﴿1﴾
مقدمه استاد انصاريان
(1) امام همام زينالعابدين و سيدالساجدين، على بن الحسين بن على بن ابىطالب به سال سى و هفتم يا سى و هشتم هجرى در مدينه ولادت يافت. مادر گرامى آن امام بنابر مشهور، شهربانو (گفتيم بنا بر مشهور، زيرا نام مادر امام (ع) را به صورتهاى زير نيز ذكر كردهاند: شهربانويه، شاه زنان، جهان شاه، شهرناز، جهان بانويه، خوله، بره، سلافه، غزاله، سلامه، حرار، مريم و فاطمه (ر ك. دكتر سيد جعفر شهيدى، زندگانى على بن الحسين، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ص 10.) (دخت يزدگرد سوم ساسانى است. شهربانو را در زمان عثمان در زمرهى اسيران ايرانى به مدينه بردند و أميرالمؤمنين على (ع) وى را براى فرزند خود حسين (ع) به زنى گرفت. زندگى مادر به روايتى كوتاه بود و پس از زادن فرزند خويش از دنيا رحلت كرد و به روايتى همراه شوى خود امام حسين (ع) به كربلا رفت.
اگر تولد امام در سال سى و هشتم بدانيم، پس در واقعهى كربلا جوانى بيست و سه ساله بوده كه به مشيت خداوندى از آن كشتار بى رحمانه به سلامت رسته تا چراغ خاندان امامت را افروخته نگه دارد.
زينالعابدين (ع) همراه كاروان اسيران اهلبيت به اسارت كوفه و شام رفت و در مجلس عبيدالله بن زياد و يزيد بن معاويه و در هر موضع و موقع ديگر كه ضرورى مىنموده، زبان به سخن گشوده و خصم غالب را مغلوب فصاحت و بلاغت خود ساخته است.
امام (ع) پس از سپرى شدن دوران اسارت كه گويا يك سال مدت گرفته بود، به مدينه بازگشت و بيش از سى سال، در عين زهد و پرهيز و عبادت، بر مسند ارشاد و امامت جاى داشت.
القاب آن حضرت، چون زينالعابدين و سيدالساجدين و قدوة الزاهدين و سيدالمتقين و امام المؤمنين و الامين و السجاد و الزكى و زينالصالحين و منارالقانتين و العدل، (همان، ص 7.) حاكى از علو مقام او در تقوى و عبادت است. از جملهى القاب آن امام يكى هم ذوالثفنات است، از آن جهت كه پيشانى و كف دستها و سر زانوهاى او از كثرت سجده به درگاه ذوالجلال پينه بسته بود و لقب ديگر او البكاء است يعنى بسيار گريان، و اين گريه همه از خوف خدا بوده است.
دربارهى على بن الحسين (ع) و مقام و منزلت والاى او سخن بسيار گفتهاند و صحيفهى مباركهى سجاديه و آن همه مواعظ و حكم كه در مطاوى آن دعاها و مناجاتها آمده بهترين گواه بر جلالت قدر و علو مقام و رفعت منزلت او در زهد و عبادت و علم و حكمت است، ولى شايسته است كه رشتهى سخن را به ابوالفراس فرزدق (ابوالفراس همام بن غالب ملقب به «فرزدق» در حدود سال بيستم هجرى در بصره متولد شد. فرزدق شاعرى است اهل مدح و هجا و ممدوحان او بيشتر خلفاى بنىاميهاند. ولى او را قصيدهاى است در مدح على بن الحسين (ع) با اين مطلع:
هذا الذى تعرف البطحاء وطئته
و البيت يعرفه و الحل و الحرم
شمار ابيات اين قصيده مختلف ذكر شده است؛ از چهار بيت تا چهل و يك بيت. همچنين بعضى همهى آن را يا ابياتى از آن را به شاعران ديگر و در مدح ممدوحان ديگر دانستهاند. آنچه ترجمهى آن را آوردهايم ابياتى است كه در ديوان شاعر چاپ شده (به تحقيقات شگرف استاد دكتر شهيدى در كتاب زندگانى على بن الحسين، صص 133 - 112، مراجعه فرماييد.)) بسپاريم، در آن روز كه در مسجد الحرام در نزد هشام بن عبدالملك نشسته بود و امام به مسجد الحرام درآمد و به حجرالاسود نزديك شد تا بر آن دست كشد و مردم به احترام و ادب راهش گشاده داشتند و فرستادهى قيصر روم كه در نزد هشام بود شگفتزده پرسيد كه اين كيست؟ و هشام خود را به نادانى زد، به ناگهان برخاست و مرتجلا قصيدهاى سرود به اين مطلع:
هذا الذى تعرف البطحاء وطئته
و البيت يعرفه و الحل والحرم
اين كسى است كه سرزمين بطحاء جاى پايش را مىشناسد و خانهى كعبه و بيرون حرم و حرم مىشناسندش.
