بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
الف) دندانۀ اولِ کلید
وعده دادم دربارهی اطاعت از خداوند و رسول او سه آیه قرائت کنم، به ترتیبِ سورههای قرآن این سه آیه را قرائت میکنم، ولی پیش از قرائت این سه آیه، آیات قرآن و روایات، آن هم روایاتی که شخصیتهای بزرگی مانند؛ صدوق کلینی شیخ طوسی -این انسانِ کم نظیر، صاحبِ کتابِ صد و ده جلدی بحار، کتابِ هشتهزار صفحهای محجهالبیضاء و کتابِ سی جلدی وسائلُالشیعه- نقل کردند.
از این مجموعه آیات و روایات استفاده میشود که اطاعت از خدا و پیغمبر(ص) یک معدن است که درِ این معدن با یک کلیدِ سه دندانه باز میشود؛ یک دندانهاش اخلاص است.
اخلاص این است که اگر بنا باشد من خدا را در عبادت، در کارِ خیر، در کارِ مثبت و پیغمبر(ص) را اطاعت کنم، اطاعت هم فقط معاملهی با پروردگار باشد، چون طبق آیات و روایات اگر اطاعتم معاملهی با خودم یا معاملهی با دیگران باشد اطاعت باطل میشود؛ یعنی اگر من به دلیل هوا و هوسِ خودم یا هوا و هوسِ دیگران اطاعت کنم، پوک و پوچ میشود. یکی از این کلیدها برای باز کردنِ درِ این معدن، اخلاص است. کراراً در قرآن در آیات ملاحظه کردید «مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ» ﴿الأعراف ، 29﴾ آنهایی که همهی کارهای مثبتشان را با پروردگارِ مهربانِ عالم معامله میکنند.
-معرفیِ بهوجود آورندۀ عالم
خب این معامله چه سودی دارد؟ بدانیم که در اطاعت ذوق و شوق داشته باشیم، اطاعت ما از روی کسالت، بیمیلی و بیرغبتی نباشد. یک آیه برایتان میخوانم که این اطاعت چه سودی دارد، آیه در سورهی مبارکهی توبه است، بارِ معنوی این آیه خیلی سنگین است «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ» ﴿التوبة، 111﴾ من مشتریِ مردمِ مومن هستم؛ یعنی آدم تا با خدا رابطه نداشته باشد، برای خدا عمل نمیکند. هیچ کافری الان در کرهیزمین برای خدا کار نمیکند چون با خدا رابطهای ندارد، کاری به کارِ خدا ندارد. خدا میگوید من عمل را از آن کسی که با من رابطه دارد میخرم، رابطهاش هم رابطهی ایمانی است، یعنی من را باور کرده و همین باورکردنِ خدا هم کارِ سختی نیست. من خیلیها را در دورهی پنجاه سالهی منبر، در داخل و در خارج از کشور-در بیست و چند کشوری که بودم- دیدم، اصلاً خدا را باور نداشتند، ولی برای اینکه باور خدا به آنها انتقال پیدا کند من حداکثر ده دقیقه وقت گذاشتم و آن هم این بود به همۀ آنها گفتم که جهان، به وجود آمدهیِ خودش است؟ خب اینها هم باسواد بودند و میفهمیدند، نمیتوانستند بگویند به وجود آمدهی خودش است. به وجود آمدهی خودش است یعنی جهان قبلاً بوده بعد آمده خودش را ساخته، خب اگر قبلاً بوده که دیگر ساختن لازم نیست و بوده، جهان به وجود آمدهی عدم است؛ یعنی چیزی قبل از این جهان به نام نیستی بوده، نیستی یعنی هیچ، این نیستی سبب به وجود آمدن جهان شده، نیستی که نیست و سبب به وجود آمدن نمیشود. این میلیاردها چرخی که در عالم دارد میچرخد خودش که خودش را به وجود نیاورده، عدم هم که آن را به وجود نیاورده، پس باید یکی باشد که معماری کرده و عالمانه و حکیمانه این جهان را به وجود آورده، درست است؟ میگفتند: بله، میگفتم: انبیا الهی کارشان این بوده، یکی از کارهایشان این بود که اسمِ این به وجود آورنده را به ما معرفی کنند و معرفی کردند، هزار اسم هم در مفاتیح است، اسمش هم جوشن کبیر است، این شناسنامهی پروردگار خیلی جالب است.
