زواهر جواهر حمد و سپاس، بيرون از اندازه ى حصر و قياس، نثار بارگاه كبرياى خداوندى سزاست كه به قلم ابداع و تكوين و مداد قضا و قدر، لوح عالم امر و خلق را صحيفه ى كلمات خود گردانيد، و هيولاى انسان را كه سمت عالم خلق داشت، در مدارج استكمال به جايى رسانيد كه اثر شايستگى قبول در وى پديد آمده، خلعت صورت انسانى كه طراز عالم امر داشت، در وى پوشانيد، و بعد از آنكه وجود اول او رقم تمامى يافت و نوبت به كون ثانى رسيد، او را مستعد تحمل بار امانت ربانى ساخته، سبحه ى هزار دانه ى تكليف در گردن او آويخته، به دارالعباده ى كون و فساد فرستاد و به تهذيب صفات و اعمال شايسته او را مامور گردانيد كه: )فاعملوا صالحا(، و به مزيت دعا و خواهشگرى، او را امتياز داده، رقم دعوت را با جايزه ى استجابت توام ساخت كه:
)ادعونى استجب لكم( تا چهره ى مقصود را در مرآت طاعت مشاهده نموده، ابواب نجاح را به مفتاح دعا بگشايد.
و شرايف صلوات ناميات و تحف تحيات زاكيات بر خاتمه ى صحيفه ى كتاب هدايت و مقدمه الجيش رحمت بى نهايت او، خواجه ى كاينات و سرور موجودات.
ختم رسل سيد انس و پرى
هندوى او جاى زحل مشترى
آب رخ عقل نم جوى او
هر دو جهان تعبيه در كوى او
و بر اوصياى طاهرين و اهل بيت مطهرين او، سيما مطلع انوار هدايت عظمى و سرچشمه ى جويبار امامت كبرى، شاه اوليا و سيد اوصيا، كه داعيان معابد قدس را مرآت ضميرشان به صيقل اطاعتش روشن، و دانشوران معالم انس را حديث ايمان به ترجمه ى محبتش مبين.
اى علم ملت و نفس رسول
حلقه كش علم تو گوش عقول
اى به تو مختوم كتاب وجود
وى به تو مرجوع حساب وجود
داغ كش نافه ى تو مشك ناب
جزيه ده سايه ى تو آفتاب
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت كه مسجود شد
تا كه شده كنيت تو بو تواب
نه فلك از جوى زمين خورده آب
راه حق و هادى هر گمرهى
ما ظلماتيم و تو نور اللهى
آنكه گذشت از تو و غيرى گزيد
نور بداد ابله و ظلمت خريد
و انكه بشد بر دگرى ديده دوخت
خاك سيه بستد و گوهر فروخت
اما بعد: به مسامع ارباب دانش و بينش مى رساند، خادم طالبان مطالب دينى، بديع الزمان القهپائى- انعم الله تعالى عليه بالمراضى و جعل مستقبله خيرا من الماضى- كه:
چون مدتى مديد بود كه جمعى از طالبان طريق نجات از اخوان مومنين و بعضى از دوستان حقيقى از اتقياى متورعين كه ايشان را با من اتحاد و اختصاص و صداقت از حيثيت قرابت عرفان الهى بود، التماس مى نمودند كه كتاب صحيفه ى كامله ى حضرت سيد الساجدين و قبله العابدين كه ملقب به زبور آل رسول و انجيل اهل بيت عليهم السلام است، به لغت فارسى مترجم و مشروح گرداند، تا در وقت خواندن دعوات و مناجات به جناب پروردگار مجرد تحريك زبان نبوده، از تدبر و تفكر در معانى آن به حظى كامل و نصيبى شامل محظوظ و بهره مند بوده باشند، و بنابر علايق و عوايق روزگار، چهره ى اين مقصود در حجاب تسويف و تعويق محتجب بود- و الامور مرهونه باوقاتها- تا در اين وقت كه از افق اقبال و مشرق اعتدال، مهر جهانتاب و خورشيد عالم آراى، روى گردون را به روشنى رخسار پادشاه جهانگير جوانبخت جهاندار، خسرو گردون صولت بهرام انتصار،- اى بيش از آفرينش و كم ز آفريدگار- قهرمان فلك الافلاك شاهنشاهى، محدد جهات سلطنت و پادشاهى، مزاج عالم عناصر و اركان، قوام معدلت و احسان، پادشاه حوزه ى ملت اسلام، حامى بيضه ى دين مبين عترت خير الانام، يكه سوار قلمرو ايجاد، مربع نشين چار بالش سبع شداد، دستگير زيردستان، رضاجوى خاطر حق شناسان و خداپرستان، بركننده ى بيخ ظلم و طغيان، السلطان بن السلطان بن السلطان، شاه صفى الحق و الدين بهادرخان، خلد الله ملكه و سلطانه و افاض على العالمين بره و عدله و احسانه - اللهم كما آتيته الملك و جعلته غوثا للاسلام و عونا للمسلمين، فامدده بجندك و ايده فى حزبك و اجعل امد دومه اطول الاماد و مدى عمره اقصى الاباد، مستقرا على سرير السلطنه، مستويا على مستقر الخوقنه، و عزز انصاره و دمر اعداءه، بحق حبيبك المصطفى و آله الطيبين المرتضى. آمين رب العالمين- منور گردانيد و سرير سلطنت و تخت خلافت، به وجود اين برگزيده ى خداى، زيب و زينت گرفت، به خاطر فاتر رسيد كه اگر ملتمس دوستان را در اين وقت به اجابت مقرون گردانى و به مدد كلك بيان، شرح و ترجمه ى كتاب مذكور را از حجاب عزلت و كمون به سر حد ظهور و عيان رسانى تا مومنان و شيعيان بهره مند گردند و ثواب آن به روزگار فرخنده آثار آن اعلى حضرت پادشاه ظل اله عايد گردد، بسى نيكو خواهد بود. لهذا شروع در اين امر عظيم و خطب جسيم نمود.
و چون به هر لغتى عبارتى مناسبت دارد و هر زبانى مقتضى بيانى است، قاصد اين است كه به كان يكون عبارت عربى اقتصار ننموده، هر جا مقام اقتضاى بسط كلام نمايد و در حل كلام معجز نظام، ذكر استشهادى بايد نمود، توضيحا للمرام، مبادرت به ذكر آن نمايد، و اگر مترجم را در اثناى كلام سخنى روى دهد كه ذكر آن مناسب مقام باشد، به عرض آن اقدام نمايد. و بالجمله شرحى ترتيب يابد در لباس ترجمه، و ترجمه نموده شود در ضمن شرح- ان شاء الله وحده العزيز-.
توقع از ارباب طبع سليم و ذهن مستقيم آن است كه اگر عثرتى در طى اين شرح واقع شده باشد، به قلم عفو در اصلاح آن كوشند. و مسما شده به »رياض العابدين فى شرح صحيفه مولانا و مولى المومنين على بن الحسين زين العابدين سلام الله عليه و على آبائه الطاهرين«. و منه الاستعانه و العصمه و التوفيق. انه خير معين و رفيق.
پوشيده نماند كه چون افتتاح امور به اسم الهى سبب تزين و تيمن است و عدم اتيان به آن، موجب تشين و تبتر، لهذا مولف كتاب- رحمه الله- مصدر ساخت كتاب خود را به بسمله.
»بسم الله الرحمن الرحيم«.
يعنى: ابتدا مى كنم به نام خداى كه در وجود و هستى خود محتاج به غير نيست و هر چه غير اوست به او محتاج است، بسيار بخشنده بر خلقان به وجود و حيات و ارزاق، بسيار مهربان برايشان.
»حدثنا السيد الاجل، نجم الدين، بهاء الشرف، ابوالحسن محمد بن الحسن ابن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى العلوى الحسينى رحمه الله«.
