در اخبار آمده كه روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت ، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را بديد ، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت ، آب ندامت از ديده اش روان شد ، از صفاى وقت عيسى عليه السلامو مصاحبان او بر انديشيد ، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد ، آه جگرسوز از دل پر خون بركشيد و با زبان حال گفت :
*
يا رب كه منم دست تهى چشم پر آب
نامه سيه و عمر تبه ، كار خراب
از روى كرم به فضل خويشم درياب
*
جان خسته و دل سوخته و سينه كباب
از روى كرم به فضل خويشم درياب
پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم ، اما چون اين قوم دوستان خدايند ، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود ، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت ، يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت : يا روح اللّه ! اى جان پاك ! اين مرده دل بى باك را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست ؟ اى عيسى ! او را بران تا از قفاى ما بازگردد كه مبادا شومى گناهان او در ما رسد . عيسى عليه السلاممتأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه : يا روح اللّه ! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد ، مجموع را از ديوان او محو كرديم .
منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان