یادم هست یکبار در روزنامهای مقاله اى از يك دكتر چاپ شده بود كه خیلی جالب بود. نویسنده مقاله نوشته بود: من در اروپاو آمريكاتحصیل کردم و سپس در تهرانمطب باز كردم. تمام مدت، فکرم در پی در آوردن پول بود. این بود تا روزی براى خريد لوازم طبى به خيابانى از خيابان هاى جنوب شهر رفتم. در خيابان ناصر خسرو، پيرمردى را با جعبهای پر از آينه ديدم كه در گوشه اى نشسته بود. يك تومان به او دادم و گفتم: دو ريالى مى خواهم! گفت: لازم دارى؟ گفتم: بله. او پنج دو ريالى نو به من داد و يك تومانم را هم برگرداند و گفت: این لازم نیست! گفتم: چرا؟ گفت: اين دو ريالىها صلواتى است. پرسیدم: صلواتی دیگر چیست؟ گفت: صلواتى، يعنى اين دو ريالى ها را مجانى به تو مى دهم. گفتم: تو مگر چقدر كاسبى مى كنى كه این دو ريالى ها را مجانى مى دهى؟ گفت: من همه منفعتم در بيشتر روزها صد تومان است. پنجاه تومان از این پول خرج خودم و زن و بچه ام است و پنجاه تومان دیگر را براى رضاى خدا دو ريالى مى كنم و به هر كسى كه كارش گير باشد براى تلفن زدن مى دهم؛ نصف براى ما و نصف براى مردم. حال هركسى كه مى خواهد باشد.
يك تومانی را در جيبم گذاشتم و يك اسکناس ده تومانى به جاى دو ريالىهایش به او دادم. آرام گفت: نمى خواهم. صد تومانى درآوردم به او بدهم، خيلى آرام پرسید: هزار تومانى دارى؟ گفتم: بله. گفت: اگر چند تا هزار تومانى هم بدهى، باز نمى گيرم. اين دو ريالى ها براى خداست.
از این حرف بهت زده شدم. نمى دانستم چه خبر است! به او گفتم: پيرمرد، بعد از چهل سال، تازه امروز معنا و مزه انسانيت را فهميدم. كارى به من یاد بده تا من هم آدم شوم! پيرمرد گفت: چه كاره اى؟ گفتم: دكتر. گفت: از شنبه تا چهارشنبه در مطبت از مريض ها پول ويزيت بگیر، ولی پنج شنبهها، تابلوى كوچكى جلوى در اتاقت بزن و رویش بنویس «دكتر صلواتى» تا كارى براى خدا، قيامت و قبرت كرده باشى.
دكتر اين كار را انجام داده بود و از آن روز پنج شنبهها از بيمارانش ويزيت نمى گرفت. نوشته بود: وقتی دكترهاى ديگر فهميدند، تلفن مى زدند و مى گفتند: مگر ديوانه شده اى؟ حالت خراب است؟ من هم مى گفتم: آرى! و بعد گوشى را می گذاشتم. خلاصه، هر كس حرفی مى زد و ياوه اى سر مى داد و من هیچ نمى گفتم. آن پيرمرد مرا آدم كرده بود و مى خواستم با خدا معامله كنم.
به یقین، اين پيرمرد یا خودش اهل قرآن بوده یا با انسان خوبى برخورد داشته كه اهل قرآن بوده است. او موج قرآن را به آن پيرمرد داده بود و پيرمرد هم این موج را با دو ريالىهایش پخش مى كرد. این موج به فکر یک دکتر نیز راه برد و به مطب او رفت و حتماً از آن جا به جان بیماران بسیاری وارد شده است. این اهمیت تفکر در قرآن وبهرهبرداری از نور آن در زندگی است.²
منبع : پایگاه عرفان