از اساتيد عظام و مشايخ كرام خود استفاده نمودم كه از خط شيخ الكل فى الكل، زنده ى جاودانى، شيخ محمد بن مكى- كه به واسطه ى فوز به مرتبه ى شهادت در يوم الخميس نهم شهر جمادى الثانى، سنه ى هفتصد و هشتاد و شش هجرى تعبير از اسم شريفش به شيخ شهيد مى كنند- مستفاد مى شود كه قائل لفظ »حدثنا« كه در اول اين سند واقع شده، عميدالدين عميدالروسا بوده باشد كه آن هبه الله بن حامد بن احمد بن ايوب بن على بن ايوب است.
و مشار اليه از اجله ى علماى فوقه ى ناجيه ى اثناعشريه است و در علم لغت تدرب و مهارت تمام داشته. چنانچه شيخ محقق مدقق شيخ على بن عبدالعالى در شرح قواعد الاحكام در تحقيق معنى »كعب« كلام او را به سنديت ايراد كرده، حيث قال: و كلام اهل اللغه مختلف. و ان اللغويين من اصحابنا مثل عميد الروساء و غيره، لا يرتابون فى ان الكعب هو الناتى فى ظهر القدم. و قد اطنب عميد الروساء فى كتاب الكعب فى تحقيق ذلك. و اين دليلى است واضح بر جلالت حال شيخ مذكور.
و ببايد دانست كه راوى حديث و دعا هر گاه از شيخ خود، يعنى كسى كه سند حديث را به او مى رساند و از او فرامى گيرد، »حدثنى« و »اخبرنى« گويد، بايد كه روايت او بر يكى از وجوه ششگانه باشد كه ائمه ى علم درايت در كتب و رسائل خود ذكر آن كرده اند، سماع از شيخ، و قرائت بر او، و سماع در حال قرائت غير، و اجازه، و مناوله، و كتابت.
تبيين اين اجمال آنكه:
اول: عبارت است از شنيدن از زبان شيخ. بر اين وجه كه شيخ خواند و او شنود. و علماى حديث اين وجه را بهترين وجوه دانسته اند و بيشتر در معرض اعتبار و اعتماد در آورده اند.
دوم: خواندن بر شيخ، كه او خواند و شيخ شنود و انكار نكند.
سوم: شنيدن در حال خواندن غير، بر اين وجه كه ديگرى بر شيخ خواند و شيخ تصديق نمايد و او در حاشيه ى مجلس مى شنيده باشد. و اين دو وجه را نيز اكثر حق دانسته اند و به مضمون آن عمل كرده اند و مخالف قليل است.
چهارم: اجازه ى شيخ، و آن عبارت است از آنكه شيخ بر وى مى گويد كه: فلان حديث و فلان حديث، يا فلان كتاب و فلان كتاب را از من نقل كن، بى آنكه تمام حديث يا تمام كتاب را بر او خواند يا از او شنود.
پنجم: مناوله، و آن، آن است كه شيخ كتاب تصحيح كرده ى خود به او دهد و اشاره كند كه آنچه در اين كتاب است، از من نقل كن.
ششم: كتابت شيخ، و آن اجازه ى به كتابت است. يعنى شيخ به خط خود بر جايى نويسد كه فلان حديث و فلان حديث، يا فلان كتاب و فلان كتاب را از من روايت كن، بى آنكه بر زبان آورد.
و در اعتبار اين سه وجه اخير ميان علما خلاف بسيار است و اكثر حجت دانسته اند.
و در اين مقام، هر يك از وجوه ششگانه محتمل است، اگر چه اقرب وجه دوم است.
پس: »روايت كرد شيخ مذكور از سيد جليل بزرگوار، نجم الدين، بهاءالشرف، ابوالحسن، محمد بن حسن بن احمد بن على بن )محمد بن( عمر بن يحيى علوى« يعنى منسوب به حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام بر اين وجه كه نسب او منتهى به آن حضرت مى شود »حسينى« يعنى منسوب به حضرت امام حسين، به همين معنى كه در علوى مذكور شد. و سيد مذكور، در كتب رجال، حال او مذكور نيست و به نظر فاتر نرسيده و جرح و تعديل او مشخص نمى شود. ليكن روايت كردن شيخ مذكور از او و متصل ساختن سند خود را به او، دلالت بر جلالت حال او مى كند. »رحمت كناد خداى تعالى او را«.
»قال: اخبرنا الشيخ السعيد، ابوعبدالله محمد بن احمد بن شهريار، الخازن لخزانه مولانا اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام فى شهر ربيع الاول من سنه ست عشره و خمسمائه قراءه عليه و انا اسمع«.
گفت سيد مذكور كه: خبر داد ما را شيخ نيكبخت، ابوعبدالله محمد بن احمد ابن شهريار، كه خزانه دار خزانه ى مولاى ما اميرالمومنين على بن ابيطالب بود در مشهد غروى، در ماه ربيع الاول از سال پانصد و شانزده از هجرت پيغمبر، در حالتى كه مى خواندند بر او جمعى از مردم صحيفه ى مباركه را و من مى شنيدم.
و اين يكى از آن طرق ششگانه است كه سابقا ذكر آن رفت.
و شيخ مذكور در كتب رجال مذكور نيست، الا در فهرست منسوب به منتجب الدين، موفق الاسلام، ابوالحسن على بن عبدالله بن الحسن بن الحسين ابن بابويه كه مصنف شده در بيان مشايخى كه از زمان شيخ طايفه ابوجعفر محمد ابن الحسن بن على طوسى قدس الله روحه متاخرند و بعد از زمان شيخ مذكور بوده اند و در آن كتاب، شيخ مذكور را آورده و مدح او به صلاح و فقه كرده.
»قال: سمعتها على الشيخ الصدوق، ابى منصور محمد بن محمد بن احمد بن عبدالعزيز العكبرى المعدل رحمه الله«.
ضمير مفعول در »سمعتها« راجع است به صحيفه، به دلالت سياق عبارت بر آن. پس گويا مذكور است حكما و همين قدر كافى است در مرجع ضمير غايب به تضمين معنى قرائت. چه، لفظ »سمع«.
متعدى به كلمه ى »على« نمى شود. يعنى: سمعت الصحيفه حال القراءه عليه.
و »الصدوق« فعول للمبالغه فى الصدق. و »العكبرى« منسوب الى عكبرا، موضع بسواد بغداد. قال المطرزى فى كتاب مغرب اللغه: عكبراء- بالمد- موضع بسواد بغداد، و قد يقصر. و يقال فى النسبه: عكبراوى و عكبرى.
و »معدل«- به فتح دال و تشديد آن، به صيغه ى اسم مفعول- لقب شيخ مذكور است.
يعنى: گفت شيخ خازن مذكور كه: شنيدم من صحيفه ى مذكوره را، در حالتى كه مى خواندند بر شيخ بسيار راستگو، ابومنصور، محمد بن محمد بن احمد بن عبدالعزيز عكبرى، يعنى منسوب به عكبرا كه دهى است از ده هاى شهر بغداد، و ملقب است آن شيخ به معدل. رحمت كناد خداى تعالى او را.
و شيخ مذكور در كتب رجال مذكور نيست و مجهول الحال است. ليكن جهالت او مضر نيست، چرا كه از مشايخ اجازه است و ذكر او به جهت تيمن و تبرك و اتصال سند است. چه، صحيفه ى مباركه از آن مشهورتر است كه در نقل آن محتاج باشيم به عدالت راوى. و از اكابر علماى عامه مثل غزالى و غير او نقل كرده اند كه اول كتابى كه مصنف شده در اسلام، كتاب اين جريج است در آثار، و حروف مقطعات تفسير از مجاهد و عطا در مكه، و بعد از آن كتاب معمر بن راشد صنعانى و همچنين ذكر چند كتاب ديگر كرده تا آنكه گفته: بعد از آن، كتاب صحيفه ى كامله از زين العابدين )عليه السلام(.
