بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
ما ساعات پایانی ماه مبارک رمضان را میگذرانیم، به همین مناسبت مقدمهای را از کتاب خدا ـ قرآن مجید ـ انتخاب کردم که در ارتباط با مردم است و در پایان منبر به خود پروردگار عرضه بداریم که وجود مقدس تو که حدوداً در سه جای قرآن این مطلب را مطرح کردی که ما عمل کنیم، امروز بسیار شایسته است که خودت نسبت به ما عمل کنی.
جایگزینی ثروتمندان به جای مستضعفان
یکی از آن سه آیه این است که البته این آیه خطاب به پیغمبر عظیم الشأن اسلام است ولی دو آیه دیگر مربوط به پیغمبران گذشته است که خداوند آنها را به این کار دعوت کرده و آنها این اخلاق عالی الهی و انسانی را در مقابل خواستههای مخالفین و معاندشان درباره مردم مؤمن میگفتند.
کلا سران ثروتمند، پدران پول، وابستگان به مقام و صندلی به پیغمبر عظیم الشأن اسلام پیشنهاد میکردند اگر این پابرهنهها، آستینکهنهها، این چهار تا بقال، چهار تا عطار، چهار تا معاملهکنندگان دورهگرد و عمله بناها را برانی و جای همه آنها را به ما بدهی ما میآییم و دورت حلقه میزنیم، پول هم داریم، نیرو هم داریم، قدرت هم داریم که کمکی برایت شویم.
ثروتمندان میگفتند: ما از این گروه آدمها خوشمان نمیآید که یک ثروتمند بغل دست یک آدم معمولی و بیثروت بنشیند یا یک صندلیدار مقامدار بیاید بغل بلال و مقداد و ابوذر بنشیند، این کار تو کار اجتماعی نیست، کار درستی نیست، اینها باید بروند ما باید در تشکیلات تو قرار بگیریم، پول داریم، زور داریم، مقام داریم، صندلی داریم، نیرو داریم، غلام و کنیز داریم.
هر چه مولا بگوید
رسول خدا حرفهای اینها را گوش داد، تمام ارزش پیغمبر عظیم الشأن اسلام به این بود که در تمام پیشنهادات و جریانات خانوادگی و اجتماعی به انتظار رأی پروردگار بود و خودش تصمیم نمیگرفت. محبوب من در این جریانات چه نظری دارد؟ معشوق من چه نظری دارد؟ من بنده هستم، من عبد هستم، من مالک نیستم، من آن آزادی را که مردم دنیا میگویند ندارم.
ابوالفتوح رازی در جلد اول تفسیرش میگوید آن وقتهایی که بازار غلامفروشان و کنیزفروشان داغ بود، مردی آمد در مغازه یک غلامفروش و گفت: یک غلام میخواهم. یکی را نشان او داد و گفت این هست. به غلام گفت که من تو را بخرم ببرم خانه در روز چند ساعت کار میکنی؟ گفت: شش هفت ساعت، چه میخوری؟ آبگوشت، نان و ماست، نان و انگور، چه میپوشی؟ فاستونی، پیراهن نخی. گفت: نه او را نمیخواهم.
یکی دیگر را به او ارائه کرد او هم همین حرفها را زد، سومی را که آورد نشانش داد و گفت: ببین این را میخواهی بخری؟ مرد به غلام گفت: بیایی پیش من چند ساعت کار میکنی؟ گفت: هر چقدر مولا بگوید. چه میخوری؟ هر چه مولا عطا کند. چه میپوشی؟ هر چه مولا بدهد. مرد گفت: این را میگویند غلام.
پیامبر تصمیمگیرنده نبود، مجری تصمیم بود
پیغمبر اکرم نسبت به پروردگار عالم این اخلاق را داشت که مولای من چه میخواهد؟ مولای من چه تکلیفی برای من قرار میدهد؟ چه وظیفهای قرار میدهد؟ به عمرش تصمیمگیرنده نبود، اجراکننده تصمیم حق بود. این جمله یادتان بماند (بعضی از جملات از یاد آدم نمیرود): خودش در هیچ امری تصمیمگیرنده نبود، مجری تصمیم بود و مجری زیباترین و بهترین و حکیمانهترین تصمیم بود؛ چون کسی اراده و تصمیمش مثل پروردگار عالم عالمانه، حکیمانه، عارفانه و عاشقانه نبود.
