﴿1﴾
مقدمه استاد انصاريان
(1) حديث كرد ما را سيد بزرگوار نجمالدين (گوينده (حدثنا) در اول سند نجمالدين بهاءالشرف كيست؟ بنابر قول حكيم متأهله و فقيه بارع محقق ميرداماد قدس سره القدوسى گوينده عميدالدين هبةالله ابن حامد ابن احمد ابن ايوب ابن على بن ايوب است و سيد بزرگوار و حكيم متأهله مير سيد على خان قدس سره در شرح صحيفه خود اين قوم را صحيح دانسته است از شيخ بهاءالدين قدس سره نقل فرموده گوينده حدثنا در اين طريق على ابن سكون است كه از علماى بزرگ و موثق اماميه رضوان الله عليهم است و اين بزرگواران و ساير حكماء و علماى بزرگ اماميه گويند صدور صحيفه سجاديه از امام سجاد بروايات مستفيضه بلكه قريب بتواتر است هيچ شك و ترديدى در اين كه كلام امام است نتوان كرد.) كه لقبش بهاءالشرف است و كنيهاش ابوالحسن و نام شريفش محمد فرزند حسن ابن احمد ابن على ابن محمد ابن عمر ابن يحيى علوى حسينى او گفت روايت كرد ما را شيخ سعيد كه كنيهاش ابوعبدالله و نامش محمد فرزند احمد ابن شهريار خزينهدار قبر مطهر آستان قدس و روضه منور مولانا ابوالائمة الكرام اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه الصلوة و السلام (و او داماد شيخ الطايفه صدوق عليه الرحمة است) در شهر ربيعالاول سال پانصد و شانزدهم هجرت كه ابومنصور محمد ابن احمد ابن عبدالعزيز عكبرى معدل رحمة الله عليه صحيفه را بر شيخ صدوق عرضه مىداشت و قرائت مىكرد هنگام قرائت من حاضر بودم و استماع قرائت صحيفه مىكردم و او از ابوالفضل محمد ابن عبدالله ابن مطلب شيبانى روايت كرد و گفت حديث كرد ما را سيد شريف ابوعبدالله جعفرابن محمد ابن جعفر ابن حسن ابن جعفر ابن حسن ابن حسن المجتبى ابن اميرالمومنين ابوالائمة الهدى ولىالله اعظم سيدنا و مولانا على ابن ابيطالب عليهالسلام و او گفت حديث كرد ما را عبدالله ابن عمر ابن خطاب زيت فروش در سال 265 و او گفت حديث كرد دائى من على ابن نعمان اعلم و او گفت حديث كرد مرا عمير ابن متوكل ثقفى بلخى از پدر خود متوكل ابن هرون و او حديث كرد كه پدرم متوكل گفت من يحيى ابن زيد ابن على ابن الحسين را هنگامى كه به قصد خروج بر عليه بنىاميه عزم خراسان داشت ملاقات كردم از من پرسيد متوكل از كجا مىآيى عرض كردم از سفر حج مىآيم آنگاه از خويشان و عموزادگانش در مدينه حال پرسيد و بالخصوص در پرسش از حال حضرت امام صادق ابن محمد صلوات الله عليهما بسيار مبالغه كرد من يحيى را از حالات همه پاسخ دادم و گفتم حضرت صادق و تمام بنىاعمام از فاجعه شهادت پدرت زيد ابن على عليهالسلام حزين و غمگين بودند آنگاه يحيى فرمود عموى من محمد ابن علىالباقر عليهالسلام پدرم را از خروج بر عليه بنىاميه منع كرد و او را از عاقبت اين خروج و بيرون شدن از مدينه (كه شهادت و شدائد در پى اوست) آگاه ساخت آنگاه يحيى پرسيد از من كه پسرعمويم حضرت جعفر ابن محمد (امام صادق) را ملاقات كردى؟
گفتم آرى به ديدار حضرتش نائل شدم گفت آيا درباره قيام من (و عاقبت كارم) ازو چيزى شنيدى؟