و محمد بن على بن شهر آشوب مازندرانى كه ملقب است به رشيدالدين و از مشايخ عظام اماميه است و از معظم علماى علم رجال است، در كتاب معالم العلماء عبارت غزالى را به عبارته نقل نموده. و ما از خوف اطناب نقل آن ننموديم.
و همين شيخ مذكور در كتاب مذكور در طى ترجمه ى متوكل بن عمير بن متوكل مى گويد كه: دعاى صحيفه ى سجاديه ملقب است به زبور آل محمد. و در ترجمه ى يحيى بن على بن محمد الحسينى الرقى مى گويد كه: يحيى مذكور روايت كرده دعايى، كه معروف است به انجيل اهل بيت عليهم السلام از حضرت صادق عليه السلام. و مراد به انجيل اهل بيت، صحيفه ى مباركه است.
»عن ابى المفضل محمد بن عبدالله بن المطلب الشيبانى«.
يعنى: شيخ ابومنصور روايت مى كند از ابوالمفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شيبانى- كه قبيله اى اند از بكر بن وائل.
و ابوالمفضل مذكور در كتب علم رجال مذكور است به اين طريق كه: محمد ابن عبدالله بن محمد بن عبيدالله بن بهلول بن همام بن بحر بن مطر بن مره الصغرى بن همام بن مره بن ذهل بن شيبان و تمام عمر خود را در طلب علم حديث صرف نموده. اصل او از كوفه است و ثبت و ثقه بوده، اگر چه بعضى از اصحاب علم رجال تضعيف حال او كرده اند. و كتاب بسيارى تصنيف نموده، از آن جمله كتاب مزار امام حسين عليه السلام است. و علماى علم رجال مثل شيخ ابوالعباس احمد بن على نجاشى و شيخ ابوجعفر طوسى در كتاب رجال و فهرست، و ابن غضايرى در كتاب خود، و شيخ جمال الدين مطهر رحمه الله در كتاب خلاصه، و شيخ تقى الدين حسن بن داود حال او را بر وجهى كه مذكور شد نقل نموده اند. ليكن بعضى سخنان كه مشعر بر ضعف حال او باشد نيز ايراد نموده اند.
»قال: حدثنا الشريف، ابوعبدالله جعفر بن محمد بن جعفر بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن اميرالمومنين على بن ابيطالب عليهماالسلام«.
يعنى: گفت ابوالمفضل كه: روايت كرد مرا شريف نجيب، ابوعبدالله جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنى بن امام حسن بن اميرالمومنين على بن ابيطالب عليهماالسلام.
و ابوعبدالله مذكور )پدر( ابوقيراط است. و ابوقيراط اسم او محمد است كه در هنگام وفات ثقه الاسلام شيخ ابوجعفر محمد بن يعقوب كلينى در بغداد حاضر بوده، بر شيخ مذكور نماز گزارده. چنانچه از كتاب نجاشى در ترجمه ى شيخ ابوجعفر كلينى ظاهر مى شود، حيث قال: و مات ببغداد فى سنه تسع و عشرين و ثلاثمائه، سنه تناثر النجوم. و صلى عليه محمد بن جعفر الحسنى ابوقيراط. و دفن بباب الكوفه فى مقبرتها.
و ابوعبدالله از راويان حديث است و در ميان آل ابى طالب روشناس و ثقه بوده و صاحب تصانيف بسيار است. عمر شريف او از نود سال متجاوز بوده. وفات او در سال سيصد و هشت بوده از هجرت، چنانچه ابوالعباس نجاشى در كتاب رجال خود ذكر كرده.
اما علامه جمال الحق و الدين در كتاب خلاصه مى فرمايد كه در سال سيصد و هشتاد بوده از هجرت، حيث قال: جعفر بن محمد بن جعفر- الى ان قال:- كان وجيها فى الطالبيين مقدما. و كان ثقه فى اصحابنا. مات فى ذى القعده سنه ثمانين و ثلاثمائه. و له نيف و تسعون سنه.. انتهى. و ظاهرا سنه »ثمان و ثلاثمائه« بوده، ناسخين به سهو »ثمانين« نوشته اند.
»قال: حدثنا عبدالله بن عمر بن الخطاب الزيات سنه خمس و ستين و مائتين«.
زيات به معنى بياع زيت است، يعنى: فروشنده ى روغن زيت.
)يعنى:( گفت ابوعبدالله كه: روايت كرد ما را عبدالله بن عمر بن خطاب. زيات در سال دويست و شصت و پنج از هجرت. و در بعضى نسخ به جاى لفظ »ستين«، »خمسين« است، يعنى: در سال دويست و پنجاه و پنج.
»قال: حدثنى خالى على بن النعمان الاعلم«.
»اعلم« به معنى شخصى است كه لب بالايين او شكافته بود. قال المطرزى فى المغرب: رجل اعلم: مشقوق الشفه العليا. و ابن خلكان در تاريخ خود كه مسماست به و فيات الاعيان گفته كه: الاعلم: المشقوق الشفه العليا، ضد الافلح و هو المشقوق الشفه السفلى. و المراه علماء و فلحاء.
يعنى: گفت عبدالله بن عمر كه روايت كرد مرا خال من على بن نعمان اعلم.
و على مذكور ثبت و ثقه و روشناس بوده و از اهل كوفه است و از اصحاب امام على بن موسى الرضاست، چنانچه شيخ ابوالعباس نجاشى در كتاب رجال خود ذكر كرده.
»قال: حدثنى عمير بن متوكل الثقفى البلخى عن ابيه متوكل بن هارون«.
يعنى: »گفت على بن نعمان كه: روايت كرد مرا عمير بن متوكل ثقفى« يعنى منسوب به قبيله ى ثقيف كه او قبيله اى است از هوازن »بلخى« يعنى از اهل بلده ى بلخ »از پدر خود متوكل بن هارون«.
و شيخ ابوالعباس نجاشى در كتاب رجال خود و شيخ ابوجعفر طوسى در كتاب فهرست، عمير و متوكل )را( كه پسر و پدر باشند ايراد نموده اند و اصلا متعرض مدح و جرح ايشان نشده اند، الا اينكه راوى دعاى صحيفه اند از يحيى ابن زيد.
و ببايد دانست كه در بعضى نسخ صحيفه ى مباركه، در طريق روايت صحيفه دو طريق ديگر منقول شده:
يكى از آن دو طريق، روايت شيخ متاخرين شيخ محمد بن ادريس حلى است كه دخترزاده ى شيخ طايفه، شيخ ابوجعفر طوسى است، از خال خود ابوعلى حسن بن محمد بن حسن طوسى قدس الله روحهم در ماه جمادى الاخر از سال پانصد و يازدهم از هجرت، كه شيخ مذكور از پدر بزرگوار خود شيخ الطائفه ابوجعفر محمد بن حسن طوسى روايت مى كند، و شيخ طايفه روايت مى كند از حسين بن عبيدالله غضايرى، و او روايت مى كند از ابوالمفضل محمد بن عبدالله ابن مطلب شيبانى تا به عمير بن متوكل، به همان سندى كه در پيش ذكر رفت.
و ديگرى روايت على بن سكون، از ابوعلى حسن بن محمد اسماعيل بن اشناس البزاز، كه او روايت مى كند از ابوالمفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شيبانى تا به آخر سندى كه در پيش گذشت.
»قال: لقيت يحيى بن زيد بن على عليه السلام بعد قتل ابيه«.
گفت متوكل بن هارون كه: ملاقات كردم يحيى پسر زيد بن على بن الحسين زين العابدين عليه السلام را بعد از كشته شدن پدر او كه زيد باشد.