هر کسی میآمد خواستگاری دختر با کرامتش میگفت: منتظر دستور کسی دیگر هستم، من تصمیمی برای شوهر دادن فاطمه ندارم تا اینکه جبرئیل آمد و گفت: آقا، خدا سلام میرساند و میگوید عقد علی(ع) و زهرا(س) را خودم بستم، عروسی را راه بینداز، پیامبر فقط مجری تصمیم بود. اگر یک چنین حالی را خدا به ما بدهد، ما همه هفت در جهنم را به روی خودمان بستیم و هشت در بهشت را به روی خودمان باز کردیم.
کار سختی نیست، پنجاه شصت سال عمر که در این پنجاه شصت سال هم آدم بیمار میشود، سکته میکند، تصادف میکند، نصف بدن میشود، به بیماریهای سنگین غیرقابل علاج دچار میشود، برای چند روز سرپا بودن آدم ضد پروردگار اسب بدواند؟ با کدام پیروزی؟ اینکه همه شکست است، تاریخ هم نشان داده تصمیمگیران مستقل دائم شکست خوردند، در قرآن مجید میفرماید: «وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيد»(هود، 97) چه چیز فرعون ثمر داد؟ اما آنهایی که فقط مجری تصمیم پروردگار بودند یوسف شدند، ابراهیم شدند، اسماعیل شدند، موسی شدند.
یک چوپانِ چوب بهدستِ گلیمپوش چه شد؟ کلیم الله شد، برای اینکه اصلاً تصمیمگیر نبود، شخصیت ذاتی داشت، عظمت خانوادگی داشت، عقل داشت، ولی میفهمید خدا راضی است بیاید در منطقه مدین هشت سال چوپان یک پیغمبر بشود، رفت و شد.
انتخاب بین خودم و امام زمانم
ما گاهی باید خودمان را با این حرفها ارزیابی کنیم، مثلاً الان امام عصر به خواست خدا ظهور کند، فردا روز جمعه است به آن عباد صالح اطرافش بگوید: بروید این شیخ را بیاورید. من را ببرند به من بگوید که چقدر قم درس خواندی؟ مثلاً پانزده سال، شخصیت اجتماعیات خوب است؟ خدا لطف کرده خوب است، زندگیات خوب است؟ خدا لطف کرده خوب است، بعد امام بفرماید: یک دهی هست پشت کوههای بینالود، شما از طرف من مأمور هستی بروی آنجا بهدار بشوی. آیا من قبول میکنم یا با حضرت بحث میکنم؟ یا چون و چرا میکنم؟ یا میگویم یابن رسول الله ارزیابی کنید من برای تهران بیشتر به دردتان میخورم یا یک ده پشت بینالود؟
من اگر تصمیم زندگیام به تصمیمگیری خودم بوده زیربار حکم امام زمان یقیناً نخواهم رفت، اما شخصی که مثل موسی بن عمران همه تصمیمهای نسبت به خودش را واگذار به او کرده، حالا در عالم زندگی پروردگار عالم خواسته ایشان با این عظمتش که از نوادههای یعقوب است، از نوادههای ابراهیم است، آدم کمی نیست بیاید یک چوبدستی بردارد با یک گلیم بیابانی برود چوپانی کند و سروکارش با دویست تا گوسفند و بز باشد.
طرد نکردن مؤمنان
جبرئیل آمد در برابر پیشنهاد ثروتمندان و قدرتمندان و صندلیدارهای پست، دنیادار، دنیاخواه، دنیاطلب، این آیه را آورد، در حق چه کسانی آورد؟ اصحاب صفه، مقداد، سلمان، ابوذر و عمار که به نان شب محتاج بودند، خیلیها هم پول نداشتند کفش بخرند پابرهنه بودند، «وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَه»(انعام، 52) حبیب من یک نفر از اینها را که شبانهروز در مدار عبادت پروردگارشان هستند و حتی در دلشان برای عباداتشان، تحمل سختیهایشان، صبرشان، ایمانشان، خود را طلبکار بهشت هم نمیدانند و فقط میگویند خدا عشقمان است، میخواهیم با عشقمان عشقبازی کنیم، بهشت به ما نمیدهند به ما چه، اینها را طرد نکن. این افراد را نگه دار، ماندن اینان باعث بقای اسلام شد، شما فکر میکنید اگر آن پولدارهای ثروتمند مادیگرا اطراف پیغمبر را میگرفتند، اهداف الهی پیغمبر تحقق پیدا میکرد؟ اصل و فرع را آنها میخواستند بسوزانند، این یک آیه بود.
