بادقت در كتاب خدا اين منبع فيض بىنهايت به اين نتيجه مىرسيم كه وقتى سخن با ترازوى قرآن سنجيده مىشود، جز يازده گونه سخن كه مورد رضايت حق است و اظهارش داراى سود دنيايى و آخرتى است سخن و كلام با ارزشى در دنياى بيان و فضاى كلام باقى نمىماند هرگاه يكى از اوصاف يازدهگانهاى كه قرآن براى سنجش بيان مىدارد در كلام انسان باشد آن كلام قابل گفتن و اظهار كردن است ورنه تكلم به سخن حرام و مورث پليدى روح و آلودگى قلب و تاريكى درون و شر دنيا و آخرت است.
اوصافى كه قرآن مجيد براى قول بيان مىدارد كه ترازوى الهى براى سنجش سخن است بدين قرار است:
1- قول بليغ
2- قول صدق
3- قول عدل
4- قول حسن
5- قول احسن
6- قول ليّن
7- قول كريم
8- قول ايمان
9- قول سديد
10- قول معروف
11- قول ميسور
اكنون بايد با توجه به آياتى كه اين اوصاف را در جنب قول و سخن استعمال كرده به دقّت نشست كه موارد خرج كردن اين سنخ از اقوال كجاست؟
1- قول بليغ
[فَكَيْفَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جاؤُكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا إِحْساناً وَ تَوْفِيقاً* أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ عِظْهُمْ وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغاً] «1».
پس [وضع و حالشان] چگونه خواهد بود هنگامى كه به سبب آنچه مرتكب شدهاند، حادثه ناگوارى به آنان برسد، آن گاه در حالى كه به خدا سوگند مىخورند، نزد تو مىآيند كه ما [از داورى بردن نزد طاغوت] نيّتى جز نيكى و برقرارى صلح و سازش [ميان طرفين نزاع] نداشتيم.* اينان كسانى هستند كه خدا آنچه را كه [از نيّات شوم، كينه و نفاق] در دلهاى آنان است مىداند؛ بنابراين از آنان روى برتاب و پندشان ده، و به آنان سخنى رسا كه در دلشان اثر كند بگوى.
در اين دو آيه سخن از وضع اهل نفاق است كه از حكم خداى و رسول روى گردانده به طاغوت اقبال مىكنند، خداوند مىفرمايد:
روى آوردن به حكم طاغوت مورث مصيبت و بدبختى است و سببش همان توجه به طاغوت است، اين بدبختى هم در دنيا گريبانشان را مىگيرد و هم در آخرت و اين نتيجه كار كرد خود آنان است، آن گاه به جانب پيامبر آمده و رجوع خود را به طاغوت عذر آورده و به خداوند قسم مىخورند كه منظورشان از روى آوردن به طاغوت نيكى و آشتى بوده، خداوند از ضمير آنان آگاه است، از ايشان اعراض كن و آنان را موعظه نما و در خودشان گفتارى رسا بگو.
از اين آيه استفاده مىشود كه جاى قول بليغ به هنگام وعظ و نصيحت است.
واعظ آن چنان بايد بگويد كه مستمع به زشتى كردارش و عقوبتى كه از پى دارد آگاه شود و به نيكى عملش و اجرى كه به دنبال دارد واقف گردد.
واعظ و قول بليغ
آنان كه به عنوان واعظ و گوينده مشغول خدمتند بايد توجه داشته باشند كه كرسى وعظ جاى خودنمايى و ميدان زورآزمايى مطالب علمى و پيچيده نيست كه به فرموده رسول اسلام صلى الله عليه و آله هر گويندهاى در قيامت به مقدار وقتى كه از مستمعان گرفته مسئول است. گوينده موظف است گفتارش را
اولًا: از كتاب خدا و «نهج البلاغة» و «صحيفه سجاديه» و كتب معتبر روايى و علمى اخذ كند، سپس آن را با بيانى رسا به سمع مستمع برساند، به نحوى كه سادهترين افراد و حتى آنان كه كمترين بهرهاى از سواد ندارند، گفتار گوينده را درك و تغيير حال پيدا كنند
و ثانياً: گوينده بهتر است گفتارش را با خلوص توأم نمايد و به آنچه مىگويد عامل و آراسته باشد.
يكى از متخصصان فن سخنورى درباره يك واعظ و سخنران مىگويد:
مردم براى اين كه به سخن كسى گوش دهند و اعتنا كنند، بايد به او اعتماد داشته باشند و او را درست و راستگو و دانا و صميمى و خيرخواه و مهربان بدانند و ارجمند و گرامى بدارند.
