﴿1﴾
مقدمه استاد انصاريان
(1) گفت شنيدم آن را هنگام قرائت بر شيخ صدوق ابىمنصور محمد بن محمد بن احمد بن عبدالعزيز عكبرى المعدل رحمه الله. از ابىالمفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شيبانى گفت حديث كرد مرا شريف ابوعبدالله جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن اميرالمومنين على بن ابيطالب عليهماالسلام گفت حديث كرد ما را عبدالله بن عمر بن خطاب الزيات به سال دويست و شصت و پنج گفت حديث كرد مرا خال من على بن نعمان اعلم گفت حديث كرد مرا عمير بن متوكل الثقفى البلخى از پدرش متوكل بن هرون گفت ديدم يحيى بن زيد بن على عليهالسلام را، پس از كشته شدن پدرش، به خراسان مىرفت، بر او سلام كردم. پرسيد از كجا مىآئى؟ گفتم از حج. از كسان و پسر عمان خويش كه در مدينهاند حال بپرسيد و در سئوال از حال جعفر بن محمد عليهماالسلام مبالغه كرد. خبر او و ايشان را گفتم و اندوه آنان را در مصيبت پدرش زيد بن على بيان كردم. يحيى گفت عم من محمد بن على باقر (عليهماالسلام) پدرم را به ترك خروج مىفرمود و خبر داده بود كه اگر از مدينه بيرون رود كارش به كجا كشد، آيا پسر عم من جعفر بن محمد (عليهماالسلام) را ديدار كردى. گفتم: آرى گفت آيا شنيدى درباره من سخنى به زبان آرد گفتم آرى. گفت چه فرمود؟ گفتم فداى تو شوم دوست ندارم آنچه از او شنيدم پيش روى شما بگويم. تبسمى كرد و گفت آيا مرا از مرگ مىترسانى؟ هر چه شنيدى بازگوى گفتم شنيدم كه مىفرمود تو را مىكشند و بدار مىآويزند چنانكه پدرت را كشتند و بدار آويختند. رنگ رويش بگرديد و گفت «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب» يعنى خداى هر چه را خواهد محو مىكند و هر چه را بخواهد اثبات مىكند و كتاب بزرگ نزد اوست، اى متوكل خداى عزوجل اين امر را به ما تاييد فرمود و به ما هم دانش داد و هم شمشير، هر دو با هم، و عموزادگان ما را دانش داد و بس. گفتم فداى تو شوم، مردم را مىبينم به پسر عم تو جعفر عليهالسلام راغبترند از تو و پدرت گفت عم من محمد بن على و پسرش جعفر (عليهماالسلام) مردم را به زندگى مىخوانند. و ما آنها را به مرگ مىخوانيم. گفتم يا رسولالله آيا آنها داناترند يا شما؟ زمانى سر به زير افكند آنگاه سر برآورد و گفت همه ما دانائيم الا آنكه هر چه ما مىدانيم ايشان مىدانند و هر چه آنها مىدانند ما نمىدانيم. آنگاه گفت آيا از گفتههاى پسر عم من جعفر چيزى نوشتى؟ گفتم آرى. گفت به من بازنماى! مسائلى چند كه نوشته بودم بيرون آوردم از جمله دعائى بود كه حضرت ابوعبدالله عليهالسلام بر من املا فرمود و گفت پدرش محمد بن على عليهماالسلام بر او املا كرده است و از دعاهاى على بن الحسين عليهالسلام است از صحيفه كامله. يحيى در آن دعا نگريست از اول تا آخر و گفت آيا اذن مىدهى از آن نسخه برگيرم. گفتم يا ابن رسولالله اين چيزى است از ناحيت شما به ما رسيده است آيا براى آن اذن بايد گرفت؟ پس فرمود اكنون صحيفه از دعاى كامل براى تو بيرون آرم كه پدرم از پدرش فرا گرفت و مرا فرمود نگاهدارم و به غير اهل نسپارم عمير گفت پدرم گفت برخاستم و سر او را بوسه دادم و گفتم يابن رسولالله دين من دوستى و طاعت شما است و اميدوارم همين مرا تا زندهام و پس از مرگ سعادتمند گرداند. پس آن صفحه كاغذ كه من به او داده بودم سوى غلامى كه همراه او بود افكند و گفت اين دعا را به خطى روشن و نيكو بنويس و بر من عرضه دار شايد آن را از بر كنم كه آن را از جعفر حفظه الله مىخواستم و به من نمىداد. متوكل گفت من از كرده پشيمان شدم و ندانستم چه كنم، و حضرت ابىعبدالله عليهالسلام پيش از اين نفرمود آن را به كسى ندهم. آنگاه يحيى صندوقچهاى خواست، آوردند و از آن صحيفه قفل كرده و مهر زده بيرون آورد و در مهر آن نگريست و بوسيد و بگريست و مهر را بشكست و قفل بگشود و صحيفه را باز كرد و بر ديده نهاد و بر روى كشيد و گفت اى متوكل به خدا سوگند اگر گفته پسر عمم نبود كه گفتى من كشته و بدار آويخته مىشوم اين صحيفه را به تو نمىدادم و بر آن بخل مىورزيدم لكن من مىدانم كه گفتار او راست است، از پدران ما به او رسيده و به زودى سخن او درست آيد و ترسيدم چنين علم بدست بنىاميه افتد و پنهان كنند و در خزائن خود نگهدارند، پس آن را بگير و مرا از انديشه آن آسوده ساز و منتظر باش تا حكم خداوند درباره من و اينان به انجام رسد اين صحيفه نزد تو امانت باشد و بدو پسر عم من محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن على عليهماالسلام برسان كه در امامت جانشين من هستند. متوكل گويد: پس صحيفه را گرفتم و چون يحيى بن زيد كشته شد به مدينه رفتم و خدمت ابىعبدالله عليهالسلام رسيدم و خبر يحيى باز گفتم، بگريست و اندوهش افزون گشت و گفت خداى پسر عم مرا رحمت كند و او را به آباء و اجدادش ملحق گرداند، به خدا سوگند اى متوكل كه مرا از دادن دعا به يحيى بازنداشت مگر هم آنچه او بر صحيفه پدرش مىترسيد اكنون آن صحيفه كجا است.
