خانم جوانى در آن هواى گرم حضرت عليه السلام را ديد و گريه كرد ، عرض كرد : شوهرم مرا از خانه بيرون كرده و گفته است : اگر به خانه برگردى ، تو را آتش مى زنم . حضرت عليه السلام فرمودند : پشت سر من بيا تا به خانه شما برويم .
رفتند . حضرت عليه السلام آرام در زدند . جوان قوى هيكلى درب را باز كرد . حضرت عليه السلام فرمودند : هوا گرم است و شهر خلوت . اين زن جوان است ، نبايد او را بيرون مى كردى ، بگذار به داخل خانه بيايد . يقه حضرت را گرفت و گفت : اول ببين خودت از دست من نجات پيدا مى كنى ، بعد واسطه گرى كن . به تو چه ربطى دارد ؟
سر و صدا شد . همسايه ها درب را باز كردند . حضرت عليه السلام ديد او هيچ حرفى را قبول نمى كند . لذا مقدارى جلو آمد و پيراهن مرد را به حالت گره در مشت خود گرفت و او را از زمين بلند كرد و محكم روى زمين كوچه خواباند و زانوى خود را روى سينه آن مرد گذاشت .
مردم گفتند : »السلام عليك يا اميرالمؤمنين« ! جوان فهميد اين شخص اميرالمؤمنين عليه السلام است . عرض كرد : آقا ! لطفاً پاى خود را برداريد ، من كنيز همسرم هستم . حضرت لبخند زدند و فرمودند : با هم خوب زندگى كنيد .
اين گرفتارى ها براى شرّ است .
» ان الله تعالى انزل كتاباً هادياً بيّن فيه الخير و الشرّ فخذوا نهج الخير تهتدوا و اصدفوا عن سمت الشرّ تقصدوا «
رومى نشد از سر على كس آگاه
زيرا كه نشد كس آگه از سر اله
يك ممكن و اين همه صفات واجب
لا حول و لا قوه الا بالله
منبع : پایگاه عرفان