ترجمهى باقى قصيده چنين است:
اين فرزند بهترين همهى بندگان خداست. اين پرهيزگار است، اين برگزيده است، اين پاكيزه خصال است و اين ستيغ بلند هدايت است.
اگر ندانى كه اين مرد كيست، اكنون بدان كه او فرزند فاطمه (ع) است و كسى است كه با رسالت نياى او سلسلهى پيامبران خداوند به پايان رسيده است.
سخن تو كه مىپرسى: اين مرد كيست؟ او را زيانى نرساند زيرا آن كس را كه تو نمىشناسى هم عرب شناسد و هم عجم.
دستان او باران رحمت پروردگار است. بارانى كه سودش همه را رسد. همگان از دستان او بخشش خواهند و هرگز نيستى و نادارى بر آنها چيره نگردد.
نرمخوى مردى است، آنسان كه خشم او كس را نترساند و او به زيور دو خصلت آراسته است: نيكخويى و نيكطبعى.
چون مردى به رنج و مصيبت گرفتار آيند، او با رنج و مصيبت آنان بر دوش كشد. «آرى» گفتن را شيرينترين كلام داند، كه خود خويى شيرين دارد.
جز به هنگام تشهد «نه» بر زبان نياورد. و اگر براى تشهد نبود، همواره به جاى «نه» مىگفت: «آرى».
همگان را مشمول احسان خود ساخته است و ظلمت فقر و بينوايى از برق احسان او رخت بربسته.
چون قريشيان ببينندش، سخنورشان گويد، كرم و جوانمردى به كرم و جوانمردى اين مرد منتهى شود و از آن در نخواهد گذشت.
او به آزرم ديده بر هم نهد و ديگران را از هيبت و شكوه او ياراى نگريستن در او نيست و آنجا كه اوست كسى لب به سخن نگشايد، مگر آنگاه كه بر لب او تبسمى نقش بندد.
در دستش عصايى است از خيزران كه رايحهاى خوش از آن بردمد، از دست كسى كه شگفتىافزاست، چهرهى زيبا و بينى خوش تراش و متناسبش.
چون براى استلام حجرالاسود آيد، ركن حطيم خواهد كه دست او بگيرد و رها نكند، كه مىداند آن دست، دست چه كسى است.
خداوند از روز ازل شريف و بزرگوارش آفريده و قلم قدرت بر لوح چنين روان گشته است.
كدام يك از آفريدگان است كه از خوان بىدريغ نعمت نياكانش برخوردار نشده باشد؟
هر كه خدا را سپاس گويد، بايد كه پدران اين مرد را سپاس گويد. زيرا آن دين كه همگان بدان رسيدهاند از خاندان ايشان برآمده است.
او را به قلعهى رفيع دين انتساب است، جايى كه نه دست كس بدان تواند رسيد و نه پاى كس.
اين مرد همان است كه پيامبران فضيلت جدش را معترفند و ديگر امتها به فضيلت امت او مقرند.