اين مسئله دليل و برهان و توضيح و بيان لازم ندارد و شك نيست كه شنوندگان هر چه اين گمانها و احساسات را درباره گوينده بيشتر داشته باشند سخن او مؤثّرتر و نافذتر است.
پس هر كس مىخواهد در دنيا به سخنورى كارى از پيش ببرد يا به مقامى برسد بايد چنان زندگانى كند كه مردم او را به اين صفات بشناسند.
گذشته از اين كه سخنور بايد نزد مردم به اين صفات شناخته شده باشد، هنگام سخنورى نيز بايد چنان سخن بگويد كه اگر او را به اين صفات مىشناسند سخن او آن گمانها را در اذهان تأييد و استوار كند و آن عوالم را در همان حال به ياد آورد و محبت و احترام او در دلها بنشيند و اگر او را نمىشناسند از كلامش به اين عقايد و احساسات درباره او بگرايند. وگرنه به سخنش گوش نمىدهند، يا اگر بدهند از گوش فراتر نمىرود و به دل نمىنشيند.
پس سخنور بايد آن چنان بگويد كه او را درست و راستگو بيابند و نيز بىغرض و خير خواه بجا بياورند، مردم چون كسى را درست و بىغرض و خيرخواه بدانند البته از روى رغبت و ميل به او گوش مىدهند؛ زيرا معتقدند كه بر نفع ايشان سخن مىگويد و از شنيدن آن سود خواهند برد.
پس از درستى و راستى و خيرخواهى و بىغرضى، چيزى كه گوينده را نزد شنونده معتمد مىسازد اين است كه او را در آنچه مىگويد دانا و بصير ببينند و با تجربه و متين بجا بياورند و جلف و سبكبارش ندانند.
پس بايد به اين صفات شناخته شده باشد، يا لااقل گفتار و احوالش بر اين امور گواهى دهد كه سخنش معقول و از روى فهم و دانش است و دليل و برهان مىآورد و سند و مدارك بدست مىدهد و اعتراضات را پيشبينى مىكند و جواب مىدهد و اگر جز اين باشد سخنش محل اعتنا نخواهد بود و وقعى به آن نخواهند گذاشت، چه مردم به خوبى آگاهند كه تا راه دان نباشى كى راهبر شوى.
و نيز همه مىدانند كه كورى عصا كش كور دگر نتواند شد.
از چيزهايى كه در سخنورى از مردم دلربايى مىكند خوشخويى است، سخنگوى بدخوى بىشرم و زشتگفتار كه كلامش زننده باشد دلها را مىرنجاند و خاطرها را متغيّر مىسازد و اگر حرف حق هم بزند به او نمىگروند.
بايد او را مهربان و با گذشت و كوچك و بزرگمنش و پر حوصله و كم شهوت و خوش لهجه بيابند، مخصوصاً شكسته نفسى و فروتنى در او ببينند، چه اگر به كبر و غرور با مردم سخن بگويد و خودپسندى و خودستايى كند، عزت نفس ايشان را مىرنجاند و از او بيزار مىشوند.
مقصود اين نيست كه گوينده خود را بىجهت خوار و خفيف كند و تن به ذلت و پستى دهد وليكن وقر و سنگينى چيز ديگرى است و تفَرعن و گنده دماغى و خودخواهى چيز ديگر.
2- قول صدق
[أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ] «3».
اينانند كه [در ديندارى و پيروى از حق] راست گفتند، و اينانند كه پرهيزكارند.
سخن راست، سخن آسان و سهلى نيست و شمار راستگويان هم در جهان زياد نيست، به فرموده اهل فن سخن راست، عبارت از سخن مطابق با حقيقت است و آن سخنى است كه دل و قلب همراهش باشد و با آنچه در خارج است همآهنگ و همراه و مطابق باشد.
ما تا زندهايم در برابر حق و خلق قرار داريم و نسبت به حضرت ربّ و مردم اعم از پدر و مادر و زن و فرزند و اقوام و دوستان و آشنايان و ساير افراد مسؤوليم.