-ارادۀ معمارِ عالم
نظامی آدم حکیم و عالِمی بوده، من در آذربایجانِ شوروی در گنجه سر مزارش که جای خیلی عالی است رفتم. نظامی میگوید: خبر داری ما باید خبردار باشیم، اگر بخواهیم خبردار نباشیم پس نفهم و نادان باید زندگی کنیم. خبر داری؟ خب باید خبردار باشم، خبر داری که صباحان افلاک، صباح یعنی شناور، یعنی از وقتی که ما چشممان را باز کردیم دیدیم هر چه در جهانِ بالا و در زمین است حرکت دارد. یک تُن گندم را در چند هکتار زمین میپاشیم، در ذاتِ این یک تُن گندم حرکت است، بعد از چند وقت حرکتش را شروع میکند، به طرف زمین ریشه میدهد و به طرف بالا ساقه میدهد، با اینکه همه میدانند کرهی زمین جاذبهی قوی دارد، شما پنجاه کیلو بار را به بالا پرت کن، زمین آن را پایین میکشد، شما یک ریل قطار را بالا بینداز زمین پایین میکشد، درست است؟ خب این گندمهایی که ما میکاریم، مگر یک دانۀ گندم، عدس و نخود چقدر وزن دارد، چرا کرهی زمین همهاش را پایین نمیکشد. ساقهی گندم، عدس، نخود، گردو و ساقهی سیب بر خلاف جاذبهی زمین بالا میآید. یعنی این ذرهای که وزن چهار یا پنجتایش به مثقال هم نمیرسد به زمین میگویند زورت به ما نمیرسد، چون ما در حوزهی ارادهی معمارِ عالم هستیم. او به ما گفته ریشهات را پایین بده و خودت هم از زیر خاک بالا بیا. نمیشود باور کرد کار خود به خود، عدم یا کار خودش است. پس کار یکی دیگر است.
«لا اله الا الله لا موثر فی الوجود الا الله لا حول و لا قوه الا بالله»
امروز شاه انجمن دلبران یکیست// دلبر اگر هزار، ولی دل بر آن یکیست
چون او همیشگی است، کهنه و بدگل نمیشود، زیبای بینهایت است، کلیددارِ تمامِ جهانِهستی است، چون اوست که هر چیزی در این عالم دارد حرکت میکند، هدفدار حرکت میکند.
قطرهای کز جویباری میرود// از پی انجام کاری میرود
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت// آتش ما سوخت هر جا هر چه سوخت
اگر هم بنا باشد آتش نسوزاند من باید به آن بگویم نسوزان، حالا آتش به من بگوید: طبع من را سوزاننده خلق کردی. میگویم: باشد نسوز، پنج دقیقهی دیگر محبوب من ابراهیم(ع) را میخواهند درون تو بیندازند، در آغوشش بگیر و قبولش کن، نسوزانش و پذیرایی هم از او بکن تا خاموش و سرد شوی. ایشان هم با کمالِ سلامت بیرون بیاید، در این آتش طوفانزا حتی یک نخ لباسش هم نسوزد.