شاخهاى بر رسته از درخت رسالت است. نژاده مردى است خوش خوى و پاك سيرت.
پردهى ظلمت از فروغ پيشانى او بشكافد، آنسان كه خورشيد با فروغ خود تاريكى را بزدايد.
او از خاندانى است كه دوستيشان دين است و دشمنى با آنان كفر و تقرب به آنان رهايى است و پناهگاه است.
پس از ياد خدا ياد آنان بر هر چيز مقدم است، خواه در آغاز سخن يا در پايان سخن.
اگر پرهيزگاران را شمار كنند، ايشان پيشوايانشان باشند و اگر كسى بپرسد كه بهترين مردم روى زمين چه كسانند؟ پاسخ شنود كه ايشان.
چون دست سخا گشايند، هيچ بخشندهاى را با ايشان ياراى همسرى نيست. و چون سخن از بزرگوارى و كرم در ميان آيد، كس به پايهى آنها نرسد.
به هنگام خشكسالى باران رحمتند و در عرصهى پيكار هژبران دمان.
تنگدستى سبب نقصان در بخشندگيشان نشود. آرى، همواره بخشندهاند، خواه توانگر باشند و خواه تنگدست.
به پايمردى دوستى ايشان هر شرى و هر مصيبتى از ميان برود و نعمت و احسان فزونى گيرد.
به يقين آن زمان كه شاعر پرتوان عرب، براى شناساندن امام (ع) به آنان كه دربارهى او تجاهل مىكردهاند، به چنين مدح و ستايشى پرداخته، اين مجموعه نيايشها كه بعدها صحيفهى سجاديه نام گرفته، يا هنوز از سوى امام (ع) به كسى املاء نشده يا فرزدق از آن بىخبر بوده است، و گرنه شاعرى چون او كه سخن سره از ناسره و سخته از ناسخت مىشناخت، وصف آن را بيت القصيدهى مديحهى خويش مىساخت.
صحيفهى سجاديه كه آن را زبور آلمحمد و انجيل اهلالبيت گفتهاند، از سخن بارى تعالى كه بگذريم، همانند نهجالبلاغه از سخن هر آفريده فراتراست. اگر هر سخنى درخور جايگاهى است يا هر جايگاهى را سخنى درخور بايد، پس در پيشگاه ايزد متعال و خداوند ذوالجلال، براى عرض نياز و بيان پرستندگى و شكسته حالى به هنگام شبخيزى و اشكريزى، كدام راز و نجوا شايستهتر از آن راز و نجوا كه از اعماق دل و صميم جان شبخيزان اشكريز برآمده باشد؟ و صحيفه راز و نجواى كسى است كه او را زبور عابدان و سرور ساجدان و سرخيل شبزندهداران و پيشواى مشتاقان لقاى پروردگار خواندهاند.