و كيفيت قتل زيد چنانچه در تواريخ معتبره مسطور است بر اين وجه بوده كه:
در سنه ى احدى و عشرين و مائه، زيد به اتفاق داود بن على بن عبدالله بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابيطالب، از مدينه متوجه عراق شدند. و در آن وقت خالد بن عبدالله القسرى از قبل هشام بن عبدالملك مروان- كه يكى از خلفاى بنى اميه بود- والى ولايت عراق بود. زيد به اتفاق رفيقان به ديدن خالد رفتند. او صلات گرامند و جوايز ارجمند نزد آن سه سعادتمند فرستاد.
چون خالد از امارت كوفه معزول شد و يوسف بن عمر الثقفى به جاى او حاكم شد، به هشام نوشت كه خالد از زيد بن على بن الحسين مزرعه خريده به ده هزار دينار و ثمن تسليم كرده و مزرعه را به زيد واگذاشته.
هشام، زيد و داود و محمد را به شام طلبيده، از كيفيت آن قضيه استعلام نمود. ايشان سوگند ياد كردند كه آنچه يوسف به تو نوشته، موافق واقع نيست، و هشام تصديق نمود، اما گفت: شما را به عراق بايد رفت و به حضور يوسف و خالد در اين قضيه سخن بايد گفت. و ايشان به كراهت تمام سفر عراق پيش گرفتند. و بعد از تحقق مرافعه ى آن قضيه، چيزى بر زيد ثابت نشد.
زيد با اصحاب رخصت انصراف يافته، چون به قادسيه رسيدند، مكاتيب كوفيان به وى رسيد، مضمون آنكه: به كوفه مراجعت بايد نمود تا زمام امر خلافت در قبضه ى اقتدار آن جناب نهيم. و زيد عزم مراجعت جزم كرده، هر چند رفيقان زبان نصيحت گشادند و او را از ارتكاب اين كار مانع آمدند، به جايى نرسيد.
داود و محمد بن عمر به مدينه رفتند و زيد متوجه كوفه شد. چون زيد در كوفه اقامت نمود، كوفيان بنياد آمد )و( شد كردند، گفتند كه: خلافت به ارث و استحقاق به تو مى رسد. توقف را مجال نبايد داد كه ما همه در مقام اطاعتيم.
زيد به دعوت مشغول شد. به قول اكثر مورخين چهل هزار كس با او بيعت كردند و زيد داعيه ى خروج فرمود.
در خلال آن احوال، طايفه اى از معارف كوفه كه با زيد بيعت كرده بودند، به سببى كه در تواريخ مشهور است، از قبول امامتش برگشته و بيعتش را شكسته، گفتند: امام ما جعفر صادق است نه تو. و زيد به ايشان خطاب كرد كه: يا قوم رفضتمونى. و بنابراين سخن، اسم »رافضى« بر شيعه اطلاق يافت.
زيد در شب اول ماه صفر سنه اثنا و عشرين و مائه از سراى معاويه بن اسحاق بن زيد بن حارثه الانصارى خروج كرده، فرمود تا آتشها افروختند و ملازمان آستانش به شعار خويش زبان گشاده، آواز برآوردند كه: »يا منصور امت«. و بعضى از شيعيان به موكب شريفش پيوستند، اما عدد آن جماعت از پانصد متجاوز نشد. از اين جهت غبار ملال بر خاطر زيد نشسته، از عدم وفاى كوفيان تعجب نمود.
و يوسف در آن صباح بر سر تلى ايستاده، فوج فوج سپاه متعاقب يكديگر، به جنگ زيد مى فرستاد. و زيد به مدافعه پرداخته، لشكرش را منهزم مى ساخت. اما چون مخالفان در غايت كثرت بودند و موافقان در نهايت قلت، عاقبت يوسف غالب آمد و نصر بن خزيمه و معاويه بن اسحاق با شصت و هفت نفر ديگر شهادت يافته، سرهاى ايشان از بدن جدا كرده، پيش يوسف بردند. و ساير اصحاب خسته و مجروح گشته، زيد همچنان پاى ثبات فشرده، جنگ مى كرد.
آخر الامر مخالفان تيرباران كردند و از آن سهام سهمى به پيشانى زيد رسيد و از اسب درگرديد. خادمى زيد را بر دوش گرفته به خانه ى يكى از شيعيان برد و جراحى آوردند كه به معالجه قيام نمايد، ليكن چون اوقات حيات زيد به نهايت انجاميده بود، كار جراح از پيش نرفت و روح او به عالم باقى منزل گزيد.
ملازمان پوشيده و پنهان در ممر آبى قبرى حفر كردند و جسد او را به خاك سپردند.
يوسف چند روزى سعى موفور نمود، از مدفنش نشان نيافت. بالاخره يكى از غلامان زيد را به قتل تهديد نمود و آن غلام از خوف جان، او را نشان داد.
يوسف جسد زيد را از قبر بيرون آورده، فرمود تا سرش نزد هشام بردند و جسد او بردار كردند.
مدت حيات زيد چهل و دو سال بود. در تحفه الملكيه مذكور است كه زيد را برهنه بردار كردند و همان روز عنكبوتى بر عورت او تنيد تا از نظر خلق پنهان شد. يوسف مدت دو سال جسد او را بر دار گذاشت. بعد از آن وليد بن يزيد آن قالب را به آتش محترق گردانيد.
»و هو متوجه الى خراسان«.
در حالتى كه يحيى متوجه خراسان بود.
»فسلمت عليه«.
پس سلام كردم بر يحيى.
»فقال لى: من اين اقبلت؟«.
پس گفت يحيى مرا كه: از كجا مى آيى؟
»قلت: من الحج«.
گفتم كه: از حج مى آيم.
»فسالنى عن اهله و بنى عمه بالمدينه«.
قال المطرزى فى المغرب: اهل الرجل: امراته و ولده و الذين فى عياله و نفقته.
)يعنى:( پس پرسيد از من حال زن و فرزندان خود و پسران عم خود كه در مدينه ى طيبه بودند.
»و احفى السوال عن جعفر بن محمد عليهماالسلام«.
يقال: احفى فلان بصاحبه و حفى )به( و تحفى، اى: بالغ فى بره و السوال عن حاله. و منه حديث انس: »انهم سالوا النبى صلى الله عليه و آله حتى احفوه«، اى: استقصوا فى السوال. كذا فى النهايه الاثيريه.
يعنى: مبالغه نمود در سوال كردن از حال پسر عم خود جعفر بن محمد عليهماالسلام.
»فاخبرته بخبره و حزنهم على زيد بن على«.
پس خبر دادم او را به خبر امام جعفر صادق عليه السلام و حزن و اندوه ايشان بر زيد بن على كه كشته شده بود.
»فقال لى: قد كان عمى محمد بن على عليهماالسلام اشار على ابى بترك الخروج«.
يقال: اشار عليه بكذا: امره. قاله فى القاموس.
)يعنى:( پس گفت يحيى مرا كه: عم من امام محمدباقر بن على عليهماالسلام امر فرمود پدر مرا به ترك خروج از مدينه و او قبول ننمود.
»و عرفه ان هو خرج و فارق المدينه، ما يكون اليه مصير امره«.
لفظ »هو« كه ضمير مرفوع منفصل است و راجع است به »اب«، فاعل فعل محذوفى است كه اين فعل مذكور مفسر آن است. و قرينه بر حذف وجود »ان« شرط است، چرا كه داخل نمى شود مگر فعل را. و در اين تقدير است كه: ان خرج هو.
و لفظ »ما« در »ما يكون« موصوله است به آنكه مفعول دوم »عرفه« بوده باشد. و كلمه ى »اليه« متعلق است به »مصير«.
و »مصير« مصدر ميمى است به معنى رجوع، همچو »مشيب« كه به معنى »شيب« است.
و معنى كلام اين است كه: شناسا گردانيد عم من پدرم را كه اگر او خروج كند و از مدينه ى طيبه جدا گردد، آن چيزى را كه مال حال و مرجع كار او به آن انجاميد از قتل و كشته شدن.
»فهل لقيت ابن عمى جعفر بن محمد عليهماالسلام؟«.