گفتم اين است. آن را بگشود و گفت به خدا قسم كه اين خط عم من زيد و دعاء جدم على بن الحسين عليهماالسلام است آنگاه فرزند خويش را گفت: اى اسماعيل برخيز و آن دعا كه تو را دستور دادم حفظ كنى و نگهدارى بياور! اسماعيل برخاست و صحيفه آورد مانند همان صحيفه كه يحيى بن زيد به من داده بود. ابوعبدالله عليهالسلام آن را بوسيد و بر چشم خود نهاد و گفت اين خط پدر من است و املاى جد من عليهماالسلام در حضور من. گفتم يا ابن رسولالله دستورى هست آن را با صحيفه زيد و يحيى مقابله كنم؟ اذن داد و گفت تو را سزاوار آن ديدم پس من در آن نگريستم هر دو يكى بود و يك حرف آن را بر خلاف ديگرى نيافتم آنگاه از ابىعبدالله عليهالسلام دستورى خواستم كه صحيفه اول را به دو فرزند عبدالله بن حسن برسانم: فرمود «ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها» آرى! صحيفه را به آنها ده و چون برخاستم كه به ديدار آنها روم فرمود بر جاى باش و كس نزد محمد و ابراهيم فرستاد، حاضر آمدند و گفت: اين ميراث پسر عم شما يحيى است از پدرش، آن را مخصوص شما گردانيده و از برادران خود دريغ داشته است، بگيريد اما من بر شما شرطى دارم. گفتند رحمك الله بفرماى كه فرمان شما پذيرفته است. فرمود اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد. گفتند براى چه؟ فرمود پسر عم شما بر آن ترسيد از چيزى كه من هم بر شما از همان مىترسم. گفتند: يحيى وقتى دانست كشته مىشود بر آن ترسيد. ابوعبدالله عليهالسلام فرمود: شما هم ايمن نباشيد به خدا سوگند كه من مىدانم شما مانند او خروج مىكنيد و كشته مىشويد. ايشان برخاستند و لا حول و لا قوه الا بالله گويان بيرون رفتند. ابوعبدالله عليهالسلام با من گفت اى متوكل يحيى با تو چه گفت؟ گفت عم من محمد بن على و پسرش جعفر مردم را به زندگى مىخوانند و ما آنها را به سوى مرگ مىخوانيم؟ گفتم آرى اصلحك الله پسر عمت يحيى با من چنين گفت.
آن حضرت فرمود خداى رحمت كند يحيى را. پدر من حديث كرد مرا از پدرش از جدش از على عليهالسلام كه رسول خدا را صلى الله عليه و آله بر منبر حال خلسه و انصرافى دست داد و در آن حال مردانى ديد مانند بوزينه بر منبر او برمىجهند و مردم را كه روى به منبر دارند به پشت مىگردانند رسول خدا صلى الله عليه و آله راست بنشست و اندوه در چهره او هويدا بود جبرئيل اين آيت آورد «و ما جعلنا الرويا التى اريناك الافتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا» و مقصود از شجره ملعونه بنىاميه است. پيغمبر گفت اى جبرئيل آيا اينان به عهد من و در زمان من باشند جبرئيل گفت نه و لكن آسياى اسلام تا ده سال از هجرت تو مىگردد و پس از آن باز مىگردد تا بيست و پنجسال از هجرت تو و پنج سال باز همچنان باشد آنگاه آسياى ضلالت به گردش آيد كه بر قطب خود پايدار بود و از آن پس ملك فرعونها باشد و امام صادق عليهالسلام فرمود خداوند درباره دولت آنان اين آيات فرستاد:
«انا انزلناه فى ليله القدر و ما ادريك ما ليله القدر ليله القدر خير من الف شهر» شب قدر بهتر از هزار ماه است كه بنىاميه در آن پادشاهى كنند اگر در آن هزار ماه شب قدر نباشد و فرمود خداوند پيغمبر خود را آگاه گردانيد كه بنىاميه پادشاهى امت را بدست آرند و در اين مدت فرمانروا باشند اگر كوهها بر آنان سر كشند آنها بر كوهها غالب آيند تا خداوند به زوال ملك آنان فرمان دهد. بنىاميه در اين مدت دشمنى و كينه ما اهلبيت را در دل مىپرورانند و خداوند پيغمبرش را خبر داد كه خاندان و دوستان و پيروان ايشان در روزگار ملك بنىاميه چه شكنجهها خواهند كشيد. باز امام صادق عليهالسلام فرمود خداوند درباره ايشان فرستاد «الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم يصلونها و بئس القرار» نعمت خدا محمد و خاندان اويند (صلوات الله عليهم) دوستى ايشان ايمان است و دوستدار را به بهشت درآورد و دشمنى ايشان كفر است و نفاق و دشمن را به آتش برد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله اين راز را با على و خاندان او باز گفت.
