يك جوانى به نام مصعب بود كه خيلى عاشق پيغمبر صلى الله عليه و آله شد، تنها فرزند هم بود، پدرش هم ثروتمند مكه بود. هجرت كرد و به مدينه آمد. بيست ساله بود، عمويش به مدينه آمد، كافر و بت پرست بود، آمد مسجد و به پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت: پدر و مادرش دارند مى ميرند، اين ها همين يك پسر را دارند، چند سال است كه پدر و مادر اين پسر را نديده اند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مصعب! پدر و مادرت دنبالت فرستاده اند، گفت: آقا جان! شما چه مى گوييد؟ فرمود: من نظر بدهم؟ من نظر نمى دهم، خدا بايد نظر بدهد، جبرئيل نازل شد، گفت: خدا مى فرمايد: مصعب مال من است، او را نفرست كه برود.
عشق به پيغمبر، جوان و دختر و پسر را محبوب خدا مى كند. اين يك خلصت.
منبع : پایگاه عرفان