پس دگرباره گفت كه: آيا ملاقات كردى پسر عم مرا جعفر بن محمد عليهماالسلام؟
»قلت: نعم«.
به فتح نون و عين و سكون ميم- در لغت مشهوره- كلمه ى تحقيق و تصديق است مر كلامى )را( كه از پيش مذكور شده، خواه نفى و خواه اثبات. مثل »نعم« در جواب »زيد قائم«، يعنى: آرى زيد ايستاده است. و در جواب »لم يقم زيد«، يعنى: زيد نايستاده است. ) يعنى:( گفتم: آرى. يعنى ملاقات نمودم.
»قال: فهل سمعته يذكر شيئا من امرى؟«.
گفت يحيى كه: آيا شنيدى از او كه ياد مى كرد از حال و كار من چيزى؟
»قلت: نعم«.
گفتم: آرى شنيدم.
»قال: بم ذكرنى؟«.
اصل »بم«، »بما« بود كه حذف كرده اند »الف« را از ماى استفهاميه به سبب اتصال »ما« به حرف جر، تا حاصل شود فرق ميانه ى استفهام و خبر، مانند »مم« و »بم« و »لم« و »فيم« و »الى م« و »علام« و »حتى م« و »عم«.
يعنى: گفت يحيى به متوكل كه: به چه چيز ياد كرد مرا پسر عم من جعفر بن محمد عليه السلام؟
»خبرنى«.
»خبرنى« به صيغه ى امر است از باب تفعيل و مفعول دوم او محذوف است. اى: خبرنى عنه. يعنى: خبر ده مرا از آن چيز.
»قلت: جعلت فداك، ما احب ان استقبلك بما سمعته منه«.
قال ابن فارس فى مجمل اللغه: فديت الرجل افديه و هو فداوك. اذا كسرت اوله، مددت. و اذا فتحت، قصرت.
و قال الجوهرى فى الصحاح: الفداء اذا كسر اوله يمد و يقصر و اذا فتح فهو مقصور.
و التعويل على قول المجمل، كما فى الكشاف و الفائق فى تفسير قوله تعالى:
)فاما منا بعد و اما فداء(.
)يعنى:( گفتم: جانم فداى تو باد، دوست نمى دارم آنكه بر روى تو بگويم آنچه شنيده ام از او.
»فقال: ابالموت تخوفنى؟!«.
يعنى: پس گفت يحيى به متوكل كه: آيا به مرگ مى ترسانى مرا؟!
»هات ما سمعته«.
»هات- به كسر تا- فعل امر است يعنى: »اعطنى«. و آن مشتق است از »مهاتاه«.
و خليل بن احمد مى گويد كه: اصل »هات«، »آت« است از »آتى« براتى قلب كرده اند، »الف« را به ها از جهت قرب مخرج.
و ضياءالدين مكى- كه صاحب كفايه است و از شاگردان جارالله علامه ى زمخشر است - مى گويد: »هات« از اسماى افعال است، حيث قال فى باب اسماء الافعال: و منها هات الشى ء، اى: اعطه. قال الله تعالى: )قل هاتوا برهانكم(. و لا يقال للاثنين: هاتا لانها موضوعه للمونث، بل: هاتيا. قاله الحريرى فى درته يعنى: بگو آنچه شنيده اى آن را از او.
»فقلت: سمعته يقول انك تقتل و تصلب كما قتل ابوك و صلب«.
پس گفتم كه: شنيدم از جعفر بن محمد كه مى گفت كه تو نيز كشته خواهى شد و بر دار كشيده خواهى شد، همچنانكه پدر تو زيد بن على مقتول و مصلوب شد.
»فتغير وجهه«.
پس متغير و دگرگون شد روى او.
»و قال: )يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب(«.
و گفت يحيى: محو مى كند و برطرف مى سازد خداى تعالى آنچه مى خواهد- و مصلحت در برطرف ساختن آن است. و ثابت مى دارد- آنچه مصلحت مقتضى ثبات و بقاى آن است. و نزد خداى تعالى است اصل همه ى كتابها- كه آن لوح محفوظ است.
پس مراد يحيى از اين كلام آن است كه مى شود كه اگر مقدر شده باشد قتل من، تغييرپذير گردد و متحقق نشود. چه، تبدل در احكام تكوينيه رواست. و از اين آيه چنين ظاهر مى شود كه محو و اثبات تعلق به همه چيز مى گيرد حتى به ارزاق و آجال و اعمار. و بعضى از علما مى گويند كه محو و اثبات مخصوص است به احكام از ناسخ و منسوخ.
و در تحقيق كتاب محو و اثبات، سخن بسيار است و مقام را مجال ذكر آن نيست. و خلاصه ى آن سخنان اين است كه محو و اثبات عبارت است از بعض مراتب قدر كه متحقق مى شود در او نسخ و بدا و صحيح است در او تبدل احكام تكوينيه. و »ام الكتاب« عبارت است از لوح قضا كه راه ندارد در او تغير و تبدل، و لوح محفوظ عبارت از آن است.
و ببايد دانست كه قضا عبارت است از وجود جميع موجودات در عالم عقل بر سبيل اجمال، و قدر عبارت است از وجود آن موجودات در مواد خارجيه بر سبيل تفصيل واحدا بعد واحد، چنانچه نص قرآن كريم از آن مفصح است كه:
)و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر )معلوم((.
»يا متوكل، ان الله عز و جل ايد هذا الامر بنا«.
اى متوكل، به درستى كه خداى عز و جل قوت داده اين امر را كه امر خلافت است به ما.
»و جعل لنا العلم و السيف فجمعا لنا«.
و گردانيد از براى ما علم و شمشير را، پس هر دو جمع شده در ما.
»و خص بنو عمنا بالعلم وحده«.
و مخصوص شده اند پسران عم ما به علم تنها نه به شمشير.
»فقلت: جعلت فداك، انى رايت الناس الى ابن عمك جعفر بن محمد عليهماالسلام اميل منهم اليك و الى ابيك«.
متوكل مى گويد: دگرباره گفتم: جان من فداى تو باد، به درستى كه من ديدم مردم را كه به پسر عم تو جعفر بن محمد عليهماالسلام مايلترند و رغبت به او بيشتر دارند تا به تو و پدر تو.
»فقال: ان عمى محمد بن على و ابنه جعفرا عليهماالسلام دعوا الناس الى الحياه و نحن دعوناهم الى الموت«.
پس گفت يحيى كه: راست مى گويى اى متوكل كه مردم به پسر عم من مايلترند به من. چرا كه عم من محمد بن على و پسر او جعفر عليهماالسلام مردم را مى خوانند به حيات و زندگانى دنيا و ما مى خوانيم ايشان را به مرگ و جهاد كردن و كشته شدن.
»فقلت: يابن رسول الله اهم اعلم ام انتم؟ فاطرق الى الارض مليا«.
اطرق، اى: ارخى عينيه ينظر الى الارض. قاله فى الصحاح. و الملى: الزمان الطويل. من الملاوه. و منه قوله تعالى: )و اهجرنى مليا(. و قال فى المغرب: الملى من النهار: الساعه الطويله.
پس متوكل مى گويد كه: گفتم من با يحيى كه: اى پسر رسول خدا، آيا ابن عم و عم تو داناترند يا شما؟ پس يحيى چشم در پيش انداخت و نگاه مى كرد به زمين زمانى دور و دراز.
»ثم رفع راسه و قال: كلنا له علم غير انهم يعلمون كل ما نعلم، و لا نعلم كل ما يعلمون«.
بعد از آن سربرداشت و گفت: همه ى ما را علم هست، الا آنكه پسران عم ما مى دانند هر چه ما مى دانيم و ما نمى دانيم هر چه ايشان مى دانند.
»ثم قال لى: اكتبت من ابن عمى شيئا؟ قلت: نعم«.
