رويارويى بادينان با بىدينان
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاۀ و السلام على محمّد و اهلبيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين
در کربلا دو طایفه رو به روی هم قرار گرفتند؛ طایفهاي با تعداد کم که حداقل نفرات نقل شده براي آنها، هفتاد و دو نفر است، و طایفهاي هم که حداقل نفرات نقل شده براي آنها، سی هزار نفر ميباشد. این طایفه با اين تعداد اندک خود، دینداران به معناي حقیقی و واقعی بودند، و طایفۀ مقابل آنها هم بیدینانِ حقیقی و واقعی بودند، هر چند که کلمات دینی بر زبان آنان جاری میشد، و یا برخي از اعمالشان ظاهري دینی داشت.
اگر ما بخواهیم با آیات قرآن کریم هر دو طایفه را ارزیابی کنیم، یکی از آن آیاتي كه ميتواند به ما در اين ارزيابي كمك كند، آیۀ چهاردهم سورۀ مبارکۀ حجرات است: }قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ{ [1]
خداوند متعال در این آیه به جریانی اشاره میکند که از قدیم، تفاسیر قرآن اصل جریان آن را نوشتهاند؛ گروه و قبیلهای از اعراب دچار مشکل اقتصادی و مشکل امور مادی شدند. آنها پیش خود فکر کردند: ما چرا بلند نشویم، به مدینه و محضر پیغمبر اسلام نرویم و اظهار ایمان نکنیم و نگوییم ما مؤمن و دیندار شدیم. اخلاق اهل دین هم این است که کمک همدیگر و مهربان نسبت به یکدیگرند. با اين اعلام دینداری به وسیلۀ دیگر مؤمنان و متدینان به طور قطع مشکلمان حل میشود و سختیمان برطرف میگردد؛ دردمان مداوا میشود و وضع ماليمان هم خوب میگردد؛ چرا که به وسیلۀ پروردگار عالم، مردم مؤمن از بخل بر حذر داشته شدهاند و از آنها خواسته شده كه اهلِ جُود و اهلِ کرم باشند؛ اهل انفاق و اهل صدقه باشند. پس با اين اعلام دینداری، مشکل ما حل میشود؛ یعنی در حقیقت، آنها میخواستند این دینداری را زمینهای برای سیر کردن شکم و حلّ مشکل پولی و مادی قرار بدهند، و اصل مقصد هم پول و شکم بود و نه دین و ایمان. بیخبر از این که پروردگار مهربان عالم، یک وصفش این است که: }عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ{[2] است؛ خداوند، هم آگاه به باطن، و هم آگاه به غیب، و هم آگاه به پشت پرده، و هم آگاه به ظاهر است؛ بیخبر از این که خداوند خدایی است که }لا يَخْفى عَلَيْهِ شَيْ ءٌ{[3]: چیزی از او پنهان نمیماند؛ بیخبر از این که }إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَليمٌ{ [4] : خدا به هر چیزی دانا است؛ بیخبر از این که }إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ{[5]: خداوند به آنچه در عمق قلبها پنهان است، آگاه است؛ برای او حاضر و غایب وجود ندارد؛ برای او حضور و شهود و غیب وجود ندارد؛ برای او پشت پرده و غیر پشت پرده وجود ندارد؛ او وجود مقدسي است که: }َإِنْ كُلٌّ لَمَّا جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ{[6] : هر چیز نزد حضرت او حاضر است. بعد، این که من فکر کنم که خلوتی را انتخاب نمايم و پرده ها را بیاندازم و درها را ببندم و مرتکب گناهی بشوم که اين خداوند مرا نبینند، اینطور نیست. وجود مقدس او، در هر جا حاضر است و کنار همه ميباشد. }وَ هُوَ مَعَكُمْ{ [7]: و او با شماست.} نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ{ [8] : من از رگ گردن به شما نزدیکترم. اگر ما خیلی چیزها را از یاد ببریم، او آن را از یاد نمیبرد. او فراموشکار نیست. تمام عالم هستی هم يك صفحه برای پروندههای انسان است. تمام عالم هستی و هر حرکت ما در این جهان، ثبت و ضبط میشود و پاک هم نمیگردد. این قوم و این قبیله، بیخبر از همۀ این حقایق بودند. این تنها اهلِ ایمان هستند که به وسیلۀ قرآن از خدا خبر دارند؛ این اهل ایمانند که از علم خدا خبر دارند. این اهل ایمانند که از دیدِ خدا خبر دارند؛ این اهلِ ایمانند که خلوت را خلوت نمیدانند و در آن جا هم خود را در حضور پروردگار مهربان عالم میبینند. این است که اهل ایمان همه جا غرق در حیا هستند و چه در آشکار و چه در پنهان، از پروردگار مهربان و عادل خود حساب میبرند. وقتی که آدم جاهل به خدا شود، هر فسادی را مرتکب میشود، و اگر او جاهل به صفات خدا بشود، هر گناهی را مرتکب میگردد. اما عالمان به خدا، هیچ وقت گناه نمیکنند، یا اگر هم گناهی مرتکب میشوند، آن گناه، گناۀ صغیره است. آن هم در وقتی اتفاق ميافتد که آنان از خدا غفلت ميکنند که معمولاً هم غفلت نمیکنند.