حرف یکی از انبیای گذشته این بود «وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِين»(شعرا، 114) شما ای متولیان بتخانه، بتپرستان، ثروتمندان، نهایتاً به این نتیجه رسیدید که من اهل ایمان را طرد بکنم؟ جایشان را به شما بدهم؟ من تا لحظه مرگم این کاره نیستم، «وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا»(هود، 29). کم کم من در دلم ارزش شما را به خودتان معرفی میکنم که خدا در حق شما مردم مؤمن روزهدار، نمازخوان، خمسبده، چه نظری دارد. چقدر شما را میخواهد که به انبیای خود گفته یک نفر از اینها را طرد نکن، همه را نگه دار. این آیه که فقط برای زمان انبیا نیست، این حکم الهی است که در تمام تاریخ جریان دارد.
این طرد نکردنها کارهای خیلی عجیبی برای آدم صورت میدهد، خیلی این محل گذاشتنها و احترام گذاشتنها کارهای عجیبی صورت میدهد. آیه بعد را هم بخوانم، یک قضیه در حق خودم بگویم و بعد دو تا قطعه هم از رسول خدا و امیرالمؤمنین(ع) بگویم، کوتاه هستند خیلی نگران معطل شدن نباشید. روز است، روزه هستید، گرم است اما انشاءالله خسته نمیشوید. رد نکن وقتی رد نکنی راه آمدن به رویت باز میشود.
داستان مقدم دانستن بزرگان
بیست و دو سه سالم بود تازه در منطقه زندگی خودمان تهران حدود خیابان خراسان و لرزاده چند تا مسجد من را شناخته بودند، سه تا بیشتر نبود که برای منبر دعوت میکردند، آن هم نه منبرهای درست و حسابی. وقتی واعظهای خیلی مهم گیرشان نمیآمد، من طلبه قم بودم میدیدند آیه و روایت میگویم دعوتم میکردند.
یک جلسه بسیار مهم در تهران که از پرجمعیتترین جلسات آن زمان تهران بود که یک سی سالی تقریباً چراغش رو به خاموشی بود و الان دوباره خدا چراغش را روشن کرده، یکی دو تا از مدیران آن جلسه که من نه دیده بودم و نه میشناختم آمدند برای صبحهای جمعه من را دعوت کردند. سنم کم بود، قم هم بودم و باید از قم میآمدم منبر میرفتم و برمیگشتم. هر چه عذر آوردم، ماشینها هم خوب نبود، جاده هم قدیمی بود، تصادف زیاد بود اما قبول نکردند. بالاخره قول دادم که بروم.
هفته اول است که میخواهم بروم بیخبر از اینکه واعظ این جلسه مرحوم آیت الله محقق و بزرگ، مجتهد شده نجف، مرحوم آقا سید مرتضی شبستری بود. من فقط اسم ایشان را شنیده بودم اما خبری از اوضاعش نداشتم. وقت من را گذاشته بودند هشت صبح، بین خودشان هم پخش کرده بودند که یک طلبه جوانی است، منبرهای خوبی دارد، از قم دعوتش کردیم، این هفته میآید دهان به دهان گفته بودند.
یادم است یک خانه بود ته خیابان دردار و آبشار که نبش این دو تا خیابان بود، هفتصد متر بود، اتاقهای تو در توی وسیعی داشت، من وقتی آمدم دیدم پر از جمعیت است، راه نیست، صندلی هم بود و منبر نبود، روی صندلی نشستم حدود چهار تا اتاق پشت سر هم پر از جمعیت بود، آن منبر آن روزم را یادم است راجعبه وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) بود، شخصیت دنیایی و قیامتی ایشان طبق روایات اهل سنت و شیعه.
آن مجتهد بزرگوار که خیلی وقت از دنیا رفته است، سی و پنج شش سال است از دنیا رفته یا بیشتر، من از صندلی آمدم پایین دیدم کل جمعیت سه چهار تا اتاق کنده شد رفتند و در راه هم من به ایشان برخوردم، رفت روی صندلی و من آمدم اتاق آخر که خداحافظی کنم برگردم قم، دیدم حدود پنجاه نفر در این سه چهار تا اتاق پای منبر نشستند.
اگر آدم بلد باشد با هدایت خدا چگونه زندگی کند خیلی چیز گیرش میآید. من به مدیران جلسه گفتم: هفته دیگر نمیآیم. آقا چرا نمیآیید؟ این هیئت خیلی معروف است، جمعیتش را دیدید. گفتم: امروز من حس کردم به این عالم محقق مجتهد سید توهین شد، همه رفتند، نه من نمیآیم. خیلی مصر شدند به قول معروف دیدم نمیتوانم از دستشان فرار کنم گفتم: پس منبر من را بگذارید بعد از ایشان، از پای منبر من بروند من که آدم جا افتادهای نیستم، شهرتی هم ندارم، هیچکس هم نمیرود بیرون بگوید یک طلبه رفت منبر ملت رفتند، به جایی برنمیخورد. قبول کردند.