در صورتى كه در حد قدرت خويش آراسته به حقايق الهى باشيم با خلق خدا اعم از نيك و بد به صداقت روبرو شويم و هيچ قصدسويى نسبت به احدى نداشته باشيم و در تمام شؤون زندگى از حدّ و حق خويش تجاوز نكنيم، در اين حال گفتار و كلاممان با حضرت حق به وقت گفتن «اياك نعبد» و با مردم به وقت هر گفتارى راست و بدين معنى راستگو هستيم، با اين بيان ملاحظه كنيد و حتى در خود فكر نماييد كه سخن راست چقدر كم و راستگو چه اندازه قليل است!!
راستى، حقيقتى است كه دانايان راه گفتهاند: محصولش نجات در دنيا و آخرت است و كراراً قرآن مجيد منفعت قيامت را وقف راستگويان و راست كرداران مىداند.
سخن غير راست جز مكر و حيله و خدعه و فريب و ظلم و خيانت چيزى نيست.
از آيات قرآن مجيد استفاده مىشود كه جاى سخن راست همه جاست و البته به اين نكته بسيار مهم هم بايد توجه داشت كه دروغگويى حرام ولى راستگويى واجب نيست، به اين معنى كه هر حرف راستى لازم نيست همه جا اظهار شود كه در اظهار آن چه بسا اسرار مسلمانان و مملكت اسلامى به باد رفته و يا آبروى انسان محترمى لطمه ببيند، در اين گونه موارد سكوت و صمت واجب و خوددارى از كشف سرّ لازم است.
بياييد در تمام امور چنانچه دستور دادهاند، دست به دامان صادقان عالم شويم و در خوى و كردار متخلّق به اخلاق آنان شويم كه راه نجاتى جز اين نيست.
3- قول عدل
[وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى] «4».
و هنگامى كه سخن گوييد، عدالت ورزيد هر چند درباره خويشان باشد.
در اين فراز از آيه سخن از قول عدل است كه از جمله مواردى كه تكيه بر قول عدل به حكم اين آيه واجب است در مورد خويشاوندان و اقوام و نزديكان نسبى و حسبى است.
صاحب «الميزان» مىگويد «5»:
براى اين اقربا را يادآور شد كه عاطفه قرابت و خويشاوندى از هر داعى ديگرى، بيشتر آدمى را به دفاع بيجا و جانبدارى ناروا وامىدارد و از همين جا مىتوان فهميد كه مقصود از قول هم آن گفتارى است كه اگر انسان آن را بگويد ممكن است نفعى عايد طرف گردد و يا ضررى متوجه او شود، ذكر عدالت نيز دلالت بر اين دارد، چون معلوم مىشود قول مزبور مانند شهادت و قضاوت و امثال آن دو قسم است:
يكى ظلم و ديگر عدل.
بنابراين معناى آيه اين مىشود كه بايد مراقب گفتارهاى خود باشيد، زبان خود را از حرفهايى كه براى ديگران نفع و يا ضرر دارد حفظ كنيد و عاطفه قرابت و هر عاطفه ديگرى، شما را به جانبدارى بيجا از احدى وادار نكند و به تحريف گفتههاى ديگران و تجاوز از حق و شهادت به ناحق يا قضاوت ناروا وادار نسازد.
خلاصه به ناحق جانب آن كس را كه دوستش مىداريد رعايت ننموده و حق آن كسى را كه دوستش نمىداريد باطل مسازيد.
اين است جاى سخن عدل كه متأسفانه به خاطر عواطف خويشاوندى در بسيارى از مردم سخن ظلم است و افراد با قول ظلم در كمال بىشرمى از حدود الهى تجاوز كرده و به فرموده حضرت سجاد عليه السلام: رضاى مخلوق را با سخط خالق معامله مىكنند و چه معامله و تجارت پر خطرى «6»!
قضاوت و شهادت
ديگر از موارد بسيار مهم قول عدل، به وقت شهادت و يا قضاوت در دادگاه عدل اسلامى است كه اگر كسى در اين مورد از جاده عدالت منحرف گردد بنا بر آيات و روايات به عذاب سخت الهى در روز حساب دچار خواهد شد.
قاضى و يا شاهد با تمام وجود بايد پاسدار عدالت بوده و هيچ عاملى اگر چه به قيمت جانشان تمام شود، نبايد آنان را از راه حق و عدل و صراط الهى باز دارد، به اين آيه شريفه توجه عميق كنيد:
[يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ] «7».
اى اهل ايمان! همواره [در همه امور] قيام كننده براى خدا و گواهان به عدل و داد باشيد. و نبايد دشمنى با گروهى شما را بر آن دارد كه عدالت نورزيد؛ عدالت كنيد كه آن به پرهيزكارى نزديكتر است. و از خدا پروا كنيد؛ زيرا خدا به آنچه انجام مىدهيد آگاه است.
