او همسرش را در اتاقكى كه در آن باغ ساخته بود، سكنی داد و به همسرش گفت، چند روزى مسافر هستم؛ مى روم و زود بر مى گردم. وقتى هم برمیگردم ، دوست دارم، ناهارم حاضر باشد. جوان با آرزو و با شوق بازگشت و دوباره به زندگى تازهاش رفت؛ آخر هنوز چند وقتى از ازدواجش بیشتر نگذشته بود، و همه قوایش متمركز در مسأله زناشویى بود. روزى كه آن جوان برگشت و وارد شهر شد، دید مغازه ها تعطیل است و مدینه هم خلوت شده. او در همان حالی كه بر اسبش سوار بود و از گرما خیس عرق بود، بدون این كه فرصتی پیدا كرده باشد تا بتواند كمی از خستگی مسافرت را از تن بیرون كند، پیگیر مسأله خلوت بودن شهر شد و از یكى پرسید، چرا مردم كار و كسب خود را تعطیل كردهاند و چرا مدینه خلوت شده است؟ آن شخص هم گفت، مردم شهر به دستور پیامبر اسلام صلّى الله علیه وآله و سلّم براى جنگ با رومیان به سرزمین تبوك كه اكنون واقع در مرز عربستان هست، رفتهاند. در آن زمان، بدترین جاده هم جاده مدینه به تبوك بود. جوان به جلوى باغش آمد و درب را زد. همسرش آرایش كرده، تمیز و با وضعیتی عالى آمد و درب را باز كرد. جوان در حالی كه دست زنش را در دستش گرفته بود، از اسب پیاده شد. همسرش شتابان رفت و كاسهای شربت خنك آورد و به او تعارف كرد. جوان نگاهی به این شربت كرد كه ناگهان اندیشه و اعتقاد صحیح، قرار او را تبدیل به بیقراری كرد. سیل اشك از چشمانش سرازیر شد و او بیآن كه از شربت خنك داخل كاسه چیزی نوشیده باشد، آن را به همسرش بازگرداند. گفت: خانم برو اسب من را زین كن. همسرش گفت: تو كه الان آمدى، كجا مى خواهى بروى؟ گفت، وقتی شربت خنك را به من دادی كه بخورم، یاد حبیبم، پیغمبر صلّى الله علیه وآله و سلّم و مسلمانانی كه براى حیات قرآن و قانون خدا با او در بیابانهاى سوزان و راه دشوار تبوك داشتند سخت ترین شرایط را تحمّل مى كردند، صبر را از من برد. من در چنین شرایطی نمیتوانم به فكر خوشی، لذت و آسایش باشم و خودم را نسبت به همراهی با آنان معذور بدارم. بعد با همسرش خداحافظی كرد و سوار اسب شد تا به سپاه اسلام ملحق شود. روایت دارد كه سه شبانه روز طول كشید تا این جوان توانست مسیر بیابان تا تبوك را طى كند و به سپاه اسلام ملحق شود. زمانی كه او به خدمت پیغمبر صلّى الله علیه وآله و سلّم رسید، گرد و غبار و عرق بر تمام بدن و رویش نشسته بود، ولی او بیصبرانه در همان حال پیغمبر صلّى الله علیه وآله و سلّم را در آغوش گرفت، و در حالی كه نمیتوانست گریه شوقش را از این دیدار نگاه دارد، به حضرت گفت: آقا! من در مدینه نبودم، وقتی شما به جهاد فراخوان دادی، و اگر آن موقع در مدینه بودم، سر و جانم را فداى خاك پایت مى كردم و لحظهای برای همراه شدن با شما درنگ نمینمودم
منبع : پایگاه عرفان