تحقيق در اساتيد صحيفهى سجاديه كارى است دشوار بل طاقتسوز كه از من با اين تنكمايگى كه مراست برنيايد. ولى بحمدالله اين كار شگرف را چند تن از فضلاى معاصر يا به پايان بردهاند (مراد سيد جليلالقدر محمد باقر موحد ابطحى است كه تحقيقات ايشان در پايان مجموعهى جديدى از صحيفه به نام الصحيفةالسجادية الجامعة به تفصيل آمده است.) و يا سرگرم تحقيق و تفحصند (مراد آقاى رحمان نبوى است كه سرگرم پديد آوردن دايرةالمعارف امام سجاد هستند.) و راه سخن بر امثال من بربستهاند. ولى به طور اجمال مىتوان گفت كه نخستين راويان صحيفه فرزندان امام سجاد (ع) يعنى امام محمد بن على (ع) و زيد بن على (زيد بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب. كنيهاش ابوالحسين بود و بدان سبب كه همواره به تلاوت قرآن مشغول بود او را «حليف القرآن» لقب داده بودند. گويند به نزد هشام بن عبدالملك رفت و هشام را به تقوى و ترس از خدا دعوت كرد. هشام گفت: تو اين سخنان از آن مىگويى كه آرزوى خلافت دارى. آنگاه سخنى نابكارانه بر زبان آورده و به مادر زيد كه كنيزى امولد بود اهانت كرد. زيد نيز پاسخى سخت داد. هشام به خشم آمد و فرمان داد او را آسوده نگذارند. چون زيد از نزد هشام بيرون آمد گفت: هر قومى كه از شمشير بهراسد، جز خوارى نصيبى نخواهد داشت. اين سخن به گوش هشام رسانيدند. هشام از خروج او بيمناك شد و گفت: شما مىپنداشتيد كه دوران اهلبيت به سر رسيده است و حال آنكه با چنين مردانى پندار انقراضشان پندارى باطل است. از اين پس نه زيد بيكار نشست و نه هشام. چون زيد به كوفه آمد، مردمى از مخالفان بنىاميه و دوستان اهلبيت گردش را گرفتند. گويند پانزده هزار نفر با او بيعت كردند. ياران او جماعاتى از مردم مداين و بصره و واسط و موصل و خراسان و روى و جرجان و بلاد جزيره بودند. به عللى كه شرح آن دراز است ياران او از گردش پراكنده شدند و از آن همه جز دويست و هيجده تن براى او باقى نماند. زيد نبرد آغاز كرد و تيرى بر پيشانىاش نشست و به شهادت رسيد، به سال 122. يارانش پيكر او را دفن كردند و بر گور او آب بستند تا موضع آن دانسته نشود. ولى عوالم حاكم كوفه يوسف بن عمر گور او بيافتند و پيكر او بيرون آوردند و سر از تنش جدا كردند. سر را به شام و از شام به مصر بردند. پيكر زيد را در كوفه بردار كردند. بعضى گويند تا چهار سال پيكر او بر دار بود. تا زمان وليد بن يزيد كه به يوسف بن عمر نوشت پيكر زيد را از دار فرود آرد و بسوزاند و خاكسترش را در فرات ريزد. يوسف بن عمر نيز چنين كرد (ر ك. مقاتل الطالبيين، طبع كاظم المظفر، ص 68 به بعد؛ عمدة الطالب، انشارات ارضى، قم، ص 255.) (ع) بوده اند. امام محمد باقر (ع) اين وديعت به فرزند خود امام جعفر صادق (ع) سپرده است و زيد بن على (ع) وديعتى را كه در نزد خود داشته به فرزند خود يحيى بن زيد (يحيى بن زيد، فرزند زيد بن على بن الحسين (ع) است. چون زيد به شهادت رسيد، فرزندش يحيى رهسپار مداين شد. يوسف بن عمر كسانى را به طلب او فرستاد. يحيى از مداين به نيشابور و از نيشابور به سرخس رفت. وليد بن يزيد كه پس از هشام به خلافت رسيده بود به نصر بن سيار نامه نوشت و خواستار دستگيرى يحيى شد. عاقبت در بلخ او را دستگير كردند و به زندان بردند. نصر بن سيار گرفتار شدن زيد را به يوسف بن عمر خبر داد و يوسف به وليد. وليد فرمان داد كه او را بترسان كه گرد فتنه نگردد و آزادش كن. نصر چنين كرد و ده هزار درهم و دو استر به او داد. يحيى به جوزجان و طالقان (خراسان) رفت. در آنجا قريب به پانصد تن گردش گرفتند و يحيى خروج كرد. نصر بن سيار لشكرى به جنگش فرستاد. سه روز جنگ در پيوستند. عاقبت در روز جمعهاى هنگام عصر به شهادت رسيد. اين واقعه در سال 125 بود. سرش را جدا كردند و به نزد وليد بن يزيد فرستادند و پيكرش را در شهر جوزجان بر دار كردند. پيكر يحيى همچنان بر دار بماند تا بنىاميه بر افتادند و ياران ابو مسلم آن را از دار پايين آوردند (ر ك. عمدة الطالب، صص 259 و 260.) (داده است. متوكل بن هارون كسى است كه با يحيى بن زيد ديدار كرده و يحيى چون خبر شهادت خود را شنيده صحيفهاى را كه در نزد او بوده به اين متوكل داده است كه به مدينه ببرد. براى آشنايى با باقى ماجرا ترجمهى بخشى از مطلبى را كه از سالهاى دور در آغاز يا انجام بيشتر صحيفهها آمده است مىآوريم.
