اين جمله را من وصل به يك روايت بكنم؛ پيغمبر صلى الله عليه و آله با چند نفر از مدينه به بيابان آمدند در بيابان به اين ها فرمودند: چه مى بينيد؟ گفتند: ما هيچ چيزى نمى بينيم.
فرمود: يك شتر سوارى از دور دارد مى آيد، شش شبانه روز است كه آب و نان گيرش نيامده، بت پرست هم هست و به عشق ديدن من دارد مى آيد. صحبت من را شنيده، به او گفته اند: يك مردى در مدينه است، كه پيغمبر خدا است، اخلاق و عملش اين گونه است، نديده عاشق من شده، دارد مى آيد، بياييد راهمان را با او ميزان كنيم.
به شتر سوار رسيدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند: كجا مى روى؟ گفت: مدينه.
فرمود: مدينه چكار دارى؟ گفت: مى خواهم بروم و يك بار رسول الله صلى الله عليه و آله را ببينم.
فرمود: زحمت نكش و تا مدينه نرو، كسى كه دنبالش مى گردى، خودم هستم.
يك نگاهى عميقانه و عاشقانه به چهره پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد. فرمودند: بت پرست هستى؟ گفت: بله. فرمود: حاضرى دست از بت بردارى و به او كه تو و عالم را ساخته رو كنى؟ گفت: بله.
فرمود: من تو را با او آشتى بدهم؟ بگو:
« لا اله الا الله و أنى رسول الله »
بعد از اين دو كلمه از بالاى شتر آمد بيافتد، چون گرسنه و تشنه بود، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را بگيريد. دستها همه بالا رفت.
فرمود: آرام او را روى زمين بگذاريد. آرام او را خواباندند، فرمود: من مى نشينم، برويد آب بياوريد، خودم غسلش مى دهم، همين جا هم يك قبر براى او بكنيد. چقدر راحت خدا او را قبول كرد، و چقدر راحت به بهشت رفت.
منبع : پایگاه عرفان