کبود حنجره ها بغض پير من بودند
سراب ها همگي در مسير من بودند
عطش عطش،دلم از خيمه گاه سر مي رفت
وبچه ها عطش ناگزير من بودند
خدا به خاطر پروانه ها مرا مي خواست
که گريه هاشان بغض اخير من بودند
به نام نامي دريا به قلب آب زدم ...
...
فرشته هاي پريشان در آستان خدا
دعا براي دو دست دلير من بودند
کسي نبود بنالد ز آب هاي جهان
که مهر مادر تنها اسير من بودند
هجوم خيرگي تيرهاي لاجرعه
جواب تشنگي سربه زير من بودند.
...
چقدر شرم من ازخيمه ها نگفتني است
چقدر چشم به راه سفيرمن بودند...
منبع : سودابه مهيجي