اينجا نيز بايد گفت: در فضاى محاكم و دادگاهها سخن عدل و گواه عدل بسيار كم و قاضى و گواه عادل نادر است.
اسلام نسبت به امر قضا و نسبت به شخص گواه و شاهد بسيار سختگيرى كرده كه مبادا به اندازه سر سوزنى به حق مظلومى تجاوز شود.
اسلام براى قاضى و گواه غير عادل هيچ ارزشى قائل نيست و بلكه با كمال شدت كار هر دو را حرام و غير شرعى و عملشان را جاذب عذاب سخت الهى در قيامت مىداند.
در اينجا لازم است به گوشهاى از مسئله قضا در اسلام اشاره رود شايد خواننده را نفعى الهى عايد گردد.
قضا در اسلام
قاضى از نظر مقررات فقه اسلامى بايد مؤمن، عادل، عالم، متفّرس، حاذق، پاكدامن، شجاع، صبور و حليم باشد و عمل خويش را نوعى از عبادات بشناسد و از فشار كار، خسته و آزرده نشود و پاداش مجاهده خود را نزد خداوند احتساب كند.
در حال كسالت و خوابآلودگى و در حال شادى شديد و ابتلاى به همّ و غم و خشم و گرسنگ
ى و انباشتگى شكم و سرماى سخت و گرماى طاقتفرسا از حكومت بپرهيزد و خود مباشر خريد و فروش و ساير انواع معامله نشود تا درباره او تسامح روا ندارند و از رهگذر ارزان فروختن به او و گران خريدن از او حقّى بر ذمّهاش احراز نكنند و او را مأخوذ به حيا نسازند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
ما عَدَلَ والٍ اتَّجَرَ في رَعِيَّتِهِ ابَداً «8».
قاضى كه در بين مردم تجارت مىكند هرگز به عدالت نمىتواند قضاوت كند.
قاضى از نظر مقررّات فقه اسلامى مىبايد طرفين دعوا را در سلام و كلام و نظر و مجامله و ساير انواع اكرام و احترام در يك سطح قرار داده و در حكومت خود چنان بىنظر باشد كه خويشاوند به جانبدارى او طمع نبندد و دشمن از عدالت پروريش نوميد نگردد.
قضاوت امام على عليه السلام
در كتاب «الكافى» و «التهذيب» آمده است:
مردى بر اميرالمؤمنين عليه السلام وارد شد و چند روزى در ميهمانى آن حضرت بزيست، پس آن گاه براى محاكمهاى كه آن را با اميرالمؤمنين عليه السلام در ميان بنهاده بود در معيّت طرف دعوى به محضر قضا درآمد.
حضرت امير عليه السلام چون او را در آن محضر يافت فرمود: آيا براى محاكمه اينجا آمدهاى؟
مرد گفت: آرى، حضرت امير عليه السلام فرمود: هم اكنون از ميهمانى من رخت بردار؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله از پذيرايى يكى از متخاصمان بدون آن ديگر نهى فرموده است «9»:
شايد محتاج به توضيح نباشد كه راندن مهمان براى شخص كريم تا چه اندازه دشوار و ناگوار است، آن هم براى كريمى مانند اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمود:
يك صاع طعام پيش برادران نهم دوستر دارم از آن كه بندهاى آزاد كنم «10».
ولى حرمت عدالت در قضا از نظر اسلام به درجهاى از اهميت است كه اميرالمؤمنين عليه السلام با چنين كرم و ميهمان دوستى، ميهمان خود را چون يكى از دو طرف دعواست از خانه خويش مىراند؛ زيرا رعايت تساوى كامل ميان متداعيان از جمله اصولى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در تثبيت و تأكيد آن كوشش فراوان كرده و بارزترين نمونه آن كوشش، داستانى است كه ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة» اين گونه آورده است:
قضاوت عمر
مردى نزد عمر بن خطاب بر على عليه السلام اقامه دعوا كرد در حالتى كه على عليه السلام نيز در مجلس حضور داشت.
در اين هنگام عمر رو به على عليه السلام كرد و گفت: يا ابا الحسن! برخيز دوشادوش مدّعى بنشين.
على عليه السلام برخاست و در كنار مدّعى بنشست و طرفين دعوى، دفاع و حجّتهاى خويش را تقرير كردند تا كار محاكمه به پايان رسيد و مدّعى از پى كار خود روان شد و على عليه السلام به جاى نخستين بازگشت.
