شيعه اى، از يك خان عرب اهل سنت سيلى نابى خورد. روى زمين افتاد.
صورتش از سيلى خوردن درد آمده بود و بدنش از زمين خوردن. به او گفت: من كه زورم به تو نمى رسد، اما ما مولايى به نام اميرالمؤمنين عليه السلام داريم، به او شكايت مى كنم و او انتقام مرا از تو مى گيرد. گفت: همين الان برو، خيال مى كنى من از او مى ترسم؟ او چهارصد سال است كه از دنيا رفته است، چگونه از من انتقام مى گيرد؟
اين بنده شيعه با دل صاف و پاك آمد، سه شب در حرم اميرالمؤمنين عليه السلام دعا كرد و گفت: تا انتقام مرا نگيرى، من از حريم تو بيرون نمى روم. گريه مى كرد.
آن خان در اطراف كوفه زندگى مى كرد. سه روز گذشت، شيعه مى بيند كه دعاى او مستجاب نشد و حرف خان ظالم اهل سنت دارد ثابت مى شود و گويا از دست حضرت كارى برنمى آيد.
كنار ضريح گريه كرد تا خوابش برد. محضر مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام را درك كرد، به حضرت عرض كرد، حضرت فرمود: خداوند متعال به ما قدرت هر كارى را داده است، ولى من به اين خان سنّى ضربه اى در اين دنيا نخواهم زد، چون او حق خيلى مختصرى به گردن من دارد و از من طلبكار است. طلب طلبكار را بايد بدهند و آن اين است كه: روزى اين خان از كنار نخلستان هاى بيرون نجف در حال عبور بود، چشم او به گنبد من افتاد، دستش را روى سينه گذاشت و گفت: «السلام عليك يا على بن أبى طالب» يك كار خوب انجام داد، مزدش اين است كه او را ببخشى.
بيدار شد. با گرفتن جواب خود از حرم بيرون رفت. خان سوار اسب بود، گفت:
چه شد؟ شكايت كردى؟ آيا على توانست مرا بزند؟ گفت: من رفتم شكايت كردم، على عليه السلام فرمودند: من اين شخص را به اين علت نمى زنم كه به گردن من حق دارد و آن اين است كه روزى از كنار نخلستان ها مى گذشت، با ديدن گنبد من، به من احترام كرده است.
خان از اسب پايين آمد. روى خاك نشست، گفت: كجا مى روى؟ من مى خواهم گريه كنم، دست مرا بگير و به حرم اميرالمؤمنين عليه السلام ببر، من مى خواهم شيعه و علوى شوم.
مشاهده كنيد كه يك حسنه چه پاسخى دارد.
منبع : پایگاه عرفان