بعد از آن گفت يحيى مرا كه: اى متوكل، آيا نوشتى از پسر عم من چيزى؟ گفتم: آرى نوشتم.
»قال: ارنيه«.
گفت يحيى: بنماى به من آن مكتوب را.
پس »ار« صيغه ى امر باشد از باب افعال. مجرد آن »راى يرى« است به حذف همزه از مضارع از جهت تخفيف، چون كثيرالاستعمال است در كلام عرب. و چون نقل به باب افعال كردند، همان همزه را انداخته اند و گفته اند: »ارى يرى«. ليكن امر را بنا كرده اند از اصل متروك كه آن »تارى« است به حذف حرف مضارعه و لام الفعل و گفته اند: »ار«. پس صيغه ى مذكور مهموز العين معتل اللام باشد.
و نون در »ارنيه« نون وقايه است. و ياى متكلم مفعول اول است. و ضمير غايب كه مفعول ثانى است راجع است به مكتوبى كه از »كتبت« مفهوم مى شود.
»فاخرجت اليه وجوها من العلم.«
متوكل مى گويد: پس بيرون آوردم و ظاهر ساختم و به او نمودم چند قسم از علم.
»و اخرجت له دعاء املاه على ابو عبدالله عليه السلام«.
الاملاء على الكاتب، هو الالقاء عليه من ظهر القلب ليكتب. و اصله: املال، و امل و امللت من المضاعف، فقلبت اللام الاخيره ياء، كما فى التظنى و التقصى. و هذا القلب فى لغه العرب شائع. و على الاصل فى التنزيل الحكيم: )و ليملل الذى عليه الحق(.
فاما الاملاء بمعنى الامهال- كما فى قوله تعالى )فامليت للكافرين(، اى: امهلتهم )و املى لهم ان كيدى متين(، اى: امهلهم- و الاملاء بمعنى التوسعه فى امليت للتعبير فى قيده، اى و سعت له، فليس الامر فيها على هذا السبيل، فانها من الناقص لا من المضاعف. كذا افيد.
و قال المطرزى فى المغرب: و اما الاملاء على الكاتب، فاصله املال، فقلبت. انتهى كلامه.
يعنى: و بيرون آوردم از براى او دعايى كه امر فرموده بود مرا به نوشتن آن ابوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام.
»و حدثنى ان اباه محمد بن على عليهماالسلام املاه عليه و اخبره انه كان من دعاء ابيه على بن الحسين عليهماالسلام من دعاء الصحيفه الكامله«.
يعنى: و روايت كرد مرا ابوعبدالله كه پدر او امام محمد باقر عليه السلام فرموده بود او را به نوشتن آن دعا و خبر داده بود او را كه از جمله دعاهاى پدر اوست، امام زين العابدين على بن الحسين عليهماالسلام از دعاهاى صحيفه ى كامله.
»فنظر فيه يحيى حتى اتى الى آخره«.
پس نظر كرد يحيى در آن دعا از اول تا آمد به آخر آن.
»و قال لى: اتاذن فى نسخه؟«.
و گفت يحيى به من كه: اى متوكل، رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟
»فقلت: يابن رسول الله، اتستاذن فيما هو عنكم؟!«
پس گفتم: اى پسر رسول خدا، آيا رخصت مى خواهى از من در چيزى كه آن از شما است؟!«
»فقال: اما لاخرجن اليك صحيفه من الدعاء الكامل مما حفظه ابى عن ابيه و اوصانى بصونها و منعها عن غير اهلها«.
»اما«- به تخفيف- حرف تنبيه و استفتاح است.
و الصحيفه قطعه من قرطاس مكتوب، و جمعها: صحف. قاله فى المغرب. يعنى: صحيفه كاغذ پاره اى است كه در آن چيزى نوشته شده باشد.
يعنى: پس گفت يحيى به متوكل كه: متوجه باش تا بيرون آورم از براى تو صحيفه اى از دعاى كامل، از جمله دعاهايى كه حفظ كرده بود پدر من زيد از پدر خودش على بن الحسين عليهماالسلام. و به درستى كه پدر من وصيت كرده مرا به نگاهدارى آن و منع آن از نااهلان و كسانى كه استحقاق آن نداشته باشند.
»قال عمير: قال ابى: فقمت اليه فقبلت راسه«.
گفت عمير بن متوكل كه: پدرم گفت كه: برخاستم و متوجه شدم به سوى يحيى، پس بوسه دادم سر او را.
»و قلت له: و الله يابن رسول الله، انى لادين الله بحبكم و طاعتكم«.
اى: اجعل حبكم و طاعتكم دينا لى اعبد الله عز و جل به. و الدين فى اللغه الجزاء و المكافاه. يقال: دنته بما صنع: جزيته. و دانه دينا، اى: جازاه. و در اصطلاح، طريقه ى مسلوك پيغمبر را گويند از آن حيثيت كه جزا مترتب شود بر آن. و اين معنى ماخوذ است از قول عرب كه: كما تدين تدان، اى: كما تفعل تجازى و بعباره اخرى: كما تصنع يصنع بك. يعنى: همچنان كه مى كنى جزا مى يابى.
يعنى: و گفتم مر او را: به خدا قسم اى فرزند رسول خدا كه من محبت و فرمانبردارى شما را دين خود ساخته ام و خدا را به آن پرستش مى نمايم.
»و انى لارجو ان يسعدنى الله فى حياتى و مماتى بولايتكم«.
الاسعاد: الاعانه. و المساعده: المعاونه.
و الولايه هنا يمكن ان تكون بفتح الواو بمعنى النصره و المحبه، و الاضافه الى ضمير خطاب الجمع الاضافه الى المفعول. او بكسر الواو، بمعنى تولى الامور و تدبيرها و مالكيه التصرف فيها. و الاضافه على هذا الى الفاعل. قاله فى الكشاف فى سوره الكهف، حيث قال عز و جل:)هنا لك الولايه لله(
يعنى: به درستى كه من اميد دارم كه اعانت كند و مددكار من باشد خداى تعالى هم در حال حيات و هم در حال ممات، به محبت و دوست داشتن شما يا به سلطنت و تصرف شما در تدبير امور.
»فرمى صحيفتى التى دفعتها اليه الى غلام كان معه«.
پس انداخت يحيى صحيفه اى كه من به او داده بودم به غلامى كه با او بود.
»و قال: اكتب هذا الدعاء بخط بين حسن و اعرضه على لعلى احفظه«.
و گفت به غلام كه: بنويس اين دعا را به خط روشن خواناى خوب و بر من عرضه كن و بخوان، شايد حفظ كنم آن را.
»فانى كنت اطلبه من جعفر حفظه الله فيمنعنيه«.
پس به درستى كه من طلب كردم اين دعا را از جعفر صادق عليه السلام، حفظ كند خداى تعالى او را- و »حفظه الله« جمله ى دعائيه است- پس منع كرد مرا از آن و به من نداد.
»قال متوكل: فندمت على ما فعلت و لم ادر ما اصنع«.
گفت متوكل كه: بعد از آنكه يحيى اين سخن گفت كه من طلبيدم اين دعا را از حضرت صادق عليه السلام و به من نداد، پشيمان شدم از كرده ى خود كه چرا من اين دعا را به يحيى نمودم و دادم كه نوشت، و ندانستم كه چه سازم و تدبير آن چون كنم.
»و لم يكن ابوعبدالله عليه السلام تقدم الى الا ادفعه الى احد«.
و نبود اين كه حضرت صادق عليه السلام پيشتر به من گفته باشد كه اين دعا را به كسى ندهم.
»ثم دعا بعيبه فاستخرج منها صحيفه مقفله مختومه. فنظر الى الخاتم و قبله فبكى«.
العيبه: مستودع مكنون الثياب و ما يضع فيه حر ثيابه و ما يجعل فيه النشاب- اى: السهام- و بالجمله ما يوعى فيه شى ء.
و المراد من الصحيفه هنا الكتاب.