در اين موقع عمر آثار خشمى در سيماى على عليه السلام ديد و براى كشف علّت گفت:
آيا اين پيشآمد را ناگوار داشتى.
على عليه السلام گفت: آرى.
عمر موجب ناگوارى را بجست.
على عليه السلام گفت: موجب ناگوارى آن بود كه تو مرا در حضور مدّعى با كُنيه خطاب كردى در صورتى كه حق آن بود كه مرا به نام مىخواندى و امتيازى ميان من و او قائل نمىشدى!!
عمر چون اين سخن بشنيد، على عليه السلام را در آغوش كشيد و صورتش را بوسهباران كرد و گفت: پدرم به فداى شما كه خدا ما را در پرتو وجودتان هدايت فرمود و از ظلمت به نور آورد «11».
شفايى اصفهانى كه جامع كمالات صورى و معنوى است و حضرت ميرداماد از وى تمجيد فرموده و در حكمت علمى و عملى دستى توانا داشت در مدح حضرت مولى الموالى حيدر كرار، غالب كل غالب على بن ابيطالب عليه السلام مىگويد:
بعد حمد محمد آن كه ولى است
ثالث خالق و رسول على است
عقل و برهان و نفس هر سه گواست
كاين دو را غير او سيم نه رواست
معبد از مقصدش نبد خالى
بود اياك نعبدش حالى
ساختى با خدا چو بزم حضور
جامه تن زخود فكندى دور
بود غفلت زسلخ پيكانش
كه به تن بود آن نه بر جانش
خنده آسا به روز بدر و حنين
ضربتش رشك طاعت ثقلين
دعوتش را كريم اجابت كرد
ردّ خورشيد يك دو نوبت كرد
رشوه و حرمت آن
قاضى بايد از ارباب دعوى و دفاع هديه نپذيرد؛ زيرا چنين هديه در حقيقت جز رشوه نيست و رشوه از نظر اسلام چنان نكوهيده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره گيرنده و دهنده و واسطه آن نفرين كرده و فرمود:
لَعَنَ اللّهُ الرّاشِىَ وَالْمُرْتَشِىَ وَمَنْ بَيْنَهُما يَمْشى «12».
خدا لعنت كند رشوه دهنده و رشوه گيرنده و كسى كه بين اين دو واسطه مىباشد.
و امام صادق عليه السلام رشوهخوارى را كفر به خدا خواند و فرمود:
وَامَّا الرِّشا فِى الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرُ بِاللّهِ «13».
رشوه خوارى در حكم و داورى كفر به خداوند مىباشد.
هديه و جمعآورى زكات
پيامبر صلى الله عليه و آله مردى به نام ابن اللُّتْبيَّه از طايفه «ازْد» را به جمعآورى زكات فرستاد و چون آن مرد از مأموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت: آن قسمت مال شما و اين قسمت هديهاى است كه مردم به من اهدا كردهاند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: چرا در خانه پدر و مادرت ننشستى تا ببينى هديه برايت مىآورند يا نه؟!
سپس به سخن برخاست و فرمود:
چگونه است كه ما مردمانى را مأمور جمعآورى زكات مىسازيم پس مىگويند:
اين قسمت مال شما و اين قسمت هديهاى است كه به ما اهدا شده، چرا چنين مأمور در خانه پدر و مادرش نمىنشيند تا ببيند هديه برايش مىبرند يا نه «14».
گاهى نفس انسانى در اثر جنبش و هيجان حرص و طمع دستخوش نوع خاصى از وسوسه مىشود كه تحت تأثير آن مىخواهد ميان گرفتن رشوه و رعايت جانب حق جمع كند، در صورتى كه چنين امرى هيچگاه ميسّر نيست؛ زيرا وقتى شخص پذيراى رشوه شد ديگر عقل او در اثر مداخله هواى نفس، قدرت حكومت را از دست خواهد داد و قادر به تميز حق از باطل نخواهد بود، چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مقام اشاره به همين حقيقت فرمود:
اللَّهُمَّ لاتَجْعَلْ لِفاجِرٍ عَلَيَّ يَداً وَلا مِنَّةً «15».
بار خدايا! براى فاجرى حقى و منتى بر ذمّه من احراز مكن.
پاكى عمل
عاقبة بن يزيد كه در عصر مهدى عبّاسى عهدهدار قضاى بغداد بود، يك روز به هنگام ظهر نزد خليفه شد و تقاضا كرد كه ديگرى را به جاى او در منصب قضا بگمارد تا بىدرنگ صندوق اسناد و محفظه مدارك مربوطه به ارباب دعوى و دفاع را به او تسليم كند.