خلاصه، این قبیلۀ جاهل به خدا، بلند شدند و به مدینه آمدند و اظهار ایمان کردند؛ ولی کاری به ایمان و به خدا نداشتند، و تنها به گرسنگی خود و به خرابی وضع مادیشان كار داشتند و نظرشان این بود که اگر بروند و بگویند، ما مؤمن به خدا شدیم، مردم مؤمن به خاطر تکلیف، وظیفه و مسئولیت خود به اینها کمک میکنند و مشکلشان را حل مینمايند. آنها به محضر پیغمبر آمدند و چنانكه در متن قرآن در آية چهاردهم حجرات آمده: }قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا{ : اعراب آمدند و گفتند ما واقعاً مؤمن شدیم. }آمَنَّا{ فعلِ ماضی است؛ یعنی ما منزل ایمان را گذراندیم؛ ما یقین به خدا داریم و مؤمن به پروردگاریم؛ دل به خدا داریم. خداوند به پیغمبر اکرم فرمود: }قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا{: شما به این جمعیت و به این قبیله بگو، دروغ میگویید و شما ابداً ایمان نیاوردید؛ دل به خدا ندادید و هیچ اتصالی به پروردگار پيدا نکردید؛ چرا؟ }لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُم{ : من که از دل شما آگاهم؛ من که عالم به قلب شما هستم و دل شما پیش من حاضر هست. }لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُم{، جای ایمان، جای باور و جای تصدیق کردن قلب بوده و سایۀ این ایمان هم از کنار قلب شما رد نشده است.
مؤمن واقعی چه کسی است؟
شما اعراب اگر میخواهید بدانید مؤمن واقعی چه کسی است؟ }َلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ {: به اين اعراب بگو كه بگويند ما يك اشهد ان لا اله الا اللهاي را به زبان گفتیم و نه به دل، و اگر شما اشهد ان لا اله الا اللهاي را به دل بگویید که خیلی قیمت پیدا میکند؛ اگر به دل بگویید، اشهد ان لا اله الا الله، ارزشتان از همۀ موجودات عالم بیشتر میشود: }أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ.{ [9]، شما از همۀ موجودات زندۀ عالم بهتر میشوید.