«... سيد اجل نجمالدين بهاءالشرف، ابوالحسن محمد بن حسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى العلوى الحسينى از...عمير بن متوكل ثقفى بلخى و او از پدر خود متوكل بن هارون روايت كند كه گفت: با يحيى بن زيد بن على (ع) ديدار كردم، به هنگامى كه عازم خراسان بود. سلام كردم. پرسيد: از كجا آمدهاى؟
گفتم: از حج.
يحيى بن زيد از خاندان و بنىاعمام خود كه در مدينه بودند پرسيد و بيش از همه از حال جعفر بن محمد [الصادق] (ع) جويا شد.
گفتمش كه حالش خوب است ولى همگان از آنچه بر پدرت زيد رفته است محزونند.
گفت: عم من محمد بن على [الباقر] (ع) به پدرم اشارت مىكرد از قيام بپرهيزد كه اگر قيام كند و از مدينه بيرون رود، كشته خواهد شد. آيا تو پسر عم من جعفر بن محمد (ع) را ديدهاى؟
گفتم: آرى.
گفت: آيا شنيده اى كه دربارهى من سخنى بر زبانش رفته باشد؟
گفت: مرا بگوى كه از من چگونه ياد كرد؟
گفتم: فدايت شوم، نمىخواهم آنچه را از او شنيدهام روى در روى تو بگويم.
گفت: مرا از مرگ بيم مىدهى؟ بگوى كه از او چه شنيدهاى؟
گفتم: از او شنيدم كه مىگفت كه تو كشته خواهى شد و پيكرت بر دار كنند، آن سان كه پدرت را كشتند و پيكرش را بر دار كردند.
چون اين بگفتم، چهره در هم كشيد و گفت «خدا هرچه را بخواهد مىسترد و هرچه را بخواهد نگاه مىدارد و امالكتاب در نزد اوست.» (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده امالكتاب. الرعد / 39) اى متوكل، خداوند عزوجل اين دين را به ما مؤيد ساخته. ما را هم علم ارزانى داشته و هم شمشير و اين دو را ويژهى ما ساخته و حال آنكه پسر عمان ما را تنها علم عطا كرده است.
گفتم: فدايت شوم، مىبينم كه مردم را به پسر عمت جعفر بن محمد (ع) گرايش بيش است تا به تو و پدرت.
يحيى گفت: از اين روست كه عم من محمد بن على و پسرش جعفر (ع) مردم را به زندگى فراخواندهاند و ما به مرگ.
گفتم: اى زادهى رسول خدا، آيا شما را علم بيش است يا آنان را؟
يحيى سر فرو داشت و پس از لحنى انديشيدن، سربرداشت و گفت: همهى ما از علم بهرهاى داريم، ولى هرچه ما مىدانيم آنها هم مىدانند اما آنها چيزهايى مىدانند كه ما نمىدانيم.
آنگاه از من پرسيد: آيا از پسر عمم چيزى نوشتهاى؟
گفتم: آرى.
گفت: به من بنماى كه از سخن او چه نوشتهاى.
من سخنى چند از علم بيرون آوردم و به او نشان دادم. آنگاه دعايى را كه ابوعبدالله [جعفر بن محمد (ع)] مرا املاء كرده بود نزد او نهادم.