گفتم چرا سخنى شنيدهام باز گفت چه شنيدهاى با من بگو گفتم فدايت شوم دوست ندارم درباره قيام شما آنچه از آن حضرت شنيدهام به شما بازگويم فرمود مرا از مرگ مىترسانى! تبسمى كرد (يعنى من از مرگ نمىترسم) بيار آنچه شنيدهاى با او گفتم كه امام چنين فرمود كه تو هم مانند پدرت زيد به دست بنىاميه شهيد مىشوى و بر سر دار مىروى (چون اين سخن شنيد) رنگ رخسارش متغير شد و اين آيه مباركه را (يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده امالكتاب) تلاوت كرد آنگاه فرمود اى متوكل خداى متعال امر خلافت و حفاظت دين اسلام را به ما مؤيد خواهد فرمود و خدا علم و شمشير هر دو به ما عطا كرده و پسرعموهاى ما (حضرت باقر ع و حضرت صادق (ع) به علم تنها اختصاص يافتند آنگاه من گفتم فدايت گردم آنچه از مردم مشاهده مىكنم مردم (و جامعه شيعه) به امامت و پيشوائى پسرعمويت حضرت صادق مايلترند از شما و پدرت يحيى فرمود البته بدين سبب است كه عمويم محمد ابن على و فرزندش جعفر ابن محمد عليهماالسلام مردم را به زندگانى دعوت مىكنند ما مردم را به موت (و جنگ با دشمن) دعوت مىكنيم (لذا توجه و ميل مردم به او بيش از ماهاست) من عرض كردم اى فرزند پيغمبر خدا آيا آنها عالمترند (به حقايق امور) يا شما؟ او در پاسخ مدتى به حال تفكر سر بزير افكند آنگاه سر بلند كرد و فرمود همه ما داراى علميم جز آنكه آنها (يعنى باقر و صادق ع) همه آنچه ما مىدانيم مىدانند و ما كل آنچه آنها مىدانند نمىدانيم آنگاه يحيى گفت چيزى از كلمات و علوم پسرعمويم نوشتهاى؟ (و همراه دارى كه بر من بخوانى؟) گفتم آرى گفت به من ارائه ده (من يادداشتهائى از گفتار دربارش كه از رؤس علوم و حكمتهاى الهى بود نوشته و همراه داشتم) بدر آوردم و هم از براى او دعائى كه به املاء امام صادق عليهالسلام با خود داشتم بر او عرضه نمودم و گفتم كه آن بزرگوار حديث كرد مرا كه اين دعا را پدر بزرگوار من حضرت باقر ع بر من املاء كرد و فرمود اين دعائى از صحيفه كامله پدرم امام سجاد على ابن الحسين عليهالسلام است يحيى گرفت و از اول تا آخرين دعا را مطالعه فرمود و گفت به من اجازه مىدهى كه از اين دعا نسخه بردارم عرض كردم اى فرزند رسول خدا اين نعمت كه از خود شما خاندان رسالت است محتاج به اجازه است؟ آنگاه فرمود هان اى متوكل اينك براى تو كتابى كامل و صحيفهاى تمام بيرون آرم كه آن صحيفه را پدر بزرگوارم از پدرش حفظ كرده و به من سپرده و سفارش اكيد فرموده كه از غير اهلش محفوظ دارم و منع كنم (كه به دست نااهل نيفتد) عمير گفت پدرم متوكل گفت آن صحيفه را كه حضرت يحيى به دست من داد (از فرط خوشحالى) برخاستم سر مباركش را بوسيدم و عرض كردم بخدا قسم اى فرزند رسولالله من دين و ايمانم بخدا با محبت شما و طاعت شما خاندان رسالت مقرون است و اميدوارم كه خدا به دوستى شما مرا در دنيا و آخرت سعادتمند گرداند آنگاه يحيى صحيفه مرا به دست غلامى كه با او بود داد فرمود