متوكل گويد آنگاه ابوعبدالله عليهالسلام گفت هيچيك از خاندان ما براى دفع ستم يا اقامه حق پيش از قيام قائم خروج نكرده و نخواهد كرد مگر از پاى درآيد و رفتار او شكنجه و آزار ما و شيعيان ما را بيشتر گرداند. متوكل بن هرون گفت پس از آن ابوعبدالله عليهالسلام دعاها را بر من املا فرمود و آنها هفتاد و پنج باب است يازده باب از دست من بدر رفت و شصت و چند باب را نگاهداشتم. حديث كرد ما را ابوالمفضل. گفت حديث كرد مرا محمد بن حسن بن روزبه ابوبكر مدائنى كاتب ساكن رحبه در سراى خود. گفت حديث كرد مرا محمد بن احمد بن مسلم مطهرى. گفت حديث كرد مرا پدرم از عمير بن متوكل بلخى از پدرش متوكل بن هرون. گفت ملاقات كردم يحيى بن زيد بن على عليهالسلام را و همين حديث را بالتمام نقل كرد تا روياى پيغمبر صلى الله عليه و آله كه جعفر بن محمد عليهماالسلام از پدرانش روايت كرده و در روايت مطهرى ابواب را بخصوص ذكر كرده است
1- سپاس خداوند جل و علا
2- درود بر محمد و آل او
3- درود بر حاملان عرش
4- درود بر مومنين به پيغمبران
5- دعا درباره خود و كسان خود
6- دعا هنگام صبح و شام
7- دعا در حوائج مهمه
8- دعا در پناه بردن به خدا
9- دعا در اظهار شوق آمرزش
10- دعا در التجاء به خداوند
11- دعاء طلب عاقبت خير
12- دعا در اعتراف به قصور
13- در حاجت خواستن
14- در شكايت از ظالمان
15- دعا هنگام بيمارى
16- درطلب آمرزش
17- نفرين بر شيطان
18- در دفع محذورات
19- دعا در طلب باران
20- دعا براى تحصيل اخلاق نيك
21- دعا هنگامى كه اندوهگين مىشد
22- دعا در سختى
23- دعا در طلب عافيت
24- دعا درباره پدر و مادر
25- دعا درباره فرزندان
26- دعا براى همسايگان
27- دعا براى مرزداران
28- در اظهار ترس و خوف
29- دعا هنگامى كه روزى بر او تنگ مىشد
30- در استعانت براى اداى دين
31- دعا در توبه
32- دعا در نماز شب
33- دعا در استخاره
34- دعا وقتى كسى را مبتلا به رسوائى و گناه مىديد
35- در رضا به قضا
36- دعا هنگام شنيدن رعد
37- دعا در شكر خداوند
38- دعا در عذرخواهى
39- دعا در طلب عفو
40- دعا چون ياد مرگ مىكرد
41- دعا در طلب ستر و محفوظ ماندن
42- دعاى ختم قرآن
43- دعا هنگام ديدن ماه نو
44- دعا براى آمدن ماه رمضان
45- دعاى وداع ماه رمضان
46- دعاء عيدين و جمعه
47- دعاى روز عرفه
48- دعاى عيد قربان و جمعه
49- دعا براى دفع مكر دشمنان
50- دعا هنگام ترس
51- دعا هنگام تضرع و زارى
52- در الحاح و استرحام
53- در فروتنى
54- در طلب رفع غم
بابهاى ديگر به لفظ ابىعبدالله حسنى است رحمهالله حديث كرد ما را ابوعبدالله جعفر بن محمد حسنى گويد حديث كرد ما را عبدالله بن عمر بن خطاب زيات گفت: حديث كرد مرا خال من على بن نعمان اعلم گفت حديث كرد مرا عمير بن متوكل ثقفى بلخى از پدرش متوكل بن هرون گفت املا كرد بر من سيد من ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق عليهالسلام گفت املا كرد جد من على بن الحسين بر پدرم محمد بن على (عليهمالسلام) در حضور من (اين دعاها را).