
آخرين لحظات عمر مرحوم آيتالله ميلانى
خدمت مرحوم آيت الله العظمى ميلانى در مشهد بودم، ايشان عالم كم نظيرى بود. در زدند، خادم ايشان آمد و گفت: دكترى را كه گفته بوديد، آمدند. دكتر آمد و خيلى احترام كرد. مرحوم آيت الله العظمى ميلانى فرمودند: شبها سرفه مىكنم، كم خواب و كم اشتها و كم حوصلهام. دكتر در اينجا حرف ايشان را قطع كرد و گفت: آقا! بقيهاش را نفرماييد، توضيح ندهيد، شما يك كلمه به من بگوييد، من همه چيز را مىفهمم. بگوييد پير شدهايد. همين. همه درد شما همين است، دوا هم ندارد. بايد بسوزيد و بسازيد. اين دوايى كه ما مىدهيم، فقط مقدارى تخفيف موقت است، اما اگر توقع داريد كه خوب شويد، خوب شدنى در كار نيست. ايشان فرمودند: باشد.
ايشان حدود نود سال عمر كردند، اما به زيباترين صورت عمر خود را هزينه كردند، تنها اين كتاب نزديك به ده جلدى «قادتنا كيف نعرفهم» كه ايشان اول آن نوشتهاند: من اميدم براى نجات روز قيامت نسبت به كل عمرم، فقط به اين كتاب است. چه شاگردانى تربيت كردند، چه نمازهايى خواندند و چه گريههايى كردند.
ايشان عمر خود را عالى مصرف كردند. روزى كه از دنيا رفتند، من آنجا نبودم. از درگذشت ايشان چند روز گذشته بود كه من خودم را به مشهد رساندم. براى تسليت به فرزندان ايشان رفتم، به فرزندان ايشان گفتم: از روز آخر عمر ايشان براى من تعريف كنيد، چون روز آخر، روز خيلى مهمى است. روز آخر روزى است كه پرونده مثبت و منفى رقم مىخورد كه يا شخص ديندار بيرون مىرود، يا بىدين و ديگر نمىشود كارى كرد. روز خيلى سخت و شديدى است. آقازاده ايشان گريه كرد و گفت: ايشان را از مشهد بيرون برده بوديم، سه شبانه روز بود كه ديگر حرف نمىزدند و به كسى نگاه نمىكردند. كجا بودند و چه مىكردند؟ نمىدانم.
آقازاده آيت الله ميلانى گفتند: سه شبانه روز جواب نمىدادند، حرف نمىزدند و غذا نمىخوردند، تا روز آخر، حدود ساعت ده صبح، چشم خود را باز كردند، نگاهى به ما كردند، ما خيلى خوشحال شديم، گفتيم خوب شدند، به من فرمودند: جلو بيا. من نزديك رفتم، گفتند: من دارم مىروم، در اين لحظه براى من روضه گودال قتلگاه را بخوان، آن وقتى كه زينب كبرى عليها السلام كنار بدن ابى عبدالله عليه السلام آمد. من نيز شروع كردم و روضه را خواندم، مثل دو جوى آب اشك روى صورت ايشان مىريخت، تا از دنيا رفتند.