اين دعا را با خطى خوانا و خوش بنويس و به من باز ده تا شايد آن را حفظ كنم كه من همين دعا را از پسرعمويم جعفر ابن محمد كه خدايش محفوظ دارد درخواست كردم و او منع كرد متوكل مىگويد چون اين كلام را از يحيى شنيدم (كه امام او را از اين دعا منع كرده) من پشيمان شدم كه چرا دعا را به او دادم و نمىدانستم چه كنم وليكن حضرت ابوعبدالله جعفر ابن محمد عليهالسلام مرا نفرموده بود كه من دعا را به هيچ كس ندهم (و بدين امر خاطرم را تسلى دادم كه من خلافى نكردهام) سپس حضرت يحيى صندوقچهاى را كه قفل و مهر و موم بود بيرون آورد به مهرش نظر كرد و بوسيد و گريه كرد و مهر را شكست و قفل را گشود سپس صحيفه را بيرون آورد و گشود و بر ديده نهاد و بر صورت مبارك كشيد و فرمود اى متوكل به خدا اگر نبود سخنى كه تو از پسر عممم راجع به شهادت و بدار زدن من ذكر كردى البته من اين صحيفه مكرمه را به دست تو نمىدادم و ضنت مىورزيدم وليكن من (بطور يقين) مىدانم كه آنچه او فرموده حق است و (اين علوم را) از پدران بزرگش اخذ كرده (و قضيه حتمى است) و بزودى واقع خواهد شد لذا ترسيدم كه پس از شهادتم اين علم (و حكمتها كه در اين صحيفه مباركه است) به دست بنىاميه افتد و از دسترس مردم پنهان دارند و در گنجينههاى خود براى خويش ذخيره كنند پس تو اى متوكل اين صحيفه را از من برسم امانت بگير و از آنكه نزدم بماند و به دست بنىاميه افتد نگهدارى كن و منتظر باش تا آنگاه كه كار من با بنىاميه آنچه قضاى الهى و مشيت خداست پايان يافت اين امانت من نزد تو محفوظ باشد تا آن را به دست پسرعموهايم محمد و ابراهيم دو فرزند عبدالله ابن حسن ابن حسنابن على اميرالمؤمنين عليهماالسلام سپارى كه البته آنها بعد از من به اين امر (جهاد با بنىاميه) قيام خواهند كرد متوكل گويد من آن صحيفه را از يحيى گرفتم و پس از آنكه او رحمهالله شهيد شد به مدينه رفته و خدمت حضرت اباعبدالله رسيدم و حكايت يحيى را بر او عرضه داشتم حضرت گريه كرد و سخت محزون گشت و گفت خدا رحمت كند پسرعمويم را و با پدران و اجدادش ملحق كند به خدا اى متوكل اين دعا را كه من از او منع كردم سببى نداشت جز همين كه او بر صحيفهى پدرش ترسيد (مىترسيدم دعا را به يحيى بدهم و پس از شهادتش به دست بنىاميه افتد اگر اين مانع نبود البته دعا را به او مىدادم) صحيفهى يحيى اكنون كجاست؟ عرض كردم اين است و تقديم حضور مبارك نمودم امام صحيفه را گشود و فرمود به خدا همين خط عمويم زيد است و دعاى جدم على ابن الحسين عليهماالسلام آنگاه به پسرش اسماعيل فرمود برخيز و آن كتاب دعائى كه تو را سفارش به حفظ و نگهبانى آن كردم بياور اسماعيل برخاست و صحيفهاى آورد كه گوئى همان صحيفهايست كه يحيى ابن زيد به من داده امام عليهالسلام صحيفه را گفت و بوسيد بر دو ديده نهاد و فرمود (اى متوكل) اين صحيفه خط پدرم (حضرت باقرالعلوم) و املاء و انشاء جد بزرگوارم (امام سجاد) عليهالسلام است گفتم اگر رأى مبارك باشد من اين صحيفه