مهدى چون سخن او بشنيد، پنداشت كه يكى از رجال دولت با وى به معارضه برخاسته و او را آزرده خاطر و خشمگين ساخته.
از اينرو علّت استعفايش را بخواست و گفت: اگر علّت آزردگيت اين است كه كسى با تو معارضه كرده بازگوى تا هم اكنون به تأديبش فرمان دهم، قاضى گفت:
چنين اتفاقى نيفتاده است.
مهدى گفت: در اين صورت علت استعفا چيست؟
قاضى گفت: يك ماه پيش از اين، دو تن از مراجعان در خصوص قضيّهاى دشوار به محضر قضا حاضر شدند و هر يك ادّله و شهودى بر صدق اظهارات خود در مورد نزاع اقامه كرد و حجّتها آورد كه جاى تأمّل و درخور مطالعه و تحقيق بود.
من در برابر اين قضيه دشوار فرو ماندم و چندين بار تجديد جلسه كردم و اميد داشتم كه آن قضيه را به اصلاح ميان طرفين پايان بخشم، يا به وسيله تحقيق بيشترى حقيقت امر را دريابم.
قضا را در اين ميان يكى از طرفين دعوى خبر يافته بود كه من رطب دوست دارم، از اينرو براى جلب عواطف من در چنين موسم كه فصل نوبر رطب است، مقدارى از بهترين قسم آن را كه من هرگز نظيرش را نديده بودم و حتّى براى خليفه نيز در چنين فصلى ميسور نيست فراهم ساخت و با پرداختن چند درهم رشوه، دربان سراى را بر آن داشت كه طبق رطب را نزد من آورد، در اين هنگام دربان طبق را در برابر من بر زمين نهاد و گفت: اين هديه فلان است، من از مشاهده آن وضع سخت آزردهخاطر و خشمگين شدم، چندان كه دربان را از خدمت براندم و ظرف رطب را به آورنده آن بازگرداندم ولى روز ديگر چون متداعيان محضر قضا در آمدند نتوانستم آن دو را به يك چشم بنگرم و در دل خود به يك منزلت قرار دهم؛ زيرا طبق رطب، هر چند كه من آن را مسترد داشته بودم اثر خود را در نفس من باقى گذاشته بود.
اكنون بينديش تا اگر آن را پذيرفته بودم و كام خويش را با آن شيرين ساخته بودم حال من بر چه منوال بود؟!
سپس قاضى با لحنى حاكى از خشم و تأثّر گفت: در چنين روزگارى كه خلق آن بر اين گونه دستخوش فساد شدهاند من بر دين خود مىترسم و بيم آن دارم كه از سر غفلت به دام حيله ايشان در افتم و نقد ايمان و سرمايه تقواى خود را بر سر كار قضا نهم.
آن گاه قاضى از سر تضرّع گفت: مرا از بند اين مسئوليت برهان كه خداى تو را از هر بند برهاند و از ادامه اين خدمت معذور دار كه خداى عذرهاى تو را بپذيرد.
شرايط قضا در كلام امام على عليه السلام
جامعترين نصّى كه شروط و قيود و صلاحيت قاضى را با دقيقترين تعبير بيان كرده، فصلى از فرمان اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر است كه در آن فرمان ملكوتى مىفرمايد:
براى تصدّى وظيفه قضا و حكومت ميان مردم، كسى را برگزين كه به عقيده تو از همگى افراد رعيت برتر باشد، از آن گونه شخصيت كه تراكم قضا او را به تنگنا نيفكند و ارباب دعوى و دفاع او را تنگ حوصله و كژ خلق نسازند و در لغزش و خطايى كه از او سرزند اصرار نورزد و چون حقيقت امرى را بشناسد از پذيرفتن آن دلتنگ و از بازگشت به آن حقيقت، آزرده خاطر نگردد و طاير همّتش از اوج نزاهت به حضيض طمع نگرايد و در قضا يا به آنچه در وهله نخستين و نظر سطحى بفهمد از كاوش در اعماق حقايق باز نايستد و به هنگام رخ دادن شبهات براى جستن حق، پايداريش بيشتر و تمسّك به حجّتها فزونتر و ملالتش از آمد و شد متداعيان كمتر و در كشف حقايق امور شكيباتر و به هنگام هويدا شدن حقيقت امر، در اصدار و تنفيذ حكم برندهتر باشد، از آن كسانى كه چاپلوسى و چرب زبانى ايشان را نفريبد و تشويق و تحريض به امرى، از جادّه حق منحرفشان نكند.
