ای یاد تو قد قامت «قول» است و «قصیده»!
نام تو تجلّای عقیق است و عقیده
عنوان تو نور است که از نور میآید
تصویر تو «ماه» است که از «مِهر» دمیده
ای وصف تو دریا به کفِ دست گرفتن!
ای دیدن رویِ تو «ملاقات دو دیده»!
توفان به نگاه تو اماننامه ...
قنداقه اش را بست، حالا اصغرآماده استسرباز آخر را خودش میدان فرستاده است
از موج آغوش پدر تا اوج خواهد رفتاز نسل ماهی های دریاهای آزاد است
نه ضربت شمشیر می خواهد نه نعل اسبشش ماهه خیلی اربا اربا کردن اش ساده است
تیر سه شعبه کار خنجر می کند اینجاسر، ...
شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین(ع) روی دل با کاروان کربلا دارد حسین(ع)از حریم کعبه جدش به اشکی شست دست مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین(ع)می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین(ع)بس که محمل ها رود منزل به ...
دردم، زکودکی است که با روی همچو ماه آمد برون ، به یاری آن شاه بی سپاه بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه کای عم تاجدار، به خاک از چه خفتهای ؟ برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه نشنیدهای مگر سخن عمه را چو من؟ تنها ز خیمه ...
کوچه کوچه می روم شاید کسی پیدا کنمای دریغ از خانه ای تا لحظه ای مأوا کنمکوچه گردی من از شهر مدینه باب شددست بسته اقتدا بر حضرت مولا کنمگوئیا یک مرد از نامه نویسان نیست نیستبا که یارب شکوه از این بی وفائیها کنم؟می زنم بر قلب لشگر از یسار و از یمینیا ...
شهر شام و شروع ماتم بعدهمه در دست نیزه و نیرنگچه شده شهر غرق در شادیآن طرف آتش و هزاران سنگ............ای امان از دل رباب حزیندل زینب هماره بی تاب استبین سرها ، سری بود کوچکبر سر نی، علی که در خواب است..............کاروانی اسیر آمده استهلهله، شادی و جسارت هابهر ...
ساربان غریب میخواهی این همه مست را کجا ببری؟ تشنه آوردهای که آب دهی، یا به سرچشمهی بقا ببری؟ کعبهی هاج و واج را دیروز، در معمای خود رها کردی یک قبیله ذبیح آوردی غرق خون تا دل از مِنا ببری کاش میشد که بیصدا ... اما تو سرا پا خروش و فریادی خبر ...
هست در چشمِ عاشقان تا اشک
روضه آغـاز می شود بـا اشک
دست انـداخت و به نام عـلی
آمـد از پشتِ پـلک بـالا اشک
نـام اربـاب آمده کـه گذاشت
بعدِ یـک سـال پـا به دنیا اشک
نـام اربـاب آمـد و نـشنـاخت
بـاز در چشمِ مـن سـرا پـا اشک
پـس بـه نـامِ حسین مـی ...
کوغم رسیده ای که شریک غم تو نیست؟ یا داغدیده ای که به دل، محرم تو نیست؟ الاّ تو خود ـ که سوگ و سرورت برابرست یک اهل درد نیست که در ماتم تو نیست هر دردمند زخم درون را، علاج درد با یاد محنت تو بِه از مرهم تو نیست جانْداروی تسلّی، از اندوه عالمی الاّ ...
شن بود و باد، قافله بود و غبار بودآن سوی دشت، حادثه، چشمانتظار بودفرصت نداشت جامة نیلی به تن کندخورشید، سر برهنه، لب کوهسار بودگویی به پیشواز نزول فرشتههاصحرا پر از ستارة دنبالهدار بودمیسوخت در کویر، عطشناک و روزهدارنخلی که از رسول خدا، ...
بر دوش تو امانت آن آفتاب بودسنگینی سترگ ترین انقلاب بود
ای از تبار و صولت مردان بی نشانبا تو نشان تاول و رنج و عتاب بود
در ازدحام آتش و شمشیر و نیزه هاآنجا که درد و دلهره و اضطراب بود
ای نام تو طلیعه آرامشی عجیب خشم تو یک صلابت بی التهاب بود
آن هیبت ...
شب تا سحر یکریز صحرا گریه می کرد
پیش از طلوع صبح ، فردا گریه می کرد
تقدیر می خواهد دلش فردا نیاید
آخر چرا دنیا سراپا گریه می کرد
فردا چه روزی است در تاریخ عالم
یحیی(1) برایش پیش تر ها گریه می کرد
در آسمان خورشید دیگر خواهد آمد
بر روی نی اینبار ، ...
آمد آن ماه ...که خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فکنش
آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
آنکه آثار حیا جلوه گر از هر نگه اش
وانکه الفاظ ادب تعبیه در هر سخنش
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال
انچنان سوخت که شد ...
قرار از دل ربوده آه و اشک کبریا امشبنشسته بر جبین دل غم کرب و بلا امشبابافاضل بدون دست و اصغر تشنه لب بی جانفرات از شرم می گرید ز دردی بی دوا امشبشده هفت آسمان مغموم و دلخون از غم مولاگرفته زانوی غم آسمان بی نوا امشببه تن ژوشیده رخت ماتم و اندوه عرش و ...
این چه رسمیست که در کوفه بنا گردیده
سر بُرَنـد از تن مهمـان به لب خشکیـده
مُهر این ننگ که بر صفحـة آنان خـورده
قـلــب آزاده دلـانِ دو جـهـــان آزُرده
این چه رسمیست که لب تشنه کُشندمهمان را
در ازای زر و زوری شکنـنـد پـیـمـان را
درب خـانـه به ...
چه می شد ای خدا مشکم مرا حاجت روا می کرد
به حق هر دو دستانم همه دردم دوا می کرد
به یاد اصغر نالان که عطشان و پریشان است
کمی از آبِ باقی را برای او سوا می کرد
خدایا عاقبت دیدی شدم شرمنده ی اصغر
چه می شد این فراتِ غم مرا در خود فنا می کرد
ز روی کودکان ...
برای حضرت رقیه« س» سه ساله ای و چه قرن ها که ، امید دل های نا امیدی صدای لب های بی صدایی ، کلید در های بی کلیدی نرفته از خاطر زمانه ، غمی که بر سینه ات نهادی خرابه هایی که نور دادی ، حماسه هایی که آفریدی روانه شد روی گونه هایت – دو نهر کوچک – شبی پریشان ...
زینب که بود عالم غم را خدای صبر
در غربت دیار ستم آشنای صبر
معنا گرفت ماتم عظمی چو جاگرفت
بر شانههای زینب کبری همای صبر
مجموعهی مصائب دنیا به او رسید
ایوب هم نبودچو او مبتلای صبر
در کودکی بدید که در کوچههای شهر
سیلی زدند مادر او را برای ...