شما را با صحيفه زيد و يحيى مقابله كنم حضرت اجازه داد و فرمود البته من تو را بر اين كار شايسته دانستم آنگاه من در مقابله آن دو صحيفه با دقت نظر كردم و هر دو را بكلى (و از هر جهت) مطابق يافتم كه حتى يك حرف هم اين دو صحيفه اختلاف نداشت سپس از امام عليهالسلام اجازه خواستم كه صحيفه يحيى را طبق امر به دو پسر عبدالله حسن تأديه كنم امام فرمود (ان الله يأمركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها) آرى صحيفه را به دو فرزند عبدالله حسن برسان من براى ديدار آنها برخاستم بروم امام فرمود اينجا باش و قاصد فرستاد تا محمد و ابراهيم حضور امام (ع) بيايند آنها هم طولى نكشيد كه خدمت امام رسيدند حضرت صادق روى به آن دو پسرعم كرد و فرمود اين صحيفه ميراث پسرعم شما يحيى ابن زيد است كه از پدرش زيد به او رسيده و او به جاى برادرانش شما را مخصوصا به حفظ اين صحيفه شريفه برگزيده ما هم براى حفظ آن با شما شرطى داريم عرض كردند بفرما شرط چيست خدا رحمتش را به تو عطا كند امام فرمود آن شرط آن است كه اين صحيفه را از شهر مدينه بيرون نبريد عرض كردند براى چه؟
حضرت فرمود پسرعموى شما كه اين صحيفه را (در حيواة خود توسط متوكل) نزد شما فرستاد براى اين بود كه مىترسيد اين صحيفه (گنجينه علم و گوهر معرفت الهى) به دست بنىاميه افتد من هم از اين جهت بر شما مىترسم محمد و ابراهيم عرض كردند يحيى هنگاميكه يقين كرد به شهادتش از آن ترسيد حضرت اباعبدالله عليهالسلام فرمود شما هم ايمن از آن نباشيد به خدا سوگند كه مىدانم (و بطور حتم و يقين به شما مىگويم) كه شما هم هر دو بر عليه بنىاميه خروج خواهيد كرد و بزودى مانند يحيى كشته خواهيد شد اين سخن را كه از امام عليهالسلام شنيدند يك مرتبه برخاستند و گفتند (لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظيم) وقتى كه محمد و ابراهيم بيرون رفتند متوكل مىگويد حضرت اباعبدالله عليهالسلام به من فرمود اى متوكل يحيى به تو چه گفت؟ گفتم گفت پسرعمويم حضرت محمد باقر (ع) و فرزندش حضرت صادق مردم را به زندگانى دعوت مىكنند و ما مردم را دعوت به مرگ (و قيام بر عليه بنىاميه) مىكنيم فرمود آيا اين سخن را به تو گفت يحيى؟ عرض كردم آرى خدا امور شما را اصلاح كند بلى چنين گفت سپس حضرت فرمود خدا رحمت كند پسرعمم يحيى را اى متوكل حديث كرد مرا پدر بزرگوارم از جدم از حضرت اميرالمؤمنين كه روزى پيغمبر را بر بالاى منبر خواب مختصرى در ربود در آن خواب ديد كه مردمى مانند ميمون بر منبر او بالا رفته و پائين مىجهند و مردم را بقهقرا به سمت كفر و شرك دعوت مىكنند رسول اكرم از خواب بيدار شده و راست بر منبر نشست و آثار حزن و اندوه بر چهره مباركش پديدار شد در آن حال جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و اين آيه را آورد:
(و ما جعلنا الرؤيا اللتى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا)
حضرت پيغمبر (ص) آگاه شد كه در اين آيه شجرهى ملعونه شجرهى خبيثه بنىاميه است كه بوزينهوار بر منبر نبوت آن بزرگوار مىجهند و فرود مىآيند) فرمود اى جبرئيل در دوران من و در زمان حيواة من اين قصه خواهد شد جبرئيل امين عرض كرد نه يا رسولالله از زمان هجرتت تا ده سال آرام و به صلاح آسياى اسلام همى مىگردد و بعد از اين ده سال باز تا سى سال اين آسيا در گردش است تا آنگاه كه سال هجرت به سى و پنج رسيد (و دوران سه خليفه گذشت) اول سى و پنج باز پنج سال گردش آرام و به صلاح مىكند (كه آن دوران خلافت اميرالمؤمنين على عليهالسلام است) از آن به بعد گردش اين آسيا بضلالت و گمراهى است و بر اين قطب مىگردد و ملك و شاهى فرعون عالم (معويه و يزيد و و و) خواهد گرديد و خدا در سورهى مباركه (انا انزلناه فى ليلة القدر ليلة القدر خير من الف شهر) پيغمبر را خبر داده و به اين موضوع اشاره فرموده كه هزار ماه البته حكومت و سلطنت بنىاميه خواهد بود كه در آن ليلهى قدر نيست (يعنى تجلى نور خدا و اشراق انوار هدى وجود ندارد) در آن هزار ماه اگر كوههاى عالم (و قوىترين قدرت بشر) با آنها به مقاومت برخيزد مغلوب آنان شود تا وقتى كه خداى متعال به زوال آنها فرمان دهد امام صادق فرمود و در اين هزار ماه حكومت بنىاميه شعارشان دشمنى با اهل بيت پيغمبر و بغض و كينه آل على و دوستان و شيعيان آنهاست و در اين آيهى شريفه (الم تر الى اللذين بدلوا نعمتالله كفرا و احلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها و بئس القرار) به همين ظلم و طغيان بنىاميه اشاره فرموده زيرا نعمتالله وجود اقدس پيغمبر (ص) و اهلبيت اوست كه دوستى و محبت آنها ايمان است و مؤمن مستحق بهشت شود و دشمنى و كينهى آنها نفاق و كفر است و مستوجب آتش دوزخ گردد و اين مطلب سريست كه پيغمبر اكرم به اميرالمؤمنين و اهل بيتش سپرد و آنگاه حضرت صادق آل محمد فرمود تا ظهور امام قائم غائب حجة ابن الحسن العسكرى وقتش فرانرسد خروج نكرده و نخواهد كرد احدى از ما براى دفع ظلم و جور آنها و اقامه حق جز آنكه به بلاى قتل و شهادت مبتلا شود و هركه قيام كند جز آنكه بر غم و اندوه ما و شيعيان ما بيفزايد كارى از پيش نبرد آنگاه متوكل ابن هرون گفت حضرت امام صادق عليهالسلام پس از اين سخنان صحيفه جدش را بر من املاء فرمود و آن دعاها هفتاد و پنج باب بود من شصت و چند از آن را حفظ كردم و يازده بابش از خاطرم برفت (حديث متوكل ابن هرون بطريق ديگر) حديث كرد مرا ابوالمفضل از محمد ابن حسن ابن روزبه ابوبكر مدائنى كاتب ساكن رحبه در خانه خود و گفت حديث كرد مرا محمد بن احمد بن مسلم مطهرى و او گفت حديث كرد مرا پدرم از عمير پسر متوكل ابن هرون بلخى از پدرش كه پدرم متوكل گفت من يحيى ابن زيد ابن على السجاد عليهالسلام را ملاقات كردم و همين حديث را به تمامه تا خواب حضرت پيغمبر (ص) در منبر كه امام صادق از امام باقر و پدران گراميش صلواتالله عليهم اجمعين بيان فرمود ذكر كرد و در اين روايت مطهرى ابواب صحيفه نيز بدين طريق مذكور است.