من خطاب كرد و بر من نفرین فرستاد. كار دیگرى نكرد. دست از او بردارید!
كسى كه حس انتقام جويى دارد، مردانگى ندارد. مرد كسى است كه وقتى قدرت بر انجام کاری دارد گذشت كند.[21]
حكايتی عجيب از مردانگى
روزى، جوانى دخترى را ديده و پسنديده بود. دختر هم دختر باسواد و باكمال و زیبایی بود. وضع مالى شان هم خوب بود. این دو جوان برای ازدواج صحبتهاشان را کرده بودند و قرار گذاشته بودند پس از پایان تحصیلاتشان ازدواج كنند.
پسر كه مجبور بود براى ادامه تحصيل به خارج برود، به خانواده این دخترخبر داد كه چند سالی باید براى گرفتن فوق ليسانس به خارج از كشور برود ولی قرار ازدواج آنان بر جای خویش است. آنها هم پذیرفتند.
در خلال این مدت، گاهى ميان اين دو جوان نامههای مؤدبانه اى نیز ردّ و بدل مى شد. پسر در اروپا با انسان هاى فراوانى برخورد داشت و میتوانست با دخترهای دیگری ازدواج کند، اما چون قول داده بود با اين دختر ازدواج كند بر سر عهد خود بود.
پس از مدتى، پسر ديد دختر پاسخ نامههایش را نمیدهد. نامههای ديگری نوشت، اما همگی بی پاسخ ماند. لذا بسيار ناراحت شد و فکر میکرد چه شده كه او پاسخ نامه مرا نمیدهد؟ در نهایت، پيش خود فكر كرد شايد او خواستگار ديگرى پيدا كرده و مى خواهد با او ازدواج کند. اما حقیقت ماجرا این نبود. سبب اين بود كه مدتی پس از رفتن او، این دختر بر اثر حادثهای درونى بينايى خود را از دست داده بود و معالجات پزشکان نیز فايدهای نداشت. لذا، دختر كه هفده سال بيشتر نداشت، تصمیم گرفته بود پاسخ نامههای پسر را ننويسد. از طرفی، فکر میکرد اگر در پاسخ نامه بنويسد كه دو چشمش را از دست داده است، او به رنج و ناراحتی سنگينى دچار میشود. لذا تصمیم گرفته بود پاسخی به نامههای او ننويسد تا گذر زمان محبت قدیمی را به فراموشی بسپارد.
وقتی درس جوان تمام شد، با ناراحتى نامه اى نوشت و آمدنش را خبر داد. وقتی از هواپيما پياده شد، پدر و مادر و خويشاوندانش را دید که در انتظار او هستند، اما از اقوام آن دختر کسی را ندید. به مادرش گفت: چه شده كه آنها نيامدهاند؟ مادر که از موضوع مطلع بود هيچ نگفت تا به خانه رسيدند. همين كه در خانه چمدان ها را بر زمین گذاشتند، به مادر گفت: مى خواهم به خانه آن خانم بروم.
سپس، به در منزل آن خانم رفت. مادر دختر او را به منزل برد و جوان دید آن دختر کنار اتاق نشسته و هيچ عكس العملى به آمدن او نشان نمى دهد. پسر از این رفتارخيلى ناراحت شد، اما چيزى نگفت. سلام كرد، دختر جواب داد و بعد به سختی گريه كرد.
پسر رو به مادر دختر کرد و پرسید: چه مسالهای پیش آمده؟ مادر دختر که تا آن لحظه خویشتندار بود ناگاه از فرط ناراحتی غش كرد. وقتی به هوش آمد، به پسر گفت: دختر من به علت يك ناراحتى درونى بينايى اش را از دست داده است. به اين دليل نامه هايت را جواب نمى داد تا مزاحم شما نشود. او قادر به تشکیل خانواده و زندگی مشترک نیست و لازم است شما برای آینده خود فكر دیگری بكنيد.
پسر گفت: من هيچ فكر دیگرى ندارم. من غير از اين دختر با كس دیگرى ازدواج نمى كنم. بعد هم دختر را عقد كرد، عروسى گرفت و زندگى را با او شروع كرد.