پس آنان با گفتن اين لا اله الا الله زباني هنوز ايمان نياوردهاند: }قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُم.{ اما به راستي، مؤمن واقعی چه کسی است: }إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ.{[10] این ارزیابی پروردگار است. خدا با اين سخن دارد مؤمن واقعی را میشناساند. این آیات برای ما جنبۀ شاقول را دارد. همه ما ميدانيم که یکی از ابزارهای بنا، شاقول است. برای چه بنا شاقول را به کار میبرد؟ برای این که کجی و راستی دیواری را که چیده است، بفهمد. شاقول برای این است که به بنا وضع کارش را بفهماند. شاقول یک معلّم است، ولی يك معلّمِ جامد. شاقول فهماننده، نشاندهنده و راهنماست. هر چند آجري را که بنا میچیند، شاقول را میگیرد و میبیند جاي یک آجر یک سانت از جاي بقیۀ آجرها فرق دارد. بعد به کارگر خود میگوید، یک چکش و يا یک تیشه به این آجر بزن تا با آجرهای دیگر میزان بشود. بنا با شاقول است که میتواند پنجاه متر دیوار را راست بالا ببرد، و الا اگر شاقول نباشد، دیوار دو سانت به دو سانت و يا یک سانت به یک سانت ولو اين كه دیده نشود، کج ميشود و شکم ميدهد و بالاخره میریزد و خراب میشود. این آیات شریفۀ قرآن هم شاقول است، ولی شاقول ارزشیابی ارزشهای انسانیت است. آدم با این آیات میتواند خودش را بفهمد و بشناسد که در چه جایگاه و در چه موضعی قرار دارد و در کجاست؛ نزدیک به خداست يا دور از او؟ فاسد است يا صالح؟ ظالم است يا عادل؟ اهل انبیا است يا اهل فرعونیان؟ اهل خداست يا اهل شیطان؟ نهایتاً اهل بهشت است يا اهل دوزخ؟ این گونه آیات فهماننده است و وادار میکند آدم خودش را درست ببیند و کج نبیند. }إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ:{ مؤمنان واقعی آنهایی هستند که خدا را باور کردند. البته، باور کردن خدا، مقدماتی دارد. يا اين است كه آدم مینشیند و در وجود خود در عالم هستی فکر میکند، یا اين كه نه، به سراغ قرآن میرود یا به سراغ گفتههای انبیا و ائمه ميرود، مثل اين كه سراغ نهجالبلاغه ميرود تا اين كه خدا را پیدا کند و باور نمايد. مؤمنان واقعی آنهایی هستند که خدا و پیغمبر را باور کردند، }ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا :{و تا از این دنیا بیرون بروند، نسبت به حقیقت، دچار بیماری شک نمیشوند. اصلاً معنای باور این است. آيا ما خودمان را باور کردهايم؟ به قول دکارت، من فکر میکنم که هستم، پس هستم و دیگر شکی در خودم ندارم. ما در خودمان شک نداریم و نسبت به خودمان، هیچ وقت دچار تردید نمیشویم که من الآن زندهام یا مرده؟ البته، من یقین دارم كه زندهام، و در خودم شک نمیکنم که من اصلاً وجود خارجی دارم یا ندارم؟ البته كه من وجود دارم. شک نمیکنم که من آثاری دارم یا ندارم؟ در خودم شک نمیکنم که من آیا لالم یا اهل گفتارم و زبان سخن دارم؟ چون باور دارم که من زبان سخن دارم و باور دارم که میبینم و هستم. فردا هم همین باور را دارم و یک ماه دیگر هم همین باور را دارم و تا وقتِ مردن هم همین باور را دارم. اهلِ ایمان چنین باوری را نسبت به خدا و پیغمبر دارند؛ الهیت پروردگار عالم را باور دارند؛ نبوت پیغمبر را هم باور دارند و این باورها را هیچ کس نمیتواند از آنها بگیرد. }وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ{؛ مؤمنان واقعی هم جهاد مالی دارند و هم جهاد بدنی. اهل ایمان جهاد مالی دارد. همین خدا به آنها گفته، انفاق، زکات و خمس داشته باشيد، و آنها اين جهادهاي مالي را سر موقع انجام میدهند. اهل ايمان، جهاد بدنی دارند. همين خدا به آنها گفته، نماز برپاداريد و روزه بگيرد و به جبهه برويد، و آنها اين جهادهاي