تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی دهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
وجود مبارک حضرت ابیعبداللهالحسین را میتوان با آیات قرآن روایات و زیارتهایی بشناسیم که ائمهٔ ما برای حضرت نظام دادهاند؛ البته این شناخت در حدّ خودمان است و نه در حدّ شخصیت باعظمت او، چراکه بعضی از حکمای الهی از حضرت به عظیمالعظما تعبیر کردهاند، یعنی هرچه انسان عظیم و فرشتهٔ عظیم در این عالم است، ابیعبدالله عظیم آن عظیمهاست. خب نه ظرفیت عقلی ما، نه ظرفیت قلبی ما و نه ظرفیت روحی ما، به ما اجازه نمیدهد که امام را کامل و جامع بشناسیم؛ چارهای نیست و باید بشناسیم، ولی در حدّ خودمان.
اینکه در زیارت وارث میخوانیم: «السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله»، ما باید به قرآن مراجعه کنیم و ببینیم نگاه خدا دربارهٔ ابراهیم چیست. در یک جلسه که نمیشود همهٔ آیات مربوط به ابراهیم را خواند، من دو-سهتا آیه برای شما از پایان سورهٔ مبارکهٔ نحل انتخاب کردهام. نحل یعنی زنبور عسل؛ جالب است که ابراهیم در این آیات با خصوصیاتش معرفی شده و پیغمبر میفرمایند: «المؤمن کالنحل»، مؤمن واقعی مثل زنبور عسل است و تولید شیرینترین ارزشها را میکند برای کل میکند، اسلحهاش هم برای دشمنی آماده نگه میدارد که دشمن واقعی است؛ چون همهٔ دشمنانْ دشمن واقعی نیستند و خیلی از دشمنانْ دشمنان جاهل هستند که اینها را باید نشست و با آنها با محبت، با عاطفه، با اخلاق حرف زد، قبول هم میکنند؛ چون قرآن مجید میگوید که بعد از اینکه با اینها حرف زدید، رابطهشان با شما اینگونه میشود: «کانه ولی حمیم»، یک دوست بسیار صمیمی با شما میشوند، ولی حالا آدم باید هنر حرفزدن داشته باشد و این هنر را هم روی موج عاطفه و محبت قرار بدهد. تلخ حرفزدن با این نوع دشمنان غلط است؛ مثلِ بدذاتی و ناپاکی و عوضی هستی و آشغال هستی! اصلاً قرآن این حرفها را نمیپسندد، روایات هم نمیپسندند. همیشه هم ما در خانوادهمان، در قوموخویشهایمان و در مردم دشمن جاهل داریم؛ البته ما هم نباید کوتاه بیاییم! ما در دنبال علمرفتن خیلی کوتاه آمدهایم، لذا هر دههزارتای ما با یک دشمن که برخورد میکنیم، با زرنگی محکوممان میکند و نمیتوانیم جواب او را بدهیم. باید کلاسهایی در این مساجد و حسینیهها برای ما تشکیل بدهند که به ما نوع گفتوگوی با دشمن جاهل و هنر حرفزدن را یاد بدهند.
حالا یک گوشهای را من برایتان بگویم که این یک درد 1500ساله است و خیلی از شیعهها هم گیر او هستند و نمیتوانند از گیر آن در بروند؛ چون هنر آن را ندارند، زود هم مردم از کوره در میروند و تلخ میشوند که قرآن نمیپسندد. این گفتوگو برای خواجهنصیرالدین طوسی با یک مرد غیرشیعه است که این غیرشیعه آدم واردی بود. خواجه خیلی شخصیت فوقالعادهای است و شما جوانها اگر از من بپرسید این شخصیت فوقالعاده در کدام محیطِ آرام خواجهنصیرالدین طوسی شد؟ تمام آنهایی که بعد از خودش هستند، از قرن هفتم تا حالا این لقب را به او دادهاند، هنوز این لقب را شایستهٔ هیچ دانشمندی در جهان ندیدهاند! یکبار این لقب را برای او برداشتهاند و به او هم ختم شد: «استاد البشر». خب از این لقب معلوم میشود که این آدم از نظر عقل و علم و منطق در چه ردهای بوده است، آنهم یک بچهٔ دهاتی! فکر میکنید این آدم در اصفهان یا تبریز یا بغداد یا مراکز مهمِ پرجمعیت نشو و نما کرده است؟ ایشان متولد طوس است، آنجایی که فردوسی دفن است. طوس هنوز هم یک بخش است و زمانی که ایشان بهدنیا آمده، چهل-پنجاهتا خانوار بودند که خانهها هم خِشتی و گِلی و تیرچوبی بود.