اين مجموعه اوصافى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام براى قاضى صالح ذكر مىكند و پس از آن، بيان خود را با يك جمله كوتاه بر اين گونه پايان مىبخشند.
وَاولئِكَ قَليلٌ «16».
اى مالك! چنين مردمى كه واجد همگى اين اوصاف و شرايط باشند نادر و كميابند.
زيرا در ميان نفوس بشرى كه مفطور به ضعف و غالباً گرفتار حبّ و بغض و در گرو شهوت و غضب و اسير خوف و طمعند كمتر نفسى قوى مىتوان يافت كه خويش را از خطر دام و دانه برهاند و به اوج تقوا و قلّه نزاهت برآيد، خاصه در عرصه قضا كه غالباً دامهاى حساس حيله و دانههاى فريبنده رشوهاش، زيركترين مرغها را از اوج به حضيض مىكشد و گرفتار قيد و بند مىسازد.
بهلول، خردمند ديوانهنما
بهلول آن داناى آگاه و حكيم بزرگ چون از طرف هارون عباسى به منصب قضا دعوت شد و وى را براى پذيرفتن اين شغل خطير در فشار قرار داد ناگزير خود را به ديوانگى زد و بر نى پارهاى سوار شد تا كودكان در پى او افتادند.
مصادف با همين ايام مردى قسم ياد كرده بود كه ازدواج نكند مگر آن كه با نخستين كسى كه در راه ببيند در اين باره مشورت نمايد. اتفاقاً نخستين كسى كه در راه با او مواجه شد همان خردمند ديوانهنما بود.
مرد به حكم سوگندى كه ياد كرده بود قضيه خود را با او در ميان نهاد نظرش را در كار خويش بخواست، خردمند ديوانهنما گفت: اگر دوشيزهاى را به همسرى بر گزينى سراسر سود است و هيچ گونه زيانى ببار نخواهد آورد و اگر بيوهاى را اختيار كنى نيمى سود و نيمى زيان است، لكن اگر زن بچّهدارى به همسرى بردارى سراسر زيان است و هيچ گونه سودى در بر نخواهد داشت.
آن گاه مركب چوبين را به جنبش آورد و گفت: از سر راه اسب من به يك سو شو كه لگد بر تو ننوازد.
مرد از مقايسه آن گفتار حكيمانه با رفتار جنونآميز در حيرت شد و از داستان او جويا گشت.
خردمند ديوانه نما گفت: اين گروه مىخواستند تا دين مرا تباه كنند امّا من تباهى عقل خويش را بهانه كردم تا دين خود را محفوظ دارم.
و امواج نامرئى وساوس و تسويلاتش، دستگاه حكومت عقل را از كار بازمىدارد و ديده بصيرت را چنان خيره و تيره مىكند كه از ديدن جمال حق عاجز مىماند.
به همين مناسبت است كه در تاريخ قضايى اسلامى با سرگذشتهاى مهيّجى برخورد مىكنيم كه تحاشى و اباى شديد مردم پرهيزكار را از قبول مسؤوليت قضا نشان مىدهد.
معامله نكردن دين با هواى نفس
خليفه دوم، عمرو بن العاص حاكم مصر را فرمان داد تا كعب بن ضنّه را به مقام قضاى آن سامان بگمارد، حاكم مصر چون فرمان خليفه را دريافت كرد عين نامه را نزد كعب فرستاد.
كعب چون از مضمون نامه آگاه شد گفت: به خدا قسم! كسى كه خداى او را از جاهليت و مهالك نجات بخشيده هرگز دوباره خويش را به آن ورطه در نمىافكند، سپس با كمال صراحت اقتراح خليفه را ردّ كرد.
قاسم بن وليد هَمْدانى چون از طرف يوسف بن عمر حاكم عصر و ناحيه خود به قضا فرا خوانده شد، چارهاى جز اظهار جنون نديد و براى فرار از اين مسؤوليت در ميان كوى و برزن موى ريش خود را يك سر بكند و روغن در چشمان خود ريخت و در چنين وضع و حالت نزد حاكم شد، حاكم چون موضوع را بديد گفت: اين مرد ديوانه است و در خور مقام قضا نيست، سپس فرمان داد تا او را از حضور برانند!