بدني را سر موقع انجام میدهند. این باور داشتن خدا، باور داشتن پیغمبر، باور داشتن جهاد با مال و جهاد با وجود و با جان و با بدن، در جمعیتی زنده هستند كه }أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ:{ آنان مؤمنان راستینند. این هفتاد و دو نفر، مؤمن واقعی بودند و آن سی هزار نفر، بیدین واقعی بودند، گرچه کلمات دین بر زبانشان جاری میشد و یا برخي از اعمال دیني را انجام میدادند. من فکر نمیکنم نماز یک نفر از این سی هزار نفر، از عُمر سعد گرفته تا شمر و خولی، در این هشت روزی که در کربلا بودند، قضا شده باشد؛ چون در اولین برخوردي كه اين جمعیت سي هزار نفري با حضرت سیدالشهداء عليه السلام در بیابان داشتند، فرمانده جمعیت آنان داشت با ابیعبدالله عليه السلام صحبت کرد و هنوز حرفها تمام نشده بود كه اذان ظهر شد و امام حسین عليه السلام به فرماندۀ آن لشکر گفت، فعلاً شما با جمعیت خود برويد نمازتان را بخوانيد و من هم با جمعیت خودم ميروم نمازممان را ميخوانيم، و بعد از تمام شدن نماز، صحبتمان را ادامه میدهیم. آنها آمده بودند كه امام حسین عليه السلام را بکشند، ولی حضرت به همین قاتلانش گفت، شما نمازتان را بخوانید و ما هم نمازمان را میخوانیم. این جور نیست که نماز، علامتِ ایمان باشد؛ بلكه باور، علامت ایمان است؛ تقوا، علامت ایمان است؛ ترک گناه، علامت ایمان است؛ مستقیم بودن، علامتِ ایمان است؛ برادری داشتن با دیگران، علامت ایمان است؛ صلح، علامت ایمان است؛ نه نماز تنها. براي همين ميبينيم، این افراد هم کلمات ایمان را بر زبان جاری میکردند. آنها اگر يا الله، یا رحیم، و يا یا کریم، میگفتند؛ اما اين گفتنها دروغ بود؛ آنها نماز میخواندند؛ اما اين نماز، دروغ بود. اگر نماز آنها، نمازِ واقعی بود؛ آثار همان نماز واقعی را داشت که در قرآن آمده است: }َأَقِمِ الصَّلاةَ{ [11]: نماز به پا دار كه }إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ.{[12] امّا این افراد نماز خواندند، و منکرترین منکرات را که کشتن هفتاد و دو مؤمن واقعی بود، مرتکب شدند، پس آن نماز دروغ بود. برخي از اینها حج میگزاردند، ولي حجّ آنها دروغ بود. برخي از اينها در کوفه اهل مسجد بودند، ولي اين مسجد رفتن هم دروغ بود. اینها مؤمن واقعی نبودند؛ چرا؟ چون ایمان واقعی دارای آثار بسیار با ارزشی است؛ همچنانكه بیدینی واقعی هم دارای آثار بسیار پستی است.
حياى ديندار و بىدين
در اين جا به گوشهای از آثار دین و دینداری عنایت ميكنيم. به طور مثال، پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: از ضربالمثلهاي انبيا جز اين گفتۀ مردم برجا نمانده است، اگر حيا نداري، هر كاري كه خواستي انجام بده.[13]معلوم است چنين كسي که در برابر پروردگار و در برابر مردم حیا ندارد، ديگر از گناه روگردانی ندارد؛ آدم بیحیا از توهین و تحقیر مردم و ضرر زدن و ظلم كردن به آنان ابا ندارد، و الا آدمی که از پروردگار عالم حیا کند، در خلوت هم كه باشد و آتش غریزه هم فوران کند، با خود ميگوید، پروردگار عالم دارد مرا میبیند و من از او خجالت میکشم و نمیتوانم مرتکب کارِ زشت شوم. یک آدم با حیاء هیچ وقت به مردم حمله نمیکند؛ هیچ وقت به مردم تهمت نمیزند؛ هیچ وقت به مردم بد نمیگوید؛ هیچ وقت به مردم فحش نمیدهد. کسی که مایۀ حیا دارد، ادب دارد؛ هم نسبت به خدا ادب دارد و هم نسبت به بندگان خدا. امام صادق عليه السلام فرمود: «لَا إِيمَانَ لِمَنْ لَا حَيَاءَ لَه»[14]: آن کسی که حیاء ندارد، بداند دین ندارد؛ چون حیا از آثار دینِ واقعی است و از آثار الفاظ دین كه به زبان آورده ميشود، یا از آثار اعمال ظاهری كه انجام ميدهد، نیست.
