علامه طباطبايى ـ صاحب تفسير الميزان ـ مى فرمايد: دوازده سيزده ساله بودم كه براى درس خواندن وارد نجف شدم. به اولين استادى كه برخورد كردم، آيت الله سيد على قاضى بود. مرحوم قاضى صاحب نفَس بود.
من چند ماه پيش، به ديدن يكى از علماى قم رفتم كه سن نود را طى مى كند، پنج سال هم پيش ايشان درس خوانده ام، از شاگردان مرحوم كمپانى است، صاحب نفَس ها را ديده بود، به ايشان عرض كردم: شما مرحوم قاضى را ديده ايد؟ گفتند: بله، گفتم: چيزى از مرحوم قاضى پيش شما هست؟ فرمودند: هست. گفتم: حال داريد براى من تعريف كنيد؟ گفتند: با چهار پنج نفر براى عبادت به مسجد كوفه يا سهله رفته بودند، در حال عبادت كردن، صدايى مى آيد، يكى از آنهايى كه سلام نماز را داده بود، ديد يك مار كبرا كه به هر كدام از اين عبادت كنندگان يك دهم نيش را مى زد، خاكسترش مى كرد، داشت طرف اين جمع مى آمد.
مرحوم قاضى هم در حال عبادت بود، سر و صداى افراد حال قاضى را بريد. بلند شد، چشمش به اين مار كبرا افتاد، گفت: «يا حية مت» اى مار بمير، مار هم بى نفس شد، از مسجد بيرون آمديم، يكى از مريدان قاضى شك كرد كه واقعا با اين جمله آرام و ساده، مار مرد!؟ گفت: بروم ببينم و بيايم، به مرحوم قاضى هم چيزى نگفت. با ترس و لرز آمد جلو، يك پا به مار زد، ديد نه، مار خشك شده است. ده بيست قدم كه آمديم، مرحوم قاضى فرمود: يقين كردى كه مرده است؟
ختم يكى از بزرگان نجف آمده بود. به جاى چايى قهوه مى خورد، يك مقدار هم قهوه خوردن را خيلى دوست داشت. در ختم، قهوه آوردند. ايشان گفت: ميل ندارم.
وقتى از ختم بيرون آمديم، يكى به ايشان گفت: شما در اين نوشيدنى ها به قهوه خيلى علاقه داريد، چرا ميل نكرديد؟ روزه بوديد؟ نخير، امروز ميل نداشتيد؟ فرمود: چرا، خيلى هم ميل داشتم، پس چرا ميل نكرديد؟ گفت: نجس بود.
ختم تمام شد، پيش خادم مسجد آمدم و گفتم: قهوه را تو دم كردى؟ گفت: بله، چطور؟ گفت: آقاى قاضى قهوه را نخورد و گفت نجس است، خادم گفت: ما داشتيم در قهوه خانه كار مى كرديم، حلبى دستمان را بريد و يك قطره خون در قورى قهوه افتاد، گفتم: مهم نيست، نمى شود اين همه قهوه را دور بريزيم.
نمى دانى كه در دنيا هميشه افرادى فهميده به عنوان حجت خدا هست، همه جا هم هست، اما خودشان را نشان نمى دهند با اين كه همه چيز دارند.
منبع : پایگاه عرفان