امام مرا گفته بود كه اين دعا را پدرش محمد بن على [الباقر] (ع) بر او املاء كرده است و گفته بود كه آن دعاى على بن الحسين (ع) است و از دعاهاى صحيفهى كامله است. يحيى از آغاز تا پايان در آن نگريست و مرا گفت: آيا رخصت مىدهى كه نسختى از آن بردارم؟
گفتم: آرى فرزند رسولالله، براى چيزى كه از آن شماست از من رخصت مىطلبى؟
گفت: خواهى كه صحيفهاى از دعاى كامل كه پدرم از پدر خود فراگرفته است به تو عرضه دارم؟ ولى پدرم مرا وصيت كرده كه آن را نيك نگه دارم و به دست نااهلانش ندهم.
عمير گويد كه پدرم گفت: برخاستم و بر سرش بوسه دادم و گفت: اى فرزند رسولالله، من خدا را به محبت شما و اطاعت از شما پرستش مىكنم و اميد آن دارم كه مرا در زندگىام و در مرگم به ولايت شما قرين سعادت سازد.
پس صحيفهاى را كه به او داده بودم به جوانى كه در آنجا بود داد و گفت: اين دعا را به خطى خوش و خوانا بنويس. سپس به من ده، باشد كه آن را از بر كنم، كه من اين دعا را از جعفر خواسته بودم و او دريغ مىكرد.
متوكل گويد: از كردهى خود سخت پشيمان شدم و نمىدانستم كه چه بايدم كرد. و امام ابو عبدالله (ع) مرا نگفته بود كه آن را به كس ندهم. سپس جعبهاى آورد و از آن صحيفهاى قفل برنهاده و مهر كرده بيرون آورد. نخست در مهر نگريست، آنگاه بر آن بوسه داد و بگريست. پس مهر را شكست و قفل بگشود و آن صحيفه بگشاد و بر ديده نهاد و بر چهره ماليد و گفت: به خدا سوگند اى متوكل، اگر پسر عمم خبر نداده بود كه من كشته مىشوم و پيكرم بر دار مىرود، اين صحيفه را به تو نمىدادم، كه همواره در نگهداشت آن حرص مىورزيدهام. ولى مىدانم كه سخن او حق است. چيزى است كه از پدران خود شنيده است و به زودى صحت آن آشكار خواهد شد. بيم دارم كه اين علم به دست بنىاميه افتد و مكتومش دارند و در گنجينههاى خود براى خود اندوختهاش سازند. اينك آن را بستان و خاطر من آسوده گردان و نيكويش نگه دار. چون خداوند، آن داور دادار، ميان من و اين قوم حكم خود روان سازد، اين صحيفه از من به امانت نزد تو باشد تا آن را به محمد (مراد محمد بن عبدالله المحض است معروف به صاحب نفس زكيه. كنيهاش ابوعبدالله يا ابوالقاسم بود و ملقب به المهدى. محمد در سال 100 هجرى متولد شد و در بيست و پنجم ماه رجب سال 145 به شهادت رسيد. منصور دوانيقى و جماعتى از بنىهاشم با او و برادرش ابراهيم بيعت كردند. چون بنىعباس بر سر كار آمدند، در تمام مدت خلافت سفاح، محمد و ابراهيم در نهان مىزيستند. در زمان منصور هر دو برادر خروج كردند. محمد رهسپار مدينه شد. منصور بر سرش لشكر فرستاد. محمد در مكانى به نام «احجار الزيت» كشته شد (ر ك. مقاتل الطالبيين، ص 157؛ عمدة الطالب، ص 103.) (و ابراهيم (ابراهيم بن محمد معروف به قتيل باخمرى براى خروج راه بصره در پيش گرفت. بر بصره مستولى شد. حتى يك بار لشكر منصور از او شكست خورد عاقبت در ماه ذوالقعدهى سال 145 به شهادت رسيد (ر ك. مقاتل الطالبيين، ص 210؛ عمدة الطالب ص 108 به بعد.)) پسران عم من عبدالله (عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابىطالب. پدرش را حسن مثنى مىگفتند و عبدالله به المحض ملقب بود. چون بنىعباس بر سر كار آمدند و با آل على (ع) آن شيوهى نابكارانه در پيش گرفتند، عبدالله محض را به زندان بردند و او را در زمان حكومت منصور، به امر منصور، در زندان خفه كردند (ر ك. عمدة الطالب، ص 101 به بعد.)) بن حسن بن حسن بن على (ع) برسانى، زيرا آن دو پس از من به اين كار قيام خواهند كرد.