عبادت به عشق رسيدن به دختر شاه
مرحوم نراقی در كتاب طاقديس نقل میکند كه جوان خارکنی عاشق دختر حاکم شد و با همان لباس خارکنیاش به خواستگاری او رفت. همان دم در نگهبان قصر به او گفت: شما قبلاً از اعلیحضرت وقت گرفتید؟ او گفت: نه. نگهبان گفت: نمیشود که وقت نگرفته، پیش شاه بروی. بعد به او گفت: اصلاً تو با شاه چه کار داری؟ گفت میخواهم بروم از شاه دخترش را خواستگاری کنم. نگهبان حسابی او را كتك زد و به او گفت برود گم شود و دیگر این جا پیدایش نشود. بعد کسی به اين جوان خارككن گفت میخواهی شاه دخترش را به تو بدهد؟ جوان گفت: خیلی دلم میخواهد. آن شخص گفت: اين کاری ندارد. به مسجد جامع برو و کنار محراب آن، تا نفس داری، نماز بخوان. چند نفر که تو را دیدند، به تو میگویند التماس دعا. چند تا دعا هم که براي آنها کردی، كسي هم دنبال اين نخواهد بود كه پيگيري كند ببيند سرانجام اين دعاهاي تو چه ميشود و آيا به اجابت ميرسند يا نه. پس همين كه بر حسب اتفاق مریض کسی هم خوب شود، میگویند: به به از این نَفَس. نَفَس عیسی در وجودش رفته و اين طوري تو مشهور میشوی. در دربار ممکن است کسی مشکلي پیدا بکند كه با پول و يا با دوا و يا با وساطت حل نشود و یکی هم بداند كه در مسجد جامع عابدِ زاهدِ نَفَسداری هست و به آن درباری بگوید: برو به آن عابد بگو كه برايت دعا کند تا مشکلت حل شود، و اين ماجرا همینطوری دهن به دهن که بگردد، ممکن است آن وقت شاه هوس بکند و بگوید: من دامادي پاک، پاک نعمت و نفسدار ميخواهم كه دخترم را به او بدهم که اگر دخترم گرفتاری پیدا کرد، از نَفَس او مشکلش حل شود. جوان خاركن گفت: راه خوبی است. جوان به مسجد جامع رفت و روز و شب نماز خواند. چند نفر هم از او التماس دعا کردند و اين جوان کم کم مشهور شد. اما این نماز که نماز نبود؛ زیر پوشش این نماز، غریزۀ جنسی برای رسيدن به دختر شاه شعلهور بود. این عبادت، عبادت خدا نبود. این عبادت، عبادت شهوت بود، ولی به این صورت. هر نمازی كه نماز نیست. هر روزهای كه روزه نیست.
روايتى پرقيمت از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم دربارۀ ارزش حيا
دینِ واقعی یکی از آثار آن حیا است. از وجود مبارک رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم روايتي نقل شده و چه روایت پر قیمتی است: «أَرْبَعٌ مَنْ كُنَّ فِيهِ وَ كَانَ مِنْ قَرْنِهِ إِلَى قَدَمِهِ ذُنُوباً، بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ: الصِّدْقُ، وَ الْحَيَاءُ، وَ حُسْنُ الْخُلُقِ، وَ الشُّكْر.»[15]: کسی كه به غفلت و به اشتباه خودش را غرق گناه کرد، گناه مالی، گناه بدنی و گناه حقوقی، و این قدر گناه کرد که از سر تا قدم او به طور كامل در پوشش گناه قرار گرفت؛ دست گناه کرد؛ چشم گناه کرد؛ شکم گناه کرد؛ شهوت گناه کرد، اما او میآید با درایت پروردگار و با هدایت قرآن آراسته به چهار صفت میشود؛ زیبای به چهار صفت میگردد؛ خوشقيافه با چهار زینت میشود.
اولین آن صفات، «الصِّدْقُ» است؛ او ظاهر و باطن خود را یکی میکند، و چه دوست داشتني است، آن که دلش با زبانش یکی است. صدق مقام خیلی برجستهاي است. اگر صدق در من نباشد، من متقلبانه خودم را به مردم مينمایانم؛ یعنی آن کسی را به مردم نشان میدهم كه من آن طور نيستم؛ امّا اهل صدق همانی که هستند، خود را به مردم نشان میدهند و به تقلّب، نه به عمل خود، و نه به ارزشهایشان، چيزي را اضافه نمیکنند؛ سخن اضافهاي نسبت به خود نمیگویند و همانی که هستند، خود را نشان میدهند، و همانی را میگویند كه دلشان هم همان را میگوید، و اين گونه آنان اهل صدق میشوند.