هفته دیگر هفت و نیم رفتم، دیدم ماشاءالله از جمعیت، سید هم روی منبر است و شاد تحقیق قرآنی میکند. از منبر آمد پایین و پنجاه نفری رفتند ولی باز چهار تا اتاق پر بود، در راه که من میرفتم طرف منبر ایشان برمیگشت طرف اتاق آخر که به هم برخوردیم، دهانش را آورد در گوشم و به من گفت: برو از منبر و عمرت خیر ببینی.
ماجرای نه نگفتن امام سجاد(ع)
رد نکن تا در آمدن را به رویت باز کنم، آقا هیچکس را رد نکن. این سه آیه در قرآن است رد نکن، حل کن به جای رد کردن، دعوا نکن، طلاق نده، طلاق نگیر، به هم نزن، به هم نریز، طرد نکن، تلخی نکن، اینها اگر در زندگی نباشد یقین بدانید طبق وعده خدا تمام درهای فیوضات الهی به روی انسان باز میشود. این دیگر خبر تنها نیست، به حکم خدا بساز و صبر کن، بساز و نرمی داشته باش، بساز و محبت کن.
یک شعری فرزدق دارد من فکر میکنم عرب از قبل از پیغمبر تا حالا به این زیبایی شعر نگفته، حدود سی خط و در ثنای حضرت زین العابدین(ع) است. شاعر به خاطر این شعر چهل سال زندان رفت، زین العابدین(ع) هم تمام خرجیهایش را داد. یک خطش این است: (مَا قَالَ: لَا، قَطُّ إلَّا فِى تَشَهُّدِهِ / لَوْلَا التَّشَهُّدُ كَانَتْ لَاؤهُ نَعَمُ) زین العابدین(ع) به عمر پنجاه و هفت سالهاش نه نگفت، رد نکرد، فقط یک بار نه گفت آن هم در تشهد واجب که میگفت: «اشهد ان لا» غیر از خدا هیچکس نیست. اگر تشهد نبود زین العابدین(ع) به جای آن لای واجب هم بلی میگذاشت. ایشان میگفت: چه میخواهی؟ بیا به تو بدهم، بیا کارت را راه بیندازم، اصلاً نه نداشت مگر در تشهد.
مؤمن چه کسی است؟
مسأله رفتاری جامعه نباید رفتار طردی باشد، هر علتی هم میخواهد بتراشند علت را خدا قبول نمیکند، به انبیا میگوید این مردم خوب را، این مردم مؤمن را، این مردمی که گرما و سرما و کمبود و کمکاری و کم اقتصادی را تحمل میکنند و باز هم میآیند مسجد، باز هم روزه میگیرند، باز هم عبادت میکنند، باز هم به چهار تا آخوند محبت دارند، حبیب من اینها را رد نکن اینها خیلی میارزند، اینها خیلی با ارزش هستند.
پیامبر در کوچه میرفت، هنوز یتیم را تحقیر میکنند، تا یک یتیم مشکلداری میدیدند میگفتند: برو آقا، برو مزاحم ما نشو. هنوز این اخلاق بود، پیامبر رد میشد، دید هفت هشت تا بچه شاد بازی میکنند، یک بچه هشت نه ساله غمناک به دیوار تکیه داده است. پیغمبر آمد جلو سلام کرد و فرمود: عزیز دلم تو چرا بازی نمیکنی؟ گفت: من را راه نمیدهند. چرا؟ گفت: یتیم هستم میگویند نمیشود، «فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَر»(ضحی، 9). رد نکنید، اصلاً هیچ جا رد نکنید خوبان و مؤمنان را، مؤمنان همینها هستند، چه کسی گفته مؤمن یعنی شخصی که هم وزن سلمان است؟ چه کسی گفته؟ کجاست؟ مؤمنین همینهایی هستند که ما در هیئتها و مسجدها، در گریهها، در سینهزنیها و در پول دادنها میبینیم.
مردهای که داود(ع) برای او نماز نخواند
یک مردهای را آوردند نزد داود گفتند: نماز بخوان دفنش کنیم. گفت: نمیخوانم. مرده را طرد کرد، بردند دفنش کردند و نمازش را خواندند. خطاب رسید: داود چرا این مرده را رد کردی؟ گفت: برای اینکه یک بار به من گفتی من از این بندهام نگران هستم، دیدم نگران هستی با خودم گفتم کسی که تو از او نگران باشی من برای چه نمازش را بخوانم؟
خداوند فرمود: داود جنازهاش کنار قبر بود، چهل نفر از همین مؤمنها گفتند: خدایا ببخش او را، بعد که دفن کردند قبر را بستند و رفتند چهل نفر دیگر مؤمن آمدند رد بشوند، اهل شهر بودند گفتند: خدا بیامرزدت. داود من آن هشتاد نفر را که گفتند این خوب است با اینکه خوب نبود رد نکردم و بخشیدم، بلند شو برو سر قبرش نماز بخوان.