وقتى حاكم عراق ابو قلابه را براى تصدّى كرسى قضاى بغداد فرا خواند، ابو قلابه دعوت حاكم را نپذيرفت و در پنهانى به سرزمين شام گريخت.
قضا را در همان ايام قاضى شام از منصب خويش معزول شد و چون ابوقلابه از اين داستان خبر يافت احساس خطر كرد و از شام متوارى شد و هم چنان در بيابانها سرگردان بود تا به سرزمين يمامه درآمد و روزگارى دراز، خويش را از انظار پوشيده داشت تا اوضاع دگرگون شد و خاطرش از خطر بياسود و بار ديگر آهنگ عراق كرد.
يكى از دوستان گفت: چه بودى اگر منصب قضاى مسلمانان را مىپذيرفتى تا عدالت را در ميان ايشان بكار مىبستى و از اين رهگذر اجر و ثواب مىاندوختى، ابوقلابه گفت: چون شناورى به دريا درافتد تا چند ياراى شنا كردن دارد.
عبدالرحمان بن حُجْيره به سال هفتادم هجرى به كرسى قضاى مصر بنشست چون پدرش از اين انتصاب خبر يافت گفت:
[إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ] «17».
ما مملوك خداييم و يقيناً به سوى او بازمىگرديم.
فرزندم هلاك شد و خلق را نيز به مهلكه افكند.
قاضى شريك در روزگار مهدى عباسى به اصرار او منصب قضا را پذيرفت، نوبتى چند براى مطالبه ماهانه خود با صرّاف شهر سختگيرى كرد، صرّاف گفت:
تو در مقابل اين نقدينه قماش نفروختهاى كه چنين سخت مىگيرى.
شريك گفت: اى مردم! قسم به خدا كالايى گران بهاتر از قماش فروختهام، اى مرد! من در برابر اين نقدينه دين خود را فروختهام!!
اين حقايق نشان مىدهد كه مردم پرهيزكار تا چه اندازه از آلودگى به تبعات و مسؤوليتهاى قضا اجتناب و ابا داشتهاند و اين اجتناب و پرهيز نه از آن جهت است كه اين مردم پارسا تصدّى قضا را حرام مىدانستهاند؛ زيرا مراجعه به فقه اسلامى نشان مىدهد كه مباشرت اين وظيفه واجب كفايى است و هرگاه در عصرى از اعصار هيچ كس به آن قيام نكند همگى در برابر خالق به علّت شانه خالى كردن از اين وظيفه مسؤول و مؤاخد خواهند بود.
شهيد ثانى در كتاب «مسالك» مىفرمايد:
وظيفه قضا از جمله واجبات كفايى است؛ زيرا نظام نوع انسانى متوقّف بر آن است و چون ظلم و بيداد هميشه هست، پس اجتماع ناگزير از حاكمى است كه داد مظلوم را از ظالم بستاند و ديگر اين كه امر به معروف و نهى از منكر بر اين وظيفه متّرتب است «18».
ادامه دارد . . .
بخش دوم : اوصاف قول در قرآن (2)
______________________________
پی نوشت ها:
(1)- نساء (4): 62- 63.
(3)- بقره (2): 177.
(4)- انعام (6): 152.
(5)- ترجمه الميزان: 7/ 518.
(6)- مستدرك الوسائل: 12/ 208، باب 10، حديث 13900.
(7)- مائده (5): 8.
(8)- مستند الشيعة: 17/ 67 المسألة السادسة؛ جواهر الكلام: 40/ 83، باب كراهة ان يتولى القاضى.
(9)- الكافى: 7/ 413، باب أدب الحكم، حديث 4؛ تهذيب الأحكام: 6/ 226، باب 88، حديث 4.
(10)- كيمياى سعادت: 230، ركن دوم، اصل اول.
(11)- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد: 17/ 65.
(12)- مستدرك الوسائل: 17/ 355، باب 8، حديث 21565.
(13)- وسائل الشيعة: 27/ 223، باب 8، حديث 33647؛ فقه الرضا: 253، باب 36.
(14)- المجموع، محيى الدين نووى: 20/ 130؛ البحر الرائق: 6/ 470.
(15)- بحار الأنوار: 83/ 186، باب 43، حديث 49.
(16)- نهج البلاغة: نامه 53؛ بحار الأنوار: 33/ 604، باب 30، حديث 744.
(17)- بقره (2): 156.
(18)- مسالك الأفهام: 13/ 336، كتاب القضاء.
منبع : پایگاه عرفان