«وَ الْحَيَاءُ»: و همینهایی که غرق در گناهند، میآیند ویژگی دیگری، چون: حیاء را پیدا میکنند و سر به زیر میشوند و نسبت به پروردگار، نسبت به خانواده و نسبت به مردم با ادب میشوند و دیگر، مغرورانه با كسي برخورد نميكنند؛ دیگر نسبت به کسی ظلم نمیکنند؛ علیۀ کسی یاوه نمیگویند و نسبت به پروردگار هم سر به زیر میشوند و از خدا حیا میکنند.
«وَ حُسْنُ الْخُلُقِ»: و آنها به يك ویژگی دیگر دست مييابند و آراسته به حُسن خلق ميشوند؛ آنها میآیند آلودگی طمع را از نفس خود پاک میکنند و به جای آن، قناعت را میگذارند؛ آلودگی بخل را پاک میکنند و به جای آن، جُود و کرم میگذارند؛ آلودگی غرور را پاک میکنند و به جای کبر، فروتنی و تواضع را میگذارند. در زبان پیغمبر، مجموع این ارزشها، به عنوان حسن خلق شمرده شده است؛ یعنی تمام حالات آدمي، حالات مثبت میشود. اين طور هم نبايد فکر كنيم، كه اگر آدم بخواهد این گونه بشود، صد سال طول میکشد. نه چنين نيست و اين طور شدن، زمان زیادی را نمیخواهد.
«وَ الشُّكْر.»: و چهارمین حقیقتی که آنها به آن آراسته میشوند، شکر است. قرآن مجید شکر را این گونه معنا کرده: مصرف کردن نعمت در کار مثبت، هر نعمتی كه باشد.
پیغمبرصلّي الله عليه و آله و سلّم میگوید، با این چهار حقیقت، «بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ»: تمام آن گناهان گذشتهاي را که اين فرد در آن غرق بوده و از فرق تا قدم او را فراگرفته بودند، خداوند با همین چهار پاککن آنها را پاک میکند؛ میآمرزد؛ مورد عفو قرار میدهد؛ مورد بخشش قرار میدهد و در وجودِ او، جایگاۀ بدیها را به خوبیها واگذار میکند. به عبارت دیگر، با این چهار حقیقت، شیطان که نقاش زشتیهاست، دیگر از نقاشی کردن زشتیها در تابلوی وجودِ آدم کنار میرود و نقاشی پروردگار شروع میشود. آن وقت، انسان انساني پاک و آمرزیده میشود كه مورد مغفرت پروردگار عالم قرار گرفته است.
موعظۀ يبامبر صلّى الله عليه و آله و سلّم به يك اعرابى دربارۀ حيا
کسي پیش پیغمبر عظیم الشأن اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم آمد و به حضرت گفت: «اوصني»: مرا موعظه کنید و سفارشي به من بفرمايید؛ سخني به من بگویید. پیغمبر هم یک جمله به او فرمود که اگر آدم به این جمله عمل کند، واقعاً به خیر دنیا و آخرت میرسد؛ حضرت فرمود: «اسْتَحْيِ مِنَ اللَّهِ كَمَا تَسْتَحْيِي مِنَ الرَّجُلِ الصَّالِحِ مِنْ قَوْمِكَ.»[16]؛ معناي اين روايت به شكل حكايت چنين است: پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به آن مرد گفت: در اقوامت آدم سنگینِ رنگین و باوقاری كه شخصیت شایسته و پاک داشته باشد و همه برای او احترام قايل باشند، ميشناسي؟ مرد گفت: بله. حضرت فرمود: آيا جلوی او کار زشت میکنی؟ مرد گفت: ابداً یا رسول الله! حضرت گفت: آيا جلوی او کار جلف میکنی؟ مرد گفت: نه. حضرت گفت: آيا جلوی آن آدم شایستهِ باوقار و با عظمت و مورد توجّه همگان، دلقکبازی در میآوری؟ مرد گفت: نه یا رسول الله! حضرت فرمود: به همان شكلی که از او حیا میکنی، در زندگیات از خدا حیا کن؛ به اندازۀ حیایی که از یک فرد قابل توجّه در خانوادهات داری، از خدا حیا کن؛ آن وقت در حالت حیا از خدا، اصلاً دست و دل آدم به سوی گناه پیش نمیرود. چطور میشود آدم از خدا حیا کند و لقمۀ ربا را هم بردارد و بخورد؟ اصلاً حیا، مانع از این است که با بودن سفرۀ پاک خدا، آدم دست به سمت لقمۀ نجس دراز كند.