-فرارکردن به سویِ خدا
یکی دیگر دارد کار میکند، برای چه از او فرار میکنی؟ صرف نمیکند، چون آدم از او که فرار کند از همهی ارزشها فرار میکند، پس صرف ندارد؛ یعنی آدم از او که فرار کند به طرف پوکی، پوچی، تباهی، فساد، ضایع شدن، بدبخت شدن، شقی شدن و ظالم شدن فرار میکند. اما خودش در قرآن میگوید: خوشت میآید فرار کنی؟ «فَفِرُّوا إِلَى اَللّٰهِ» ﴿الذاريات ، 50﴾ اگر دوست داری فرار کنی پس به طرف من فرار کن، خب چرا این طرفی میروی، اگر تو به سوی من فرار کنی و به من که برسی، این هزارتا اسمِ من را در جوشن کبیر ببین، تمام آثارِ این اسم را به تو میدهم، کجا فرار میکنی؟ چه کسی میخواهد در فرارت مواظب تو باشد؟ چه کسی میخواهد تو را از خطر نجات بدهد؟ چه کسی میخواهد تو را شفا بدهد؟ چه کسی میخواهد به دوا دستور دهد اثر کن و بندهی مریض من را خوب کن؟ چه کسی میخواهد برایت کاری کند؟
-پیدا کردنِ آرامش نزدِ خدا
خبر داری (خب باید خبردار باشم) که سیاحان افلاک// چرا گردند گرد مرکز خاک
چه میخواهند از این محمل کشیدن// چه میجویند از این منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام// که گفت این را بجنب آن را بیآرام
همه هستند سرگردان چو پرگار// پدید آرنده خود را طلبکار
معمولاً عاشق سرگردان است تا به معشوق برسد، به معشوق که برسد آرام میشود، البته وقتی سرگردانِ عاشق به معشوق مادی برسد میبیند که هیچ چیز نیست و دوباره دلش میخواهد یک جای دیگر سرگردان شود بلکه آنجا چیزی گیرش بیاید. گفت رفتیم پول حسابی هم گیر آوردیم، اما درد درون و بیرونمان که دوا نشد. رفتیم دنبالِ همسرِ خوب گشتیم و پیدا کردیم، آرامش کامل به ما نداد. رفتیم یک مغازهی عالی در بهترین جای شهر خریدیم، اما باز هم دیدیم غصه، رنج و کسالت سراغمان میآید. رفتیم یک خانهی خیلی عالی ساختیم، کارخانه را هم سرپا کردیم، تازه شروع به کار کرده بودیم، دکتر به بچههایمان گفته هر چه میخواهد به او بدهید، این تا سه ماه دیگر بیشتر زنده نیست. یعنی هر جا میروم آرامش به من نمیدهد، اما پیش خدا که بروی «أَلاٰ بِذِكْرِ اَللّٰهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ» ﴿الرعد، 28﴾ آرامش پیدا میکنی.
از آن چرخی که گرداند زن پیر// قیاس چرخ گردون را همی گیر
بندگان من، من خیلی برایتان در و تخته را خوب جور میکنم، گاهی خوابید گاهی غافلید.
دوتا قطعه برایتان از وجود مقدس او بگویم، (من عاشق خدا هستم؛ یعنی مردهی خدا هستم؛ یعنی به او هم گفتم. سی سال است دارم میگویم مرگ من را وقتی برسان که با تو هستم؛ در دعای کمیل؛ در عرفه؛ در عاشورا و در گریهی بر ابی عبدالله(ع)). یعنی اینجا آرامش و امنیت کامل است. «إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ» ﴿البقرة، 277﴾ «أُولٰئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ» ﴿الأنعام ، 82﴾ چه کار میکند، اما بندگانِ من شما در خواب هستید، غفلت دارید.
-نجات جان بواسطه دزد
دزد داخل خانهای میآید. خانه جلویش ایوان است مردِ خانه با خانمش، با یک بچهی چهار پنج ماهه خواب هستند. دزد میبیند فرشهای خوبی داخل خانه است. احتمالاً به خاطر این فرشهای دستبافت، خوب طلا هم داخل این خانه است اما اگر من غیر از آن فرشی که پدر و مادر آن بچه روی آن درخواب هستند بقیهی فرشها و قالیچهها را لوله کنم _این اتفاق افتاده_ نوشتند همه طلاها را هم بیایم جمع کنم، جنسهای قیمتی را هم بیایم جمع کنم، اگر این بچه برای شیر خوردن بیدار شود و یک نق بزند،
(خدا مادر را طوری آفریده که وقتی شوهر نکرده یازده صبح هم به زور از خواب بیدارش میکردند، اما حالا که شوهر کرده و بچهدار شده، زحمت هم دارد، خواب ناز است ولی تا بچه یک نق میزند میپرد و میگوید: فدایت شوم، قربانت بروم. این کارها را در حق من و تو هم کردند ما یادمان رفته است. آن وقت که دستوپا، زبان، گوش و هوش نداشتیم، خداوند دو نفر را مأمور ما گذاشت؛ این امانت من است، مادر! نق زد بیدار شو، شیرش بده. پدر! بیدار شو، به زنت کمک بده، نکند بچه ناراحت شود پرستار بهتر از من هم پیدا میکنی پول هم از تو نمیخواهم حقوق هم نمیخواهم پرستاریت را میکنم به پهنای هستی).