من بیش از این از وضع آنها اطلاعى ندارم، ولى این را میدانم که آن پسر انسان بسيار جوانمردی بوده است. برخلاف چنین انسانهایی عدهای دیگر دختری را عقد كرده و هشت ماه هم با او رفت و آمد دارند، اما يك مرتبه مى گويند: این دختر دلم را زده و ديگر او را نمى خواهم. یا دختری به مادرش مى گويد كه ديگر از اين پسر خوشم نمى آيد! اما كسانى كه مردانگى دارند، آن قدر آقا هستند كه حتى اگر به كسى علاقه نداشته باشند، احساس خود را بروز نمى دهند و با كمال محبت با او زندگى مى كنند.
حكايتی دیگر از مردانگى
در اوايل طلبگىام شخصى بود كه نامش را فراوان مى شنيدم و حدود سال 55 يا 56 از دنيا رفت. او يكى از انسان هاى بى نظيری بود كه مراجع هم او را مى شناختند. این حکایت مربوط به اوست که البته تنها گوشهای از فضایلش را هویدا میکند. نقل است که يك بار شخصى از او پرسید: شما با همسرت چگونه زندگى مى كنى؟
گفت: من پنجاه سال است با همسرم زندگى مى كنم. او با اين كه بسيار باكمال و با سواد است، خيلى بدقيافه است. با اين حال، پنجاه سال است با او زندگى بسيار خوب و عالىای دارم. پرسيدند: چگونه؟ گفت: من بسيار به او احترام مى گذارم، چون او بزرگ تر از من است و پيامبر، صلىاللهعليهوآله، مى فرمايد به بزرگ تر از خود احترام بگذارید.[22] او هم خيلى به من احترام مى گذارد، چون از او زیباتر و کوچکترم!
به راستی، بعضى ها خيلى مردانگى دارند.
اين حكايت خواندنى است
در تهران واعظى بود كه خواهرى سی و سه ساله داشت. میگویند به اندازه اى اين دختر بدقيافه بود كه هر كس براى ازدواج با او مى رفت، حتی نمى نشست چاي بخورد و راهش را میکشید و میرفت.
این بود تا اینکه يك نفر حاضر شد با او ازدواج كند، اما او هم درست این خانم را نديده بود. شب عروسى، وقتی طبق رسم قديم تهران آمدند این دختر را در سن 34 سالگى آماده رفتن به خانه شوهر کنند او را به آرایشگر سپردند. اما آرايش چهرهاش را بدتر کرد (آن وقت ها آرايش نمى گفتند، بَزك مى گفتند)؛ یعنی اگر بزكش نمى كردند، قيافه خودش خیلی بهتر بود.
خلاصه، عروس را آماده کردند. وقتی شب عروسى عروس و داماد كنار هم قرار گرفتند و داماد بيچاره چادر را از سر عروسش برداشت، ديد این عروس از زیبایی هیچ بهرهای ندارد. دختر که بهت او را دید آمد بگويد: براى خدا ... که داماد حرفش را قطع كرد و گفت: راست مى گويى. براى خدا. بگذار ما هم با وجود مقدّس او معامله كنيم. آيا چون تو بدقيافه هستى، نبايد شوهر كنى؟
براى من نقل كرده اند كه تا دم مرگ آن برادر و خواهر و این شوهر در آن خانه با هم زندگی مى كردند و با هم رفيق بودند و اين مرد عاشقانه با اين زن زندگی میکرد. اين مردانگى است که خاصیت به کارگیری عقل و نتیجه تفکر و تامل و توجه است.
اقسام فكر و انديشه
روایت باارزشى كه اقسام انديشه را بیان میکرد این بود:
«التفكر على خمسة أوجه».
یعنی تفكر باید در پنج چيز صورت بگيرد:
1. «فكرة في آيات اللَّه ويتولد منه التوحيد واليقين».
نخستين صورت از صور تفكر، انديشه و تفكر در آيات خداست. آيات خدا نیز بر سه نوع است: آيات آفاق، آيات أنفس، و آيات شرعى.[23] نتيجه چنین فكری توحيد است و پس از آن يقين به دست میآید.
مراد روایت این است که باید درباره آيات خدا فكر كرد. معناى دقيق آيات در فارسى همان نشانه هاست، زيرا هر عنصرى در اين عالم نشانهای از وجود حضرت حق است؛ يعنى همه حيثيت یک عنصر نشان مى دهد كه صاحب، ناظم، كارگردان، و مالكی دارد. تفکر در نشانهها به انسان میفهماند که مالك آنها حكيم و عادل است.