ماجراى شهادت مسلم در كوفه
این هفتاد و دو نفر، مؤمن واقعی بودند و از تمام حرکات، حالات و اخلاق آنان، آثار مثبت ایمان طلوع داشت، و آن سی هزار نفر بیدین واقعی بودند و از وجودشان تمام فسادها ظهور ميکرد؛ چه در زمانی که آنها در کوفه بودند و زمینه را آماده کردند تا هانی بن عروه[17] پیرمرد نود سالۀ عاشق امیرمؤمنان عليه السلام، عاشق اهلبیت عليهم السلام و عاشق حضرت ابیعبدالله الحسینعليه السلام کشته شود، و چه زماني كه زمینه فراهم کردند و میدان را به دست دشمنان دادند تا با آن وضع دلخراش مسلم بن عقیل[18]را اسیر کنند و بعد او را به میدان دارالاماره بیاورند و در مقابل ابنزیاد پست، او را وادار كنند كه بایستد و به مسلم بگویند: چرا به امیر سلام نکردی؟ يعني دشمنان یک مؤمن واقعی را شماتت کنند كه چرا به یک بیدین سلام نکردی و بعد حکم قتل او را بدهند. وقتی حکم قتل مسلم داده شد، او به ابن زیاد گفت: من چند وصیت دارم، به مهلت بده كه من وصیتهايم را بکنم. ابنزياد گفت: وصیت کن. مسلم گفت: بعد از کشته شدن من، زره و شمشیر و به طور كلي وسایل جنگی من را بفروشید؛ چون من در این شهر بدهکارم و با آن بدهي مرا بدهید. وصیت دیگر من هم این است که من میخواهم نامهاي به حضرت سید الشهداء عليه السلام بنویسم، یا به کسی بگویم چنين نامهاي را برايم بنویسد و سریع هم این نامه را به پسر فاطمۀ زهرا برساند. من میخواهم در آن نامه بنویسم، حسین جان! من در نامۀ قبلی به شما نوشتم كه بیايد؛ امّا حالا در این نامه مينويسم كه نیاييد. من در نامۀ قبلیام به شما نوشتم وقتي میآیید، تنها نیایید و قمر بنیهاشم، علی اکبر، خواهرانت و تمام اهلِبیتت را با خود بیاوريد، ولی در این نامه میخواهم بنویسم حسین جان! نه خودت بیا و نه یک نفر از کسانت را با خود بياور؛ چرا كه اگر بیایی، گرفتار این مردم ظالم و ستمگر خواهی شد.[19] اما آنها به وصیت مسلم عمل نکردند و به مکه خبر ندادند، و ابیعبدالله با همان نامۀ اول مسلم حرکت کرد و گرفتار این ستمگران شد. آنها هشت روز حضرت را محاصره کردند تا روز عاشورا که خود حضرت و همۀ یاران، برادران و اصحابش را با لب تشنه سر بریدند و قطعه قطعه کردند.
پىنوشت
1. حجرات: 14: باديه نشينان گفتند: ما [از عمق قلب ] ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم زيرا هنوز ايمان در دل هايتان وارد نشده است. و اگر خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد، چيزى از اعمالتان را نمى كاهد زيرا خدا بسيار آمرزنده و مهربان است.
2. حشر:22: داناى نهان و آشكار است
3. آلعمران: 5: چيزى بر خدا پوشيده نيست.
4. مجادله: 7: يقيناً خدا به همه چيز داناست.
5. لقمان: 23: او به آنچه در سينه هاست، داناست
6. يس: 32: و همه آنان [بدون استثنا گردآورى خواهند شد و] در قيامت نزد ما احضار مى شوند.
7. حديد: 4: و او با شماست.
8..ق: 16: و ما به او از رگ گردن نزديك تريم.
9. بينه: 7: اينانند كه بهترين مخلوقات اند
10. حجرات: 15: مؤمنان فقط كسانى اند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند، آن گاه [در حقّانيّت آنچه به آن ايمان آورده اند] شك ننموده و با اموال و جانهايشان در راه خدا جهاد كرده اند اينان [در گفتار و كردار] اهل صدق و راستى اند.