در چه محیطی خواجهنصیرالدین طوسی شده است؟ در بُحبوحهٔ ناامنیهای عظیم ایران که ایران در معرض سه فتوا از طرف چنگیز بود: جانداران را بکُشید، آبادیها را خراب کنید و تمام اجناس و امطعه را آتش بزنید! این فتوای چنگیز دربارهٔ ایران بود و البته مقصر هم دولت ایران بود. چنگیز یقیناً اهل جهنم است، چون قاتل بیرحمی بوده و ملت ایران را بیگناه کشت، کتابخانههایشان را آتش زد و خانههایشان را خراب کرد. مردم میرفتند و در کورههای قناتها پنهان میشدند که گیر مأمورین چنگیز نیفتند. در زمان حملهٔ چنگیز فقط یکمیلیون کتاب علمیِ خطی در نیشابور خاکستر شد! هنوز نیشابور بعد از چنگیز قد عَلَم نکرده است. شما الآن به نیشابور بروی، کتابخانهای پیدا نمیکنید که بیستهزارتا کتاب داشته باشد؛ ولی دستور داد همه را خاکستر کنید و آتش بزنید.
چنگیز مُرد و یک جانشین بهنام هلاکوخان پیدا کرد که پسرش بود و کمتر از پدرش نکشت، بهخصوص در عراق؛ یعنی فتوای او هم مثل پدرش این بود: زندهها را -چه آدم و چه حیوان- بکُشید! این فتوای او بود! خب یک کشور بسیار ناامن، کشوری که مردم آن فراری بودند و پنهان میشدند، کشوری که آثار را از بین برده بودند، آبادیها را خراب کرده بودند، کتابخانهها را سوزانده بودند و خواجه چندسال هم در زندانهای اسماعیلیه در قلعههای اَلَموت زندانی بود و اصلاً به بیرون راه نداشت، ولی جوانها! چهکار کرد که خواجه شد؟ یعنی آمد، نشست و گفت: مغول، فتوای مغول، هلاکوخان، قتل، غارت، سوزاندن و خرابکردن نمیتواند مانع رشد یک انسان بشود و من در همین اوضاع میتوانم بالاترین استاد علوم مختلف بشوم. قرن هفتم کجا! الآن قرن پانزدهم هجری و 2017میلادی است، چه خوب است که شما به اروپا سَری بزنید و علمای بزرگ علم هیئت، یعنی کیهانشناسی را ببینید. اندازهگیریهایی که خواجه دربارهٔ ستارگان کرده، با اندازهگیریهایی که الآن با دوربینهای نجومی کردهاند، بسیار کمتفاوت است؛ یعنی عقل را تا آسمان فرستاده که آنجا چه خبر است؟ اندازهٔ ستارهها چه خبر است؟ بعضی از کتابهایش مثل «اساسالاقتباس» جز با قویترین استادها قابلفهم نیست. حالا یک غیرشیعه با عصبانیت و تلخ، پیش خواجه آمده و میگوید: حق با کیست؟ قیامت چه گروهی اهل نجات هستند؟ چه گروهی؟ حق با کیست؟
ببینید جواب را چقدر زنده داد! چقدر درست و چقدر عاطفی داد! به او گفت: شما این روایت را در کتابهایتان نقل کردهاید که پیغمبر فرموده است: امت من بعد از من، 73 فرقه میشوند که یک فرقهشان اهل نجات است؟ یکخرده فکر کرد و گفت: بله ما نقل کردهایم. گفت: اتفاقاً این روایتی که شما اهلسنت نقل کردهاید، ما هم نقل کردهایم. این روایت را قبول داری؟ گفت: قبول دارم! نمیتوانست بگوید قبول ندارم، روایت نقل شده و قوی هم هست. گفت: بله قبول دارم! گفت: این روایت در کتابهای شما هست که پیغمبر فرموده است: «مثل اهلبیتی کسفینة النجاة، من تمسک بها نجی و من تخلف عنها غرق»، اهلبیت من کِشتی نجات هستند، کسی که به این کشتی وصل باشد، «نجی» و کسی که جدا باشد، «هلک»، این را کتابهای شما دارد؟ گفت: بله! گفت: فهمیدی کدام فرقه در قیامت اهل نجات هستند؟ دیگر چیزی نمیتوانست بگوید!
پیغمبر در روایت اول میگویند: امتم 73 فرقه میشوند که 72 فرقه جهنمی هستند و یک فرقه اهل نجات هستند. ایشان نمیگویند کدام فرقه، اما در روایت بعدی میگویند: اهلبیت من کشتی نجات هستند و کسانی که به این کشتی وصل باشند، اهل نجات هستند. این مخالفْ خیلی آدم فهمیدهای بود و فهمید خواجه چه میگوید. مانده بود، خواجه گفت: چرا نمیروی؟ گفت: میخواهم شیعه بشوم و بروم، چون چارهای نداشت! اما خود ما الآن در ایران که شیعه هستیم، حقبودن خودمان را خبر نداریم! خود ما اگر با یک دشمنِ جاهلِ به فرهنگ اهلبیت روبهرو بشویم، نمیتوانیم جواب او را بدهیم و میمانیم. به ما یاد ندادهاند! مسجدها خیلی کم گذاشتهاند! حسینیهها خیلی کم گذاشتهاند! همهشان هم در قیامت از پیشنماز و پسنماز و هیئتمدیره و مدیرِ هیئت مسئول هستند. ائمهٔ ما میگویند: شیعه یتیمان ما هستند، به این ایتام -به علم آنها، به عقل آنها، به رشددادن آنها برسید و یتیم را رها نکنید. روشهای مجالس ما خیلی ساده و کماثر است و بعضیهایش هم به درد نخور! من نمیدانم چندمیلیارد در دههٔ عاشورا خرج این مجالس میشود؟ چه مقداری از آن خرج عِلم میشود؟! خرج یاددادن میشود؟! حالا یکی گوشهٔ شرق تهران، غرب تهران، یکی گوشهٔ تهرانپارس، دلش برای مردم میسوزد بگوید یک معلمی را دعوت کنم تا یک چیزی به مردم یاد بدهد؛ ولی در کل کشور، مگر چندنفر از اینها داریم که دلسوز باشند و درد مردم را بدانند که یک معلم بیاورند حرف بزند؟!
خب این دشمن جاهل! ما با دشمن جاهل دعوا نداریم، جنگ نداریم، تلخی نداریم؛ بلکه باید با دشمن جاهل نشست و حرف زد. من طوافم در مسجدالحرام تمام شده بود، آمدم در یک گوشه نشستم. یک سرهنگْ با لباس به من گفت: من یک مسئله دارم! من لباسم تنم نبود و یک پیراهن عربی داشتم، گفتم: بگو! حالا نمیدانست من ایرانی هستم، اینهمه هم در مسجدالحرام بودند، فقط به سراغ من آمد، گفتم: بگو! گفت: من جوابش را داشتم، خیلی هم جواب متینی بود و برای امیرالمؤمنین بود. به او گفتم: سرهنگ! «قال علی ابن ابیطالب صلواتاللهوسلامهعلیه»، گفت: «لا! لم صلواتاللهوسلامهعلیه، قل علی رضیاللهعنه»، همانی که ما برای اربابهایمان میگوییم، همین را برای علی بگو! رضیاللهعلیه بگو، برای چه صلواتاللهوسلامهعلیه میگویی؟ خب اگر بیشترِ شما بودید، میماندید! چهچیزی میخواستید بگویید؟ میگفتید دعوایمان نشود، چشم! «علی رضیاللهعنه» و شرّ را بکَنیم و برویم. به او گفتم: «قرأت القرآن»، قرآن را خواندهای؟ گفت: بله که خواندهام. گفتم: قبل از اینکه من یک آیه برای تو بخوانم، یک سؤال من را جواب بده. گفت: اگر بلد باشم، جواب میدهم. گفتم: «هل اصاب علیا مصیبة»، علی در دورهٔ عمرش مصیبت هم دیده است؟ به مشکل هم برخورده است؟ خب نمیتوانست بگوید نه! گفت: مصیبت دیده است. گفتم: حتماً؟! گفت: حتماً. مصیبت خانوادگی دیده، داغ دیده، با او جنگ کردهاند، جنگ هم یک مصیبت است. گفت: حتماً. به او گفتم: «الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم»، نگذاشت آیه را تمام کنم، گفت: «قال علی صلوات اللهوسلامهعلیه»، حالا حرفت را ادامه بده؛ یعنی قبول کرد و ماند، چون اول مچ او را گرفتم و گفتم علی مصیبت دیده یا نه، گفت دیده، من هم گفتم: خدا در قرآن میگوید: صلوات منِ خدا و رحمتم بر مصیبتدیدگان باد.