اگر این بچه بیدار شود آن مادر هم بیدار میشود نمیتوانیم چیزی ببریم. با ظرافت، با دقت و آرام این بچهی سه چهار ماهه را بلند کرد و از در اتاق بیرون آمد، او را تهِ ایوان گذاشت ، برگشت برود اثاثها را جمع کند که بچه بیدار شد. دزد فرار کرد، آمد در حیاط را باز کرد و رفت بیرون و در را آهسته بست. بچه ناله کرد، مادر بیدار شد و گفت: بچه کو؟ شوهرش را بیدار کرد که بچه کو؟ دوتایی مضطرب از اتاق پریدند بیرون به ته ایوان آمدند و طاقِ اتاق فروریخت!
این پرستاری خدا! حالا این دوتا زن و شوهر متحیر ماندهاند که اگر ما دو نفر و این بچه خوابیده بودیم، این طاق به این سنگینی آمده بود روی سهتاییمان، با زمین یکی شده بودیم. کار چه کسی بوده، چه بوده؟ بندهی من، گاهی هم دزدها برای حفظِ جان و اثاثِ تو مأمورِ من هستند.
-نجاتِ جان از طریقِ عقرب
یک عارف بزرگی است در بیشتر کتابهای عرفانی و اخلاقی اسمش ذنون مصری هست، ذنون چندتا داستان عجیب از خودش نقل میکند.
میگوید: من یک روز از شهر مصر بیرون آمدم. لب رود نیل آمدم، آن محلِ باریکِ نیل که آن طرفش جنگل مانند بود. من ایستاده بودم این آب را تماشا میکردم و از آفرینش خدا لذت میبردم.
(آب مایهی حیات است. پروردگار میگوید: اگر بیست و چهار ساعت از کرهی زمین آب را بگیرد، میخواهید چه کار کنید؟ اگر من به تمامِ آبها دستور بدهم فرو بروید و اینقدر هم فاصلهاش زیاد باشد که نتوانید به آن برسید، میخواهید چه کار کنید؟ اگر من ابر نفرستم و این همه آب پایین نریزم، شما با نبودِ ابر چه کار میخواهید بکنید؟ اگر من گیاهان را نرویانم چه کار میخواهید بکنید؟ اگر من یک اشاره به زبانت بکنم و بگویم: نوبت حرف زدنت تمام است، چه کار میخواهی بکنی؟ اگر به چشمت اشاره کنم، نوبت دیدن تمام میشود. اگر به معدهات اشاره کنم، نوبت هضم غذا تمام است، چه کار میخواهی بکنی؟ )
گفت: کنار این آب ایستاده بودم، دیدم عقربی به اندازهی پهنای کفِدست وحشتناک و به سرعت دارد طرف آب میآید، پیش خودم گفتم عقرب که شنا بلد نیست، بعد هم اگر داخل این رود نیل بیفتد درجا خفه میشود، چه خبرش است؟ گفت: این عقرب تا لبِ رود نیل رسید -چیزی که خودم دیدم- دیدم لاکپشتی از آب درآمد، مثل کشتی کنار رود پهلو گرفت. عقرب روی این لاکپشت آمد، لاکپشت داخلِ آب حرکت کرد. من هم بدو بدو از باریکهیآب رفتم، لاک پشت را میدیدم، آمد آن طرف کنارِ دیوار پهلو گرفت، عقرب بالا پرید. من هم دیگر به آن منطقه رسیده بودم. عقرب لابهلای درختها میدود، من هم دنبالش رفتم، دیدم یک جوانی خواب است و یک مارِ بزرگِ افعی روی سینهاش چنبره زده و آمادهی نیش زدن است، که عقرب رسید و خیز برداشت روی کلهی مار را نیش زد، مار غلتید و مُرد. عقرب برگشت، ما دوباره دنبالِ عقرب آمدیم و دیدیم لاکپشت منتظرش است، سوارِ لاکپشت شد و آن طرف رفت تا داخل لانهی خودش برود. من هم برگشتم و رفتم بالای سرِ این جوان تا بیدارش کنم و به او بگویم چه داستانی اتفاق افتاده است، دیدم مست است، اینقدر عرق خورده که اصلاً در حال نیست. نشستم تا یواش یواش از مستی بیرون آمد و بلند شد نشست، من و مار را دید، به او گفتم: جوان تو که مست بودی و نمیتوانستی از خودت دفاع کنی، اما آن کسی که معمارِ عالم است، آن کسی که مراقبِ بندگان و مهربان به بندهاش است به شکلی تو را از مرگ نجات داد که من هنوز در حیرتش هستم. داستان را برایش گفتم، همینطوری که نشسته بود و از مستی داشت درمیآمد، شدید گریه کرد. به من گفت: من که مست و بیدین بودم اینطور از من محافظت کرد، اگر مومن بودم با من چه کار میکرد. گفت: راه به من نشان بده، من چطوری مومن شوم، چه کار کنم که با او وا ببندم که اتصال به او پیدا کنم.
-معامله با خدا
یک دندانهی کلیدِ باز کردنِ معدنِ اطاعت، اخلاص است. یعنی با آن کسی معامله کن که با تو خوب معامله میکند «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّة» ﴿التوبة، 111﴾ این پول ناقابلتان را که یک میلیون، دو، چهار، پنج یا صد میلیون است، این مقدار را که نسبت به کلِ عالم هیچ است میخرم و زحماتِ وجودتان را هم میخرم، بعد شصت هفتاد سال شما را آن طرف میبرم و مزدی که به شما میدهم اسمش جنت است، کامل است و همه چیز دارد، همیشگی و ابدی است. حالا با یکی دیگر میخواهی معامله کنی چه چیزی گیرت میآید، پس با کسِ دیگری معامله نکن. میخواهی قدمی برداری، دستی در جیب ببری، هشتی بریزی، حرفی بزنی، زن بگیری، شوهر کنی و بچه تربیت کنی، با من معامله کن، من خوب میخرم.
-آگاهیِ خدا بر همهچیز
همین ذنون میگوید: یک روز صبح، سحر -یعنی چون اینها اهل سحر بودند- بیدار شدم، دیدم در مصر یک متر برف آمده و من هم بیرونِ مصر کار داشتم، لازم بود بروم. گفتم میزنم در این برفها میروم. در برف با چه زحمتی بیرون زدم، تا به بیرونِ شهر رسیدم، شهرها کوچک بود، میشد در ده دقیقه یا یک ربع بیرونِ آنجا رفت. دیدم یک همسایهی کوچهمان که گبر آتشپرست بود یک گونی ارزن روی کولش است و در این برفها دارد میرود و مشت مشت ارزن روی برفها میپاشد، گفتم: چه کار میکنی؟ گفت: من هم صبح بیدار شدم دیدم خیلی برف است، به فکر افتادم این کلاغها، گنجشکها و کبوترها امروز هیچ چیز گیرشان نمیآید، این گونی ارزن را کول کشیدم و آوردم دارم میپاشم تا بیایند و بخورند. به او گفتم: تو گبر و آتشپرستی، خدا که قبول نمیکند. یک لحظه فکر کرد و گفت: ذنون قبول نمیکند، نمیبیند؟ من اصلاً جوابش را ندادم، خب قبول نمیکند اما نمیبیند؟ تمام شد و ما خداحافظی کردیم، آمدیم و سال بعد در طوافِ خانهی خدا از پشتِسر گبر روی شانهام زد و گفت: هم دید و هم قبول کرد و هم من را اینجا آورد.
بله میبیند، قبول هم میکند، محبت هم میکند، خطرها را هم از آدم برطرف میکند ولی با او باید معامله کرد، او عاشق معامله کردنِ صاف و پاک است.
ب) دندانۀ دومِ کلید
دندانهی دومِ این کلید، کل این عبادتهاست.
ج) دندانۀ سومِ کلید
دندانهی سومِ این کلید، تمام خُلقیات خوب است، مانند؛ مهرورزی، مهربانی، فروتنی، تواضع، خشوع، خاکساری و راستگویی، تمامِ این خوبیهای اخلاقی، دندانهی سوم است.
