
63 سال فقط چشم دل، حیران جمال معشوق بود
ماه رمضان هنوز نیامده بود، روز اول ماه رجب بود و 59 روز به ماه رمضان مانده بود که پیامبر صلی الله علیه و آله شروع به روزه گرفتن مىکرد. عرض مىکردند آقا امروز روز اول رجب است، چرا روزه مىگیرید؟ مىفرمود : مىخواهم به استقبال ماه رمضان بروم. شصت روز روزه براى ورود به ماه رمضان . عاشق از هِى هِى چوپان نترسد که حالا معشوق من چه مىخواهد به گردن من بگذارد، چه تکلیفى مىخواهد به من بدهد. امیر المومنین علیه السلام مىفرمود: هر چه تکلیف سنگینتر باشد، لذت هم بیشتر است. سختتر بهتر، جانانهتر، به مقام قرب برنامهام نزدیکتر، آرام نیستم تا وقتى که به وصال برسم، به لقا برسم، آن جا که رسیدم، آرام مىشوم.آن راهبر بزرگ به شاگردانش گفت: بارها را بار کنید تا برویم. منزلها طى کردند تا به دهى بیرون از دروازه ده رسیدند. پرسید : اسم این ده چیست؟ گفتند: این ده معروف به درِ دوست است، گفت: پیاده شوید، همه پیاده شدند، سه الى چهار روز گذشت، آمدند و گفتند که آقا بار کنید برویم، گفت: عمرى انسان باید بدود تا به درِ دوست برسد، ما حالا رسیدیم، کجا برویم؟زمین و زمان را براى خود مجلس معشوق مىدانستند، به هر چه نگاه مىکردند، بالاصاله نگاه نمىکردند. اصلاً چیزى را نگاه نمىکردند. امیر المومنین علیه السلام مىفرماید: پیامبر صلی الله علیه و آله 63 سال در این دنیا بود، حتى یک بار هم براى تماشا کردن چیزى چشمش را باز نکرد، اصلاً حالت تماشا نگرفت، هر چه را نگاه کرد، گذرى رد شد، تمام این 63 سال تنها و تنها با چشم دل، حیران جمال معشوق بود و بس، آن قدر در برابر خدا عبادت کرد که جبرئیل این آیات را در قرآن آورد :« طه * مَا اَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْانَ لِتَشْقَى »7.طه * ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به مشقت و زحمت افتى .حبیب من این قدر عباداتت را سنگین نگیر، تو پیش من هستى، دیگر کجا مىخواهى بروى، کجا مىخواهى بیایى؟ شب معراج نمىدانم به چه مقامى رسیده بود که همواره به آیهاى که خطاب به موسى هنگام وادى طور نازل شد، توجه داشت :« فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ اِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً »8.به یقین این منم پروردگار تو ، پس کفش خود را از پایت بیفکن ؛ زیرا تو در وادى مقدس طوى هستى .گفت: خودم را ادب کنم پیش از این که به من بگویند کفشهایت را دربیاور، این نعلینهاى پا را دربیاورم. خواست خم شود که خطاب رسید: بگذار کفشهایت باشد تا گرد و غبار آن به محلّى که آمدهاى، بخورد، من به تو افتخار مىکنم. دیگر مکان مطرح نبود، همه جا پیش او بود و همیشه پیش او، خودش مىگفت: «ابیتُ عِنْدَ ربّى یُطْعِمُنى ویُسْقینى» ؛9 پیش او هستم، غذا داخل دهانم مىگذارد، ظرف آب لب دهانم مىگیرد، به من مىخوراند و مىآشاماند. پیش او هستم، البته این غذا غذاى دیگرى است:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهریست است کانرا نام نیست10