انسان باید درباره يك لقمه نان خالى تا انواع دیگر غذاها فكر كند. در همين دانه گندم، خداوند متعال شانزده نوع ويتامين با يك نظام خاص که براى بدن مفید است قرار داده است. كافى است يكی از اين ويتامين ها به هم بخورد تا سبب اذيّت و آزار شود.
در باره معده، كه پرده نازكى است و خوردنىها را در آن مى ريزیم، فكر كنیم. وقتى معده خالى است، كوچك و به اندازه دو مشت است كه روى هم بگذاریم، ولى وقتى بدن به غذا نياز دارد، همين معده به تناسب حجم غذا خودش را باز مى كند. معده اى كه بسيار نازك است، هشتاد سال اين همه خوراكى را در خود جای میدهد و به خوبی کار میکند. آيا ممكن است معده خالقی نداشته باشد؟
در نعمت های خدا فكر كنیم. مثلا، انگور وقتى تازه است، هشت يا نُه نوع خاصيت دارد. وقتی هم کهنه میشود، بر خلاف بسیاری از ميوه ها كه وقتى كهنه مى شوند مى گندند و خراب میشوند، تازه به كشمش بدل مى شود که فایدهاش از انگور تازه براى بدن بيشتر است (يك اثرش كم كردن درد رماتيسم است). درباره نعمتها بايد فكر كرد تا از اين انديشه، شكر متولد شود.
واقعاً خدا چه نعمتهايى آفريده است! استخوانسازى بدن توحيد محض است. استخوان هاى انگشت ها بايد قلمى باشند و هركدام هم بايد مِفصلى داشته باشد تا اين انگشت ها راحت باز و بسته شوند. استخوان هاى مچ يك مقدار بايد ضخيم تر باشند و حجم بيشتری داشته باشند. آرواره پايين باید متحرك باشد و آرواره بالا ثابت. اگر خدا بخواهد کمی آرواره بالا را شل كند، تا آخر عمر نمى توان يك كلمه سخن گفت، چون فضاى دهان نمى تواند كلمات را بگيرد.
2. «وفكرة في نعمة اللَّه ويتولد منه الشكر و المحبة».
انديشه و فكر كردن در نعمت هاى خدا نتيجهاش شكر و عشق است.
3. «وفكرة في وعيد اللَّه ويتولد منه الرهبة».
سومین قسم تفکر تفكر در آيات عذاب است که نتيجه اش ترس است. قرآن را برداريم و ببينيم درباره مجرمان، فاسقان، ظالمان، مسرفان و عاصيان چه فرموده است.
4. «وفكرة في وعد اللَّه ويتولد منه الرغبة».
قسم چهارم، انديشه در وعده هاى خداست كه نتيجه اش ميل به برنامه هاى الهى است. آيات بشارت قرآن را بخوانيم و ببينيم پروردگار به نيكوكاران چه وعده هايى داده است تا برای انجام اعمال نیک انگیزه بیشتری داشته باشیم.
5. «وفكرة في تقصير النفس في الطاعات مع احسان اللَّه ويتولد منه الحياء».
پنجمین بخش نیز تفكر در اين باره است كه نفس ما در عبادت خدا در طول مدت حیاتمان وقت بسيار كمى گذاشته و بسیار کوتاهی کرده است. اين فكر نیز سبب حياى بنده از پروردگارش میشود.²
پینوشت
[19]. كافي، ج 7، ص 375؛ نيز تهذيب الأحكام، شيخ طوسي، ج 10، ص 214: «عن أبي الصباح الكناني قال: قلت لأبي عبد الله، عليهالسلام: إن لنا جارا من همدان يقال له الجعد بن عبد الله وهو يجلس إلينا فنذكر عليا أمير المؤمنين، عليهالسلام، وفضله فيقع فيه أفتأذن لي فيه؟ قال: فقال: يا أبا الصباح أو كنت فاعلا؟ فقلت:إي والله لئن أذنت لي فيه لأرصدنه فإذا صار فيها اقتحمت عليه بسيفي فخبطته حتى اقتله قال: فقال: يا أبا الصباح هذا الفتك وقد نهى رسول الله، صلىاللهعليهوآله، عن الفتك. يا أبا الصباح إن الاسلام قيد الفتك»؛ المجازات النبوية، شريف رضي، ص356: «قوله (پيامبر)، عليهالصلاةوالسلام: الايمان قيد الفتك».
- مقتل الحسين، أبو مخنف أزدي، ص 32؛ نيز تاريخ طبري، ج 4، ص 270: «فمرض هاني بن عروة فجاء عبيد الله عائدا له، فقال له عمارة بن عبيد السلولي: انما جماعتنا وكيدنا قتل هذا الطاغية فقد أمكنك الله منه فاقتله، قال هاني: ما أحب أن يقتل في داري، فخرج فما مكث الا جمعة حتى مرض شريك بن الأعور وكان كريما على ابن زياد وعلى غيره من الامراء وكان شديد التشيع. فأرسل إليه عبيد الله اني رائح إليك العشية. فقال لمسلم: ان هذا الفاجر عائدي العشية فإذا جلس فاخرج إليه فاقتله. ثم اقعد في القصر ليس أحد يحول بينك وبينه، فان برئت من وجعي هذا أيامي هذه سرت إلى البصرة وكفيتك أمرها، فلما كان من العشى اقبل عبيد الله لعيادة شريك. فقام مسلم بن عقيل ليدخل وقال له شريك: لا يفوتنك إذا جلس، فقام هاني بن عروة إليه فقال: اني لا أحب أن يقتل في داري كأنه استقبح ذلك، فجاء عبيد الله بن زياد فدخل فجلس فسأل شريكا عن وجعه وقال: ما الذي تجد ومتى اشتكيت، فلما طال سؤاله إياه ورآى أن الاخر لا يخرج خشي ان يفوته فأخذ يقول: ما تنظرون بسلمى أن تحيوها اسقنيها وان كانت فيها نفسي، فقال ذلك مرتين أو ثلاثا، فقال عبيد الله ولا يفطن ما شأنه: أترونه يهجر؟ فقال له هاني: نعم أصلحك الله ما زال هذا ديدنه قبيل عماية الصبح حتى ساعته هذه. ثم انه قام فانصرف، فخرج مسلم فقال له شريك ما منعك من قتله؟ فقال: خصلتان أما أحدهما فكراهة هاني ان يقتل في داره، واما الأخرى فحديث حدثه الناس عن النبي، صلىاللهعليهوآله، ان الايمان قيد الفتك ولا يفتك مؤمن، فقال هاني: اما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا ولكن كرهت ان يقتل في داري».
[20]. نهج البلاغه، حكمت 420: (وروي أنه، عليهالسلام، كان جالسا في أصحابه فمرت بهم امرأة جميلة فرمقها القوم بأبصارهم) فقال، عليهالسلام: إن أبصار هذه الفحول طوامح، وإن ذلك سبب هبابها، فإذا نظر أحدكم إلى امرأة تعجبه فليلامس أهله فإنما هي امرأة كامرأة (فقال رجل من الخوارج: قاتله الله كافرا ما أفقهه! فوثب القوم ليقتلوه) فقال: رويدا إنما هو سب بسب أو عفو عن ذنب».
[21]. مصباح الشريعة، منسوب به إمام صادق، ص 158: «قال الصادق، عليهالسلام: العفو عند القدرة من سنن المرسلين واسرار المتقين»؛ نيز شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد، ج 20، ص 304 (شماره 486 از حكم منصوبه حضرت علي، عليهالسلام): «من أفضل اعمال البر: الجود في العسر، والصدق في الغضب، والعفو عند القدرة».
[22]. كافي، ج 2، ص 165: «أبي عبد الله، عليهالسلام، قال: قال رسول الله، صلىاللهعليهوآله: من إجلال الله إجلال ذي الشيبة المسلم»؛ نيز در همين صفحه: «أبو عبد الله، عليهالسلام: ليس منا من لم يوقر كبيرنا ويرحم صغيرنا»؛ همين صفحه: «أبو عبد الله، عليهالسلام: عظموا كباركم وصلوا أرحامكم، وليس تصلونهم بشئ أفضل من كف الأذى عنهم».
[23]. تفسير الميزان، ج 17، ص 404 (ذيل آيه «سنريهم آياتنا في الآفاق والأنفس...»): «فالآية تعد إراءة آيات في الآفاق وفي أنفسهم حتى يتبين بها كون القرآن حقا، والآيات التي شأنها إثبات حقية القرآن هي الحوادث والمواعيد التي أخبر القرآن أنها ستقع».
منبع : پایگاه عرفان