حالا این کلید را درِ معدن طاعت بینداز. چه چیزی از داخلش درمیآید؟ بندهی من، لقاء من از داخلش درمیآید. لقا من، لقا دیوانهکننده است، «فَمَنْ كٰانَ يَرْجُوا لِقٰاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صٰالِحاً» ﴿الكهف ، 110﴾ ببینید از معدنِ اطاعت، لقاء درمیآید، درست یا نه؟ «وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ يُطِيعُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ أُولٰئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اَللّٰهُ» ﴿التوبة، 71﴾ از این معدن، رحمت من درمیآید. «رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» ﴿المائدة، 119﴾ خشنودیِ من درمیآید. «لَهُمْ جَنّٰاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ ذٰلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ» ﴿المائدة، 119﴾ از این معدن بهشت هم درمیآید. این کلید؛ اخلاص، عبادت و اخلاق است. این معدن هم به عنوانِ طاعتالله و طاعت الرسول است. آن هم چیزهایی که وقتی با این کلید درِ این معدن را باز کردی، از داخل این معدن درمیآید.
باز آن سهتا آیه ماند و یک روایت هم کنار آن سهتا آیه هست، آن هم ماند، این زمان بگذار تا وقت دیگر.
خضر دانش یار شو ای موسی دل// شاید کز این صحرا کنی طی منازل
در چاه تن تا کی برآی یوسف جان// مصر تجرد را تویی سلطان عادل
از شهر تن جانا بباید رخت بستن// زادی طلب تا فرصتی داری به منزل
جز طاعت و خدمت نباشد زاد این راه// بر دانش و دین کوش و منشین هیچ غافل
لذات جسمانی فانی دانۀ توست// زور و زر و جاه است دام ای مرغ عاقل
جز ذکر الله است هر ذکری ز شیطان// جز عشق حق هر سود و سودائیست باطل
با عشق آن یکتای بیهمتا الهی// همت طلب وز هر دو عالم مهر بگسل
روضۀ غمِ حضرترقیه(س)
دختری از پادشه دین حسین// بود سه ساله به غم و شور و شین
گفت همی کو پدر مهربان// از چه نیامد بر ما کودکان
گر ز من دل شده رنجیده است// از دگر اطفال چه بد دیده است
گفت بدو زینب زار ای عزیز// روز و شب اشک از غم هجران مریز
کرده سفر باب تو این چند روز// اینقدر ای شمع فروزان مسوز
نالهی تو شعله به عالم زند// بارقه بر خرمن آدم زند
رفت به خواب و ز تنش رفت تاب// دید مه روی پدر را به خواب
دست زد و روی پدر بوسه داد// پیش پدر لب به شکایت گشاد
که ای پدر ای مهر تو سودای من// رفتی و از جور بدان وای من
رفتی و ما زار به دوران شدیم// دستخوش فتنهی عدوان شدیم
اینقدر ابی عبدالله(ع) در خواب نوازشش کرد که بیدار شد، دید همان خرابه است و خبری از بابا نیست. شروع کرد به گریه کردن. رباب آمد بغلش گرفت آرام نشد، گفت: من بابایم را میخواهم. سکینه(س) بغلش گرفت آرام نشد، گفت: بابایم را میخواهم .عمه بغلش گرفت آرام نشد، زین العابدین(ع) بغلش گرفت، گفت: بابایم را میخواهم، او را زمین گذاشتند، یک مرتبه دیدند پس افتاد. دورش را گرفتند و دیدند از دنیا رفت.
دعای پایانی
خدایا لذت طاعت را به ما بچشان.
نفرت از مخالفت با خودت را در ما زیاد کن.
خدایا ایمان ما را حفظ کن.
دشمنان ما را ذلیل و زمینگیر کن.
خدمتگزاران به دین و به این مردم را توفیق بیشتر بده.
بیماران را لباس عافیت بپوشان.
خدایا به حقیقت زینب کبری(س) همهی گذشتگان ما را امشب بیامرز.
خدایا عاقبت همهی ما را ختم به خیر بگردان.
گلپایگان مسجد آ مسیح ربیع الثانی 98 جلسهی سوم