و »مقفله« به تشديد فا و تخفيف آن هر دو مروى است، يا من: اقفلت الباب، يا )من:( قفل الابواب، مثل اغلق و غلق.
)يعنى:( پس خواند يحيى صندوق يا تركش يا جايى كه رخوت خوب او در آن بود. پس بيرون آورد كتابى قفل زده، مهر كرده. پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را پس بگريست.
»ثم فضه و فتح القفل«.
الفض- بالفاء و الضاد المعجمه- من: فضضت الخاتم عن الكتاب: فككته و كسرته. قاله الهروى فى كتابه.
يعنى: پس شكست يحيى مهر آن را و گشاد قفل آن را.
»ثم نشر الصحيفه و وضعها على عينه و امرها على وجهه«.
النشر: خلاف الطى. و منه: »كان النبى صلى الله عليه و آله يكبر ناشر الاصابع«. قالوا ان لا يجعلها مشتا. قاله المطرزى فى المغرب.
)يعنى:( پس بازگشاد آن صحيفه را و بر چشم گذاشت و ماليد بر روى خود.
»و قال: و الله يا متوكل! لولا ما ذكرت من قول ابن عمى اننى اقتل و اصلب، لما دفعتها اليك و لكنت بها ضنينا«.
اى: بخيلا. من: ضننت بالشى ء اضن به ضنا و ضنانه، اذا بخلت. و هو ضنين به.
يعنى: گفت يحيى: به خدا قسم- اى متوكل!- كه اگر نه آنكه تو گفتى و ذكر كردى از گفتگوى پسر عم من كه من كشته خواهم شد و مصلوب خواهم شد، هر آينه نمى دادم اين صحيفه را به تو و بخل مى ورزيدم در دادن اين صحيفه به تو.
»و لكنى اعلم ان قوله حق اخذه عن آبائه و انه سيصح«.
و لكن چون مى دانم كه گفته ى پسر عم من راست و حق است و فراگرفته آن را از آباى طاهرين خود و زود باشد كه به صحت بپيوندد.
»فخفت ان يقع مثل هذا العلم الى بنى اميه«.
اميه- بالتصغير-: قبيله من قريش. و النسبه اليها: اموى- بالفتح. و هو فى الاصل اسم رجل. و هما اميتان، الاكبر و الاصغر ابنا عبدشمس بن عبد مناف و اولاد عله. فمن اميه الكبرى: ابوسفيان بن حرب و العنابس و الاعياص. و اميه الصغرى هم ثلاثه اخوه لام اسمها عبله »يقال لهم: العبلات- بالتحريك«. قاله فى الصحاح. و المراد هنا اولاد ابى سفيان.
يعنى: پس ترسيدم كه اين چنين علمى در ميان خلفاى بنى اميه افتد.
»فيكتموه و يدخروه فى خزائنهم لانفسهم«.
پس ايشان آن را بپوشانند و در خزانه هاى خود پس افكن كنند به جهت خود.
»فاقبضها و اكفنيها و تربص بها«.
التربص: الانتظار.
يعنى: پس بگير اين صحيفه را- و از جهت من نگاه دار- و كفايت حال من از آن بكن- كه مبادا از رهگذر او آزارى به من رسد و اثاره ى فتنه شود از آن- و انتظار بر آن را.
»فاذا قضى الله من امرى و امر هولاء القوم ما هو قاض، فهى امانه لى عندك حتى توصلها الى ابنى عمى محمد و ابراهيم ابنى عبدالله بن الحسن بن الحسن بن على عليهماالسلام. فانهما القائمان فى هذا الامر بعدى«.
القضاء يقال على معان. و المراد منه هاهنا الحكم الفاصل.
امانت، نگاه داشتن چيزى بود تا به صاحب رسانند.
يعنى: پس هر گاه خداى تعالى حكم فاصل كند ميان من و اين قوم- كه بنى اميه اند- آنچه حكم كند و مرا چيزى پيش آيد، پس اين صحيفه امانتى است از من نزد تو تا آنكه برسانى آن را به پسران عم من محمد و ابراهيم، پسران عبدالله بن حسن مثنى بن امام حسن بن على بن ابيطالب عليهماالسلام. چرا كه ايشان قائم مقام منند در اين امر- خلافت و پيشوايى- بعد از من.
»قال المتوكل: فقبضت الصحيفه. فلما قتل يحيى بن زيد، صرت الى المدينه«.
گفت متوكل مذكور كه: گرفتم صحيفه ى مذكوره را. پس چون كشته شد يحيى ابن زيد، برگشتم و رفتم به مدينه.
»فلقيت اباعبدالله عليه السلام، فحدثته الحديث عن يحيى. فبكى و اشتد وجده به «.
الوجد بفتح الواو-: الحزن. قال الجوهرى: و وجد فى الحزن وجدا- بالفتح. و توجدت لفلان: حزنت له.
متوكل گويد كه: چون به مدينه رفتم، پس ملاقات كردم حضرت اباعبدالله جعفر صادق را- عليه السلام- پس خبر دادم و گفتم او را از حال يحيى و كشته شدن او و سپردن امانت به او. پس حضرت صادق عليه السلام بگريست و انده او اشتداد گرفت به حال يحيى. »و قال: رحم الله ابن عمى و الحقه بابائه و اجداده«.
و گفت حضرت صادق عليه السلام: رحمت كناد خداى تعالى پسر عم مرا و ملحق سازد او را به آباء و اجداد طاهرين او.
و كيفيت قتل يحيى بن زيد، چنانچه در كتب آثار منقول است، بر اين نهج بوده كه:
يحيى بعد از وقوع واقعه ى پدرش زيد بن على، متوجه خراسان شد و در بلخ يكى از شيعيان كه او را حريش مى گفتند، آن جناب را در سراى خود پنهان ساخت.
و چون هشام بن عبدالملك مروان كه يكى از خلفاى بنى اميه بود وفات يافت. و وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان حاكم شد، يوسف بن عمر ثقفى كه از جانب او والى عراق بود، به نصر سيار نوشت كه يحيى را مضبوط ساخته به عراق فرستد.
و نصر بعد از تحقيق و تفتيش، حريش را گرفته تكليف كرد كه: يحيى را تسليم نماى. او منكر شد. نصر فرمود تا او را ششصد تازيانه زدند، حريش سوگند ياد كرد كه: اگر هزار تيغ بر من زنيد و يحيى در زير قدم من بود، قدم بر ندارم.
قريش پسر حريش چون دانست كه پدرش كشته خواهد شد، گفت: دست از اين پير بازداريد تا يحيى به شما سپارم. به دلالت قريش، نصر يحيى را گرفته محبوس گردانيد. خبر به وليد فرستاد. وليد پيغام به نصر داد كه او را مطلق العنان گرداند.
نصر سيار دو هزار دينار به يحيى داد گفت: بايد كه در خراسان نباشى. و يحيى از مرو به سرخس رفته، از آنجا متوجه نيشابور شد. و در حدود آن ديار جمعى از تجار او را پيش آمدند و يحيى به ايشان گفت كه: ما را به دواب شما احتياج است، چون وقت شود بهاى آن را تسليم نماييم.
والى نيشابور عمرو بن زراره، خبر به نصر سيار فرستاد كه يحيى به اين ولايت آمده بر چنين امرى اقدام مى نمايد. و نصر به او پيغام داد كه: من يحيى را گفته ام كه در خراسان نباشد. اگر بيرون رود فبها، و الا با او حرب كن.
عمرو، حشرى از سوار و پياده فراهم آورده، روى به يحيى نهاد. و چون به او نزديك رسيد، يحيى با او گفت: ما به جهت محاربه به اين مملكت نيامده ايم، به راه خود مى رويم. عمرو از سر غرور به گرفتن فرمان داد و ياران يحيى كه هفتاد تن بودند، دست به تير گشاده، عمرو بن زراره به قتل آمد.