سی و پنج سال پیش روی همین منبر روز آخر ماه رمضان بود ـ مثل چنین روزی ـ مرحوم آیت الله علوی رضوان الله تعالی علیه آن روبرو نشسته بودند و منبر را نگاه میکردند، در روضه هم دیدم عمامهشان را برداشتند و خودشان را میزدند. من یک چیزی را روی منبر گفتم، هیچکدام یادتان نیست این را به یاد ایشان میگویم چون میبینم ته مسجد نشسته و منبر را گوش میدهد. آمدم پایین من را بوسید و گفت: این که گفتی روایت نبود ولی خیلی عالی بود و مزه داد. ایشان که گفت خیلی مزه داد من اصلاً شاد شدم.
سؤال سخت لات اصفهانی از آیت الله شفتی
یک لات چاقوکش گردن کلفت در خیابان جلوی آیت الله العظمی مرحوم آقا سید محمد باقر شفتی را گرفت با همان لهجه لاتی در اصفهان، میدانید که لاتها چطور حرف میزنند؟ پنجاه سال پای منبر من میآمدند، تمامشان هم عاقبت به خیر شدند، گردن کلفتترین لاتهای تهران تمامشان امام حسینی مردند.
لاتهای الان را نمیشناسم که قضاوت بکنم، درباره لاتهای الان هیچ نمیگویم ولی لاتهایی داشتیم از من آخوند خیلی بهتر بودند، با همان لهجه لاتی گفت: آقا... ایشان هم خیلی نرم فرمود: چیه؟ گفت: شنیدم اعلام کردی من اعلم علمای شیعه هستم؟ گفت: همینطور است. راست هم میگفت، اعلم علمای شیعه بود، شیخ انصاری با آن باعظمتی یک سال اصفهان درس ایشان را دیده بود.
ایشان گفت: بله برادر، اعلام کردم که هر کسی میخواهد از علم من استفاده کند از هر جای ایران بیاید، من اعلامم برای این بوده که خرج کنم. لات گفت: اگر تو اعلم علمای شیعه هستی، شب معراج خدا به پیغمبرش گفت یک چیزی به تو میگویم بین من و تو باشد اصلاً اظهار نکن، دوم یک چیزی میگویم دلت میخواهد اعلام کن دلت میخواهد نکن، سوم یک چیزی میگویم اصلاً اعلام نکن، چیزی که خدا گفت اصلاً اعلام نکن چه بوده؟ آقا گفت: تو خودت میگویی به پیغمبر گفت دَمش را درنیاور، من چه میدانم؟ پیغمبر که نیامد بگوید.
لات گفت: یکی بین من و تو باشد، یکی هم میخواهی بگو میخواهی نگو، یکی هم نگو، نمیدانی؟ پاسخ داد: خیر. گفت: پس چطور میگویی من اعلم علمای شیعه هستم؟ من میدانم، علما در اصفهان برایم نقل کردند. وقتی این را به مرحوم سید گفت، سید درجا روی خاکهای پیادهرو نشست، اینقدر گریه کرد که آمدند زیر بغلش را گرفتند و پرسیدند: چه شده؟ گفت: این لات خدا را از من بهتر شناخت.
چیزی که گفت نگو چه بود؟ گفت: در گوش پیغمبر گفت من همه را میبخشم خبر نده که یک وقت هوا برشان میدارد، هیچ نگو. خداوند رد نمیکند چون خودش دستور داده رد نکن، این عشقش است که رد نکند.
یتیم نوازی پیامبر
پیامبر این بچه یتیم نه ساله را بغل کرد و سریع به خانه آمد. فاطمه جان بدنش را بشور، لباس نویی که حسن و حسین دارند به او بپوشان، سرش را شانه کن، اگر گرسنه است غذایش را بده، من مینشینم تا این کارها انجام بگیرد. یتیم یک لباس نوی حسین را به او پوشاندند، غذا هم خود زهرا(س) با دست خودش به او داد. پیغمبر دستش را گرفت آمد در کوچه تمام بچهها را صدا زد و فرمود: چه کسی گفته این بابا ندارد؟ این پدرش من هستم.
خدایا فشار آوردی به انبیا که رد نکنید، امشب میخواهی ما را رد کنی؟
منبع : پایگاه عرفان