11. نماز را برپا دار.
12. عنكبوت: 45. نماز را برپا دار، يقيناً نماز از كارهاى زشت، و كارهاى ناپسند باز مى دارد.
13. اشاره به اين روايت عيون أخبارالرضا عليه السلام، ج2، ص56: عَنِ الرِّضَا عَنْ آبَائِهِ عليهم السلام: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّي الله عليه و آله قَالَ: لَمْ يَبْقَ مِنْ أَمْثَالِ الْأَنْبِيَاءِ إِلَّا قَوْلُ النَّاسِ إِذَا لَمْ تَسْتَحْيِ فَاصْنَعْ مَا شِئْتَ.»
14. كافي، ج 2، ص106.
15. كافي، ج 2، ص107.
16. مستدرك الوسائل، ج8 ، ص467.
17. هانی بن عروه: هانی بن عروه بن الفضفاض بن عمران مرادی یکی از بزرگان کوفه و رئیس بنی مراد و از یاوران نزدیک امیرمؤمنان عليه السلام بود. هنگامی که مسلم بن عقیل از طرف امام حسین عليه السلام به کوفه آمد، هانی کمکهای زیادی به او کرد و خانهاش پناهگاۀ اصحاب مسلم و محل جمعآوری سپاه شد. عبیدالله بن زیاد به جستوجوی مسلم بن عقیل پرداخت. وی در خانه هانی بن عروه پنهان شده بود. ابن زیاد همیشه هانی را بزرگ میداشت و به او احترام میگذاشت. هنگامی که این خبر به او رسید، سخت خشمگین شد و هانی را نزد خود خواند و وی را سرزنش کرد. هانی ابتدا انکار و سپس اعتراف کرد؛ اما از تسلیم مسلم به عبیدالله سرباز زد. در نتیجه، ابنزیاد وی را دستگیر کرد و با این که رئیس قبیله بود، او را بر زمین کشیدند و بردند. سرانجام به دستور ابن زیاد، هانی بن عروه را به همراه مسلم بن عقیل، روز هشتم ذیحجه سال 60هجری، در دارالاماره کوفه گردن زدند و اجساد اّنان را از بالای بام به زیر انداختند. خبر شهادت مسلم و هانی در بین راه کوفه در محلی به نام « ذات عرق » به امام حسین عليه السلام رسید، در حالی که اّن حضرت همراه خانواده به سوی کوفه در حرکت بود. منبع: دانشنامۀ رشد
17. مسلم بن عقیل: او نوۀ ابوطالب از قبیلۀ بنیهاشم بود. مسلم در زمان خلافت عمویش علی عليه السلام، از جانب وی متصدی منصبهای نظامی در لشگر اسلام بود. در دوران امامت حسن بن علی عليه السلام مسلم در خدمت ایشان بود. سپس در زمان امامت حسین بن علی عليه السلام وی به عنوان نماینده و برای بررسی اوضاع و گرفتن بیعت از مردم کوفه، عازم این شهر شد و توانست از ۱۸ هزار نفر بیعت بگیرد. با عوض شدن والی کوفه نعمان بن بشیر و سر کار آمدن ابن زیاد شرایط برای فعالیت مسلم سخت گردید. با ایجاد جو رعب و وحشت و دستگیریها، بیم و هراس بر مردم سایه افکند و از دور مسلم پراکنده شدند. مسلم بن عقیل در کوفه تنها و غریب و بی پناه ماند. پس از آن که جایگاۀ او برای ابنزیاد معلوم شد، مسلم یک تنه با سربازان ابن زیاد جنگید تا آن که گرفتار شد. او را به قصرابنزیاد بردند. به دستور ابنزیاد، او را بالای قصر برده، سر از بدنش جدا کردند و پیکرش را به زیر افکندند. سر مسلم را همراه سر هانی، نزد یزید فرستادند. شهادت مسلم بن عقیل، روز هشتم ذیحجه سال۶۰ (روز عرفه)بود. قبر مسلم در کوفه است و داراي گنبد و ضريح. محدث قمی پس از ذکر اعمال مسجدجامع کوفه، نماز و زیارتنامه ای برای حضرت مسلم نقل کردهاست. منبع: ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد با تلخيص
18. مثيرالأحزان، ص37.
>
منبع : پایگاه عرفان