بعد که خواست برود، پشت شانهٔ من زد و گفت: «کیّس، کیّس»، آدم زرنگی هستی، بلدی! کجایی هستی؟ گفتم: اهل خاک. گفت: کدام خاک؟ گفتم: آدرس آن را که خدا داده است: «منها خلقناکم»، من شما را از خاک آفریدم، «و فیها نعیدکم»، شما را برمیگردانم، «و منها نخرجکم». نگفتم من ایرانی هستم، چون نمیدانستم موضع او چیست. باید حرفزدن را بلد باشیم؛ پس خدا این زبان را برای چه به ما داده است؟ همهاش با حاجخانم و با بچهها و با عروس و با داماد و با رفیق و با آن سیگاری و با آن قلیانی و شوخی و غیبت و تهمت! اصلاً زبان را برای این به ما داده است؟ مگر در قرآن نمیگوید «قولوا للناس حسنا»؟! مگر نمیگوید «اذا قلتم فاعدلوا»؟! مگر نمیگوید «قولوا آمنا بالله»؟! برای چه این زبان را به شما دادم؟ بیشتر حرفهایتان اضافی و گناه است.
خب، یک دشمن هم هست، دشمن آگاهِ مُعاند است که زبان سرش نمیشود، بلکه او اسلحه سرش میشود؛ لذا قرآن میگوید: «قاتلوا ائمة الکفر»، با اینگونه دشمنان با زبان اسلحه حرف بزنید! با زبان علم نه، با زبان دلیل نه، نمیخواهد بفهمد! تازه هم بفهمد، قبول نمیکند و نمیپذیرد.
خب آیات، زیارتها و روایات در حدّی که دنیا و آخرت ما را پر از خیر بکند، ابیعبدالله را به ما میشناساند. حالا به سراغ آن چندتا آیه برویم، چون میگوییم: «یا وارث ابراهیم خلیل الله»، هرچه ارزش در ابراهیم بوده، کل آن را به ارث بردهای؛ یعنی تو در 57سال عمرت یک ابراهیم کامل بودی، ولی پیغمبر نبودی و امام بودی؛ اما ابراهیم کامل بودی و از ابراهیم کم نداشتی.
«انّ ابراهیم کان امة»، ابراهیم تحقیقاً(«ان» در اول آیه، یعنی تحقیقاً، یعنی مسلماً)؛ «ان ابراهیم کان امة»، ابراهیم تحقیقاً امت بود. ابراهیم که یکنفر بود، امت یعنی چه؟ به لغت، به روایات و به تفاسیر مراجعه کردم، چند معنا برای امت گفتهاند: یک، ابراهیم اسوهٔ همهٔ راهِ خدا برای مردم بود؛ دو، ابراهیم معلم خیر بود و هرچه خوبی در این عالم بود، به مردم یاد داد؛ سه، ابراهیم پایه و مایه و قوام ملتهای ایمانی است. ابراهیم بهتنهایی تمام عبادات یک امت را –کیفی و نه کمی- انجام داده است؛ یعنی عبادات یک امت را در ترازو بگذارند و عبادات ابراهیم را در یککفهٔ دیگر، برای ابراهیم سنگینتر میشود. در ضمن در ذهنتان در پشت این کلمات بهدنبال ابیعبدالله هم بروید و ببینید در این دریا چه خبر است! «ان ابراهیم کان امة قانتا»، ابراهیم یک انسانی بود که بندگیاش بدون قطع بود؛ یکماه بنده خدا باشد و یکروز بگوید استراحت کنیم، سهماه بنده باشد و دو روز بگوید استراحت کنیم، نه! از اولی که وارد بندگی خدا شد تا لحظهٔ مرگش، عبدالله واقعی بود. «حنیفا»، ابراهیم در همهٔ امور باطنی و ظاهریاش مستقیم بود و کجی نداشت، «و ما کان من المشرکین»، ابراهیم در مقابل یک بت جاندار، مثل نمرود و بت بیجان، مثل بتهایی که عمویش میتراشید و میفروخت، سر خود را خم نکرد و یک لحظه هم فرهنگ شرک را نپذیرفت؛ مدام میگفت: «وجهت وجهی للذی فطر السماوات والأرض حنیفا و ما انا من المشرکین». آمدند و به او گفتند: مخالف بتها هستی؟ گفت: یقیناً! گفتند: از مبارزه دست برنمیداری؟ گفت: ابداً! یک شب که همه نبودند، رفت و همهٔ بتها را با تبر شکست و پایین ریخت. بتپرستها برگشتند و دیدند خدایانشان تکهتکه شده و روی زمین است، گفتند: چهکسی این کار را کرده است؟ گفتند: «فتا یقال ابراهیم»، یک جوانی است که به او ابراهیم میگویند، کار اوست؛ آمدند و دستگیرش کردند. قضات دور هم نشستند و ابراهیم محاکمه شد. جوان بود، اما محاکمه شد و رأی قضات بهاتفاق این شد که او را زندهزنده در آتش بسوزانیم. حالا به من بگویند ما میخواهیم روزی یکساعت در پنج انگشت تو سوزن فروکنیم، یا قول بده دیگر منبر نرو! میگویم: منبر نمیروم، سوزنهایتان را ببرید! در کتابهای مهم ما دارد که یک زمین هزارمتری را چهارتا دیوار به دور آن کشیدند و به ملت هم گفتند برای کمک به خدایانتان وسایل آتشگیره بیاورید. این هزارمتر را پر کردند و آتش زدند. میگویند از بالای خیلی بالای آن پرنده پر نمیزد، چون کباب میشد! به او گفتند: باز هم با بتها مخالفت میکنی؟ گفت: یقیناً! گفتند: در جرثقیل بگذارید و در آتش بیندازید.
«ما کان من المشرکین»، یک چشم بههمزدن از فرهنگ خدا دست برنداشت! یک چشم بههمزدن! دختر به پسر میگوید: به شرطی با تو رفیق میشوم که این شیخبازیها و مسجد و هیئت و آخوند را دور بریزی! پسر هم میگوید: من قربانت هم میروم، تو به هرچه که من وصل هستم، بگو ببرّم! این است شُلبودن دین بعضیها که از آب شلتر است و حاضر هستند خدا و انبیا و ائمه و قرآن را با یکذره زلف یک دختر و اندام یک دختر عوض بکنند؛ اما میخواهند او را زندهزنده آتش بزنند، میگوید: اگر من بمانم، مبارزه میکنم! حالا خدا که نگذاشت بسوزد.
«شاکرا لانعمه»، هرچه نعمت به ابراهیم دادم، عملاً سپاسگزاری کرد و نه زباناً؛ نه اینکه یخچالش پر از گوشت راسته باشد، پر از میوه باشد، پر از ران مرغ باشد و روی تخت فرانسوی لم بدهد و کباب بخورد و تا گلویش بچیند و بعد بگوید «الهی شکر»! ما چنین شکری در اسلام نداریم؛ شکر ثروتت این است که به درماندگان برسی؛ شکر بدنت این است که خدا را عبادت کنی،؛ شکر عملی است و نه لسانی! این اشتباهات را هم مردم دارند و دینشناس نیستند! «اجتباه»، ابراهیم را بهعنوان یک بندهٔ خالصِ کامل برای خودم انتخاب کردم، «و هداه الی صراط مستقیم»، خودم دست ابراهیم را گرفتم و در جادهٔ سلوک الیالله گذاشتم که به من برسد، «وَ آتَینٰاهُ فِی اَلدُّنْیٰا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصّٰالِحِینَ»﴿النحل، 122﴾، و تمام خوبیها را در دنیا به ابراهیم عطا کردم؛ زن خوب، بچهٔ خوب، مال خوب، عمر خوب، نوهٔ خوب، نبیرهٔ خوب، ندیدهٔ خوب. بچهٔ خودش اسحاق و اسماعیل است و از طریق نسل اسحاق، نوهاش یعقوب است، نبیرهاش یوسف است؛ از طریق نسل اسماعیل هم یکدانه از نبیرهها و ندیدههایی که به او داده، ابیعبداللهالحسین است. همهٔ خوبیها را در دنیا به ابراهیم دادهام. «و انه فی الآخره لمن الصالحین»، و او در روز قیامت جزء بندگان شایستهٔ واقعی من است.
حالا به سراغ ابیعبدالله برویم و ابراهیمِ این آیه را برداریم و حسین را جای آن بگذاریم: «ان الحسین کان امة قانتا حنیفا و لم یک من المشرکین»، حسین بهتنهایی یک امت است؛ حسین «قانت» است، یعنی در طاعت حق غرق است؛ حسین «حنیف» است، یعنی یک کجی در زندگیاش ندارد؛ حسین با یزیدیان که مشرک بودند، ابداً نساخت و قطعهقطعه شد و او را در آتش انداختند؛ حسین بالاترین بندهٔ شاکر خدا بود، «اجتباه»، او را انتخاب کردم و الآن محور شجاعت در جهان است، محور شهامت است، محور کرامت است، محور سیادت است، محور آقایی است، محور دلهاست، محور عشق است، «و آتنا فی الدنیا حسنه»، همهٔ خوبیها را در دنیا به او دادم؛ اسم خوب، پدر خوب، مادر خوب، جدّ خوب، عموی خوب، دایی خوب، داماد خوب، فرزند خوب. اکبر را به او دادم، زینالعابدین را به او دادم، علیاصغر را به او دادم، «آتیناه فی الدنیا حسنه و انه فی الآخره من الصالحین»، اگر آخرت ابیعبدالله را برای شما بگویم، تحمل نمیآورید، خودم هم نمیآورم! به فاطمهٔ زهرا میگوید: هنوز بهشت نرفته، کل محشر را نگاه کن و ببین چهکسی شیعهٔ حسین تو بوده؟ چهکسی برای او گریه کرده؟ چهکسی برای او خرج کرده است؟ و ببین رفیقهای شیعیان حسین چهکسانی بودهاند؟ همه را صدا بزن و با خودت ببر. خزانهٔ خدا که کم نمیآورد! رحمت خدا که کم نمیآورد!
اسماعیل دو-سه ماهه بود، در بیابان هنوز مسجد نبود، کعبه نبود، هیچچیز نبود! آنجا یک دره بودف هوا هم خشک و گرم بود، مادر اسماعیل شیر نداشت، آب نبود و از شدت بیشیری و تشنگی داشت بر روی زمین برای مُردن پاشنه میکشید، یک مرتبه از زیر پای او آب بیرون زد که هاجر دوید و آمد، به آب گفت: زمزم! بایست و بیشتر نیا؛ چون دید کل عربستان را آب برمیدارد. چندهزار سال است که این چاه آب میدهد. خدا به اسماعیل یک چاه زمزم داد، اما به ابیعبدالله میلیاردها چشمه در صورت مردم داده که آب این چشمه را قلب مردم تأمین میکند! همهٔ خوبیها را به حسین دادهام:
«السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله».
یک قطعهٔ کوتاه هم بگویم که بیشتر آمادهٔ گریه باشید! نمیدانم، یادم نیست، چندسال پیش دیدم! نمیدانم کاروان از بصره یا از کدام شهر عراق، ده-بیستتا رفیق بودند که آماده شدند به کربلا بروند. اینها یک رفیق مسیحی در بازار داشتند، به اینها گفت: میخواهید کجا بروید؟ همه با هم گفتند کربلا! گفت: من را هم ببرید. گفتند: تو مسیحی هستی. گفت: به دین من چهکار دارید؟ من هم از ابیعبدالله در قلبم احساس عشق میکنم. گفتند: باشه بیا! یک عده گفتند نه، او را نبریم و یک عده گفتند حالا بیاوریم. به کربلا رسیدند، گفتند: برادر مسیحی(با مخالفِ جاهل قشنگ حرف بزن)! تو بهخاطر مسیحی بودنت نمیتوانی در حرم بیایی، ما تو را نمیبریم. گفت: من نمیآیم، میتوانم کاری برای شما بکنم؟ گفتند: آری، ما همهٔ کفشهایمان را پیش تو میگذاریم و به زیارت میرویم، بعد برمیگردیم. گفت: باشد! بیست جفت کفش، پانزده جفت کفش را قشنگ جفت کرد، بغل کفشها نشست و تکیه داد و خوابش برد. خسته بودند دیگر! از بصره ششصد-هفتصد کیلومتر است. وقتی اینها از حرم آمدند، دیدند که حال این مرد خیلی متغیر است و اشکش بند نمیآید. چه شده است؟ تو که حرم را ندیدهای! ضریح را ندیدهای! گودال را ندیدهای! چه شده است؟ گفت: نمیدانم! دارم دیوانه میشوم، کنار کفشهایتان چُرتَم بُرد، خدا همهٔ درها را حتی از طریق خواب برای هدایت باز کرده است. همهٔ درها را باز کرده که در قیامت کسی نگوید من نمیتوانستم بیایم پیوند بخورم، همهٔ درها باز است.
گفت: خواب بودم، دوتا آقا روبهروی هم نشسته بودند، چه دو آقایی! چهچیزی دیدم! دیدم یکیشان برگشت و گفت: عباسجان! گفت: بله مولای من، سید من! فرمودند: دفتر زائران امسال را باز کن و اسم همه را بنویس؛ از ایران، از بصره، از بغداد، از کاظمین، از نجف، هرکسی به زیارت من آمده، بنویس. گفت: چشم آقا! در عالم برزخ حساب سریع است، مثل حالا نیست! از کامپیوترها سریعتر است، در یک چشم بههمزدن قلم را روان میکند و همه را مینویسد. نوشتی؟ بله برادر! به من بده. یک نگاهی به دفتر زائران کردند و فرمودند: این مسیحی را ننوشتهای! گفت: آقا مسیحی است. فرمودند: به زیارت آمده است. گفت: رفقا! اول من را شیعه کنید و بعد دستم را بگیرید و به حرم ببرید.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
خیلی نمیتوانم روضه بخوانم فقط چند لحظه آخرش را میگویم روی زین اسب نشسته تشنه گرسنه داغدیده دید خیلی خسته است نیزهاش را از بغل اسب کشید بیرون نوک نیزه تیز است فرو کرد روی زمین تکیه داد به نیزه یک کمی خستگیش در برود من آن روضههای صحیح را میخوانم ازمهمترین کتابهایمان خب تکیه داده جنگ هم نمیکند کاری نمیکند، پیشانی را با تیر هدف گرفتند، تیر است نمیشود جلوی خون را با دست گرفت ولی هر کاری کرد خون بند بیاید نشد کمربندش را باز کرد دامن پیراهنش را بالا زد جلوی خون را بگیرد سینهاش پیدا شد یک تیر معمولی میزدید چرا با تیر سه شعبه حمله کردید. حسین جان. یک مقدار تقلا کرد تیر را ا زجلو دربیاورد نشد، روی زین اسب خم شد به زحمت دستش را برد پشت تیر را درآورد خون زد بیرون ذوالجناح فهمید ابی عبدالله دیگر نمیتواند سوار باشد چرا هی ما میگوییم گودال، گودال کار ذوالجناح بود دید این بدن تیرخورده این بدن زخمی، از بالای بلندی اسب بیفتد خیلی فشار بهش میآید اسب حضرت را آورد در گودال بغل دیوار گودال دو تا دستش را تا میتوانست کشید جلو دو تا پایش را تا میتوانست کشید عقب فاصله ابی عبدالله را با زمین کم کرد بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد، اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد، هوا ز باد مخالف چو تیرهگون گردید، عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید، افتاد اسب آمد بیرون بالای پنجاه نفر ریختند در گودال چند نفر به یک نفر، اقلاً یک آدم کم وزنی را میفرستادید خواهر بالای بلندی دارد نگاه میکند دید شمر جفت زد روی سینه چی کار کرد زینب.
منبع : پایگاه عرفان