در اینجا داستانی از زندگی امیرمؤمنان علی (ع) برایتان نقل میکنم که از داستانهای اعجابانگیز زندگی آن حضرت است و دنیا نمونهاش را ندارد. داستانهای زندگی آن حضرت، تمامش اخلاق الهی است و دلسوزی و کریمی آن بزرگوار را نشان میدهد.
این قضیه در مورد شخصی است که ابتدا شغل او دزدی بود. وی در زمان حکومت امیرمؤمنان (ع) زندگی میکرد. به هنگام شروع جنگ صفین، پولهای فراوانی از طرف معاویه در عراق پخش شد و افراد پولپرست در کوفه جذب این پولها شدند. یکی از آنها همین دزد توبه کننده یعنی عبیدالله بن حرّ جحفی بود که در کوفه زندگی میکرد. او هزار نفر از شمشیرزنهای کوفه را جمع کرد و با فرار از شهر کوفه به لشکر معاویه پیوست. عبیدالله تازه عروسی کرده بود. هجده ماه در جنگ صفین بود و مرتب از جبهه برای همسرش نامه مینوشت که من هنوز زندهام، اما دو سه ماه نامهاش قطع شد و پس از اتمام جنگ نیز به دلیل ترس از آمدن به کوفه، با معاویه به شام رفت و باز از ترس اینکه مبادا مأمورین امیرمؤمنان (ع) مواظب خانهاش باشند به زنش هم خبر نداد که به شام رفته است. پس از چندی هم شایع شد که کشته شده است. همسرش به دادگاه رفت و گفت که شوهرش کشته شده است. چند نفر هم حرف او را تأیید کردند. این زن پس از مدتی با مرد دیگری ازدواج کرد.
عبیدالله پس از مدتها یک پیک از شام به سوی زنش فرستاد و گفت که من زندهام. زن هم جواب داد که من اکنون شوهر کردهام. خبر پیک که به عبیدالله رسید گویا دنیا را بر سرش خراب کرده بودند، چون به زنش بسیار علاقه داشت. بالاخره یک روز دل به دریا زد و به کوفه آمد و به نزد حلال مشکلات رفت. وارد مسجد شد و مشاهده کرد که حضرت در حال رسیدگی به مشکلات مردم است. وقتی حضرت تنها شد با ترس و لرز سلام کرد. حضرت او را شناخت و فرمود: چرا شما هزار نفر را برداشتی و به سپاه معاویه فرار کردی و هجده ماه علیه ما جنگیدی؟ عبیدالله گفت: من الان برای محاکمه نیامدهام و دردی دارم که برای دوای آن آمدهام. حضرت هم سکوت کرد و فرمود: دردت را بگو! گفت: شهادت دادهاند که من کشته شدهام و زنم شوهر کرده است و الان همسرم را میخواهم. حضرت به قنبر فرمود: برو آن زن و شوهرش را به اینجا بیاور!
امیرمؤمنان (ع) به شوهر آن زن فرمود: شما تا امروز شوهر قانونی این زن بودهای، چرا که مردم شهادت داده بودند که این مرد کشته شده و این ازدواج شما درست بوده است، اما از الان به بعد که شوهرش پیدا شده آن رابطه باید قطع شود. به زن هم فرمود: شما از این مرد دوم بچه داری یا نه؟ گفت: بلی، ولی هنوز به دنیا نیامده است. حضرت (ع) به عبیدالله فرمود: این زن هنوز فرزندش به دنیا نیامده و نمیتواند به خانه شما بیاید. شما برو و من خودم اتاق اجاره میکنم و پولش را هم میدهم و یک خانمی را هم مأمور میکنم با این زن باشد تا فرزندش به دنیا بیاید. پس از آن بیا و زنت را ببر و کودک هم برای آن مرد است. آن حضرت اینقدر کریمانه مسئله را حل نمود و از آن اشتباهی هم که در جنگ صفین کرده بود گذشت کرد.
آن بزرگواران دلشان برای مردم میسوخت و نمیخواستند که مردم اشتباه کنند و آنان را گناهکار ببینند. همچنین نمیخواستند که مردم را در سختی و رنج و در مرارت ببینند. قرآن هم میفرماید که انبیاء به مردم میگفتند: ای مردم! ما از عذاب فردای قیامت بر شما میترسیم و شما چرا میخواهید به جهنم بروید؟
منبع : پایگاه عرفان