متوكل گويد: آن صحيفه را بستدم. چون يحيى بن زيد به شهادت رسيد، به مدينه آمدم و به ديدار ابو عبدالله (ع) رفتم و آنچه يحيى گفته بود به او باز گفتم. امام سخت اندوهگين شد و گريست و گفت: خداوند يحيى را بيامرزد و او را به پدران و نياكانش برساند. اى متوكل، به خدا سوگند آنچه مانع مىآمد كه دعا به او دهم همان چيزى بود كه يحيى را از سرنوشت صحيفهى پدرش به دست ديگران بيمناك كرده بود. اكنون آن صحيفه كجاست؟
گفتم: اين است.
امام (ع) صحيفه را گشود و گفت: به خدا سوگند كه اين خط عمم زيد بن على است و دعاهاى آن از جد على بن الحسين (ع).
آنگاه فرزند خود اسماعيل را گفت: فرزندم، برخيز و آن دعاها كه گفته بودمت آنها را از بر كنى و نيك نگه دارى بياور.
اسماعيل برخاست و صحيفه بياورد. گويى همان صحيفه بود كه يحيى بن زيد به من داده بود. امام (ع) بر آن بوسه داد و بر ديده نهاد و گفت: اين صحيفه به خط پدرم و املاى جدم (ع) است كه در وقت املاى آن من نيز حاضر بودم.
گفتم: اى فرزند رسولالله، آيا رخصت مىدهى كه آن را با صحيفهى يحيى بن زيد مقابله كنم؟
گفت: آرى،تو شايستهى چنين كارى هستى.
من آن دو را با هم مقابله كردم. هر دو يكسان بودند، حتى يك حرف هم ميانشان اختلاف نبود. سپس از او خواستم كه صحيفهى يحيى را به پسران عبدالله بن حسن دهم چنان كه يحيى سفارش كرده بود. امام فرمود:
«خدا شما را فرمان مىدهد كه امانتها را به صاحبانشان باز گردانيد.» (ان الله يأمركم ان تؤدوا الأمانات الى اهلها. النساء / 58) آرى، آن را به ايشان ده.
چون برخاستم كه به ديدار آن دو بروم، مرا گفت كه سر جايم بنشينم سپس كس فرستاد تا محمد و ابراهيم بيامدند و آن دو را گفت: اين ميراث عم شما يحيى است كه از پدرش به او رسيده و آن را نه به برادرانش داده، كه به شما داده است، ولى با شما شرطى است.
گفتند: خدايت رحمت كناد، آن شرط بيان نماى كه سخن تو پذيرفته آمده است.
گفت: اين صحيفه ار از مدينه بيرون نبريد.
گفتند: به چه سبب؟
گفت: به همان سبب كه پسرعم شما از آن بيم داشت، من بر شما بيم دارم.
گفتند: پسرعم ما مىدانست كه كشته خواهد شد، از اينرو از تباه شدن صحيفه بيمناك بود.
امام (ع) فرمود: شما نيز در امان نخواهيد بود. به خدا سوگند كه من مىدانم كه شما نيز به زودى خروج خواهيد كرد و سر در سر آن كار خواهيد داد، آن سان كه او داد.
پس آن دو از جاى برخاستند و گفتند: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم. و از نزد امام بيرون شدند...
متوكل بر هارون گويد: سپس ابوعبدالله (ع) دعا را بر من املا فرمودند. هفتاد و پنج دعا بود و من به نوشتن يازده دعا موفق نشدم و شصت و چند دعا را حفظ كردم.»