يحيى بعد از حدوث واقعه، به ياران خود خطاب نمود كه: ما مى خواستيم به عراق رويم. چون اين حادثه روى نمود، رفتن ما به آن جانب مشكل مى نمايد. شما چه مصلحت مى بينيد؟ روى به كدام طرف نهيم؟ بعد از استخاره و استشاره، متوجه جوزجان شد. ملازمانش نهصد رسيدند.
و نصر سيار از اين حكايت خبردار شده، عنان عزيمت به جانب جوزجان منعطف گردانيد. مسلم بن اعور المازنى را با دو هزار كس در مقدمه روان كرد.
ملاقات فريقين در حدود جوزجان اتفاق افتاده، از چاشت تا پيشين كشش و كوشش نمودند. يحيى و يارانش از مسلم رخصت طلبيدند تا صلاه ظهر بگزارند، و باز صف كشيده خلقى از سپاه مسلم به قتل آوردند. و مسلم اصحاب قبضه را فرمود تا بر ايشان تيرباران كردند و اكثر لشكر يحيى كشته شدند.
عاقبت تيرى بر مقتل آن جناب آمده، مسلم سر مباركش از بدن جدا كرده، پيش نصر سيار فرستاد. و مسلم بدن يحيى و دو كس از ياران او كه ايشان را ابوالفضل و ابراهيم مى گفتند، به حكم نصر سيار در جوزجان به دار كرد.
ابومسلم مروزى بعد از تسلط او به خراسان، فرمود تا ايشان را از دار فرود آورده دفن كردند.
»و الله يا متوكل! ما منعنى من دفع الدعاء اليه الا الذى خافه على صحيفه ابيه«.
يعنى: حضرت صادق عليه السلام فرمود: به خدا قسم- اى متوكل!- كه باز نداشت مرا از دادن صحيفه به يحيى، مگر آن چيزى كه مى ترسيد او بر صحيفه ى پدرش- كه مبادا به دست خلفاى بنى اميه افتد.
»و اين الصحيفه؟ فقلت: هاهى. ففتحها.«
»اين« للسوال عن المكان. و »ها« حرف تنبيه. و »هى« ضمير مونث راجع الى الصحيفه.
يعنى: و كجاست صحيفه؟ پس گفتم: اين است آن صحيفه. پس حضرت صادق گشود صحيفه ى مذكوره را.
»و قال: هذا و الله خط عمى زيد و دعاء جدى على بن الحسين عليهماالسلام«.
و گفت حضرت صادق عليه السلام: به خدا قسم كه اين خط عم من است زيد و دعاى جد من على بن الحسين عليهماالسلام.
»ثم قال لابنه: قم يا اسماعيل، فاتنى بالدعاء الذى امرتك بحفظه و صونه«.
بعد از آن، حضرت صادق عليه السلام فرمود به پسر خود اسماعيل كه: اى اسماعيل، برخيز و بياور دعايى كه فرمودم تو را به حفظ و نگاه داشتن آن.
»فقام اسماعيل فاخرج صحيفه كانها الصحيفه التى دفعها الى يحيى بن زيد. فقبلها ابوعبدالله و وضعها على عينه«.
پس برخاست اسماعيل و بيرون آورد صحيفه اى كه گوئيا همان صحيفه بود كه به من داده بود يحيى بن زيد. پس حضرت صادق عليه السلام. گرفت آن را و بوسيد و بر چشم گذاشت.
»و قال: هذا خط ابى و املاء جدى عليهماالسلام بمشهد منى«.
»مشهد«- به فتح ميم- مصدر ميمى است. يعنى: بحضورى. و لفظ »من« زائده است. و فايده ى زيادتى آن، تزيين لفظ است.
يعنى: فرمود حضرت صادق عليه السلام كه: اين صحيفه خط پدر من است و املاى جد من- يعنى على بن الحسين عليهماالسلام- كه آن حضرت مى گفت و پدرم مى نوشت به حضور من.
»فقلت: يابن رسول الله، ان رايت ان اعرضها مع صحيفه زيد و يحيى فاذن لى فى ذلك«.
»عرض يعرض«- به فتح عين در ماضى و كسر آن در مستقبل- از باب »ضرب يضرب« به معنى »عارض الكتاب بالكتاب« است. اى: قابله. و »ان« المفتوحه المصدريه يجعل الفعل بتاويل المصدر. اى: عرضها و مقابلتها.
و جواب الشرط و هو »ان رايت« محذوف لمعلوميته، اى: فافعل. كقوله تعالى: )فان استطعت ان تبتغى نفقا فى الارض او سلما فى السماء فتاتيهم بايه( فافعل.
يعنى: متوكل گفت كه: گفتم: اى پسر رسول خدا، اگر اجازه فرمايى و رخصت دهى مقابله كردن اين صحيفه را با صحيفه ى زيد و يحيى، پس بكنم من اين كار. پس آن حضرت رخصت داد مرا در اين مقابله.
»و قال: قد رايتك لذلك اهلا«.
و فرمود حضرت صادق عليه السلام كه: من ديدم به تحقيق در تو اهليت اين كار را .
»فنظرت و اذا هما امر واحد«.
پس نظر انداختم و ملاحظه نمودم در هر دو صحيفه و مقابله كردم، پس هر دو يكى بودند.
»و لم اجد منها حرفا يخالف حرفا مما فى الصحيفه الاخرى«.
و نيافتم از اين دو صحيفه حرفى كه مخالف باشد از آنچه در صحيفه ى ديگر بود.
»ثم استاذنت اباعبدالله عليه السلام فى دفع الصحيفه الى ابنى عبدالله بن الحسن، محمد و ابراهيم«.
پس بعد از آن طلب رخصت نمودم از حضرت اباعبدالله جعفر صادق در دادن صحيفه به پسران عم يحيى كه محمد و ابراهيم بن عبدالله بن حسن مثنى اند.
»فقال:)ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها(. نعم فادفعها اليهما«.
پس آن حضرت فرمود كه: به درستى كه خداى تعالى مى فرمايد و امر مى كند شما را كه اداى امانت كنيد به صاحبان امانت. آرى، بده صحيفه را به ايشان.
»فلما نهضت للقائهما قال لى: مكانك«.
»نهض« اى: قام.
و »مكانك« منصوب على الظرفيه. اى: الزم او قف مكانك.
)يعنى:( پس چون اراده ى برخاستن نمودم به قصد ديدن ايشان، حضرت صادق فرمود كه: به جاى خود بنشين.
»ثم وجه الى محمد و ابراهيم فجاءا«.
پس بعد از آن فرستاد كسى را به طلب ايشان. پس آمدند محمد و ابراهيم نزد حضرت صادق.
»فقال: هذا ميراث ابن عمكما يحيى من ابيه قد خصكما به دون اخوته«.
اخوه: جمع اخ.
)يعنى:( پس فرمود حضرت صادق عليه السلام به محمد و ابراهيم كه: اين صحيفه ميراث پسر عم شماست يحيى كه به او رسيده از پدرش زيد به على. و به تحقيق كه مخصوص ساخته شما را به اين، نه برادران خود.
»و نحن مشترطون عليكما فيه شرطا«.
و ما شرط كننده ايم بر شما در دادن صحيفه، شرطى.
»فقالا: رحمك الله، قل. فقولك المقبول«.
»رحمك الله« جمله ى دعائيه است. يعنى: پس گفتند محمد و ابراهيم به حضرت صادق عليه السلام كه: رحمت كند خداى تعالى تو را، بگو آنچه شرط مى فرمايى. چه، قول تو مقبول و پسنديده است.
»فقال: لا تخرجا بهذه الصحيفه من المدينه«.
پس فرمود حضرت صادق عليه السلام كه: شرط آن است كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه ى طيبه.
»قالا: و لم ذاك؟«
گفتند محمد و ابراهيم: چراست اينكه ما بيرون نبريم؟
»قال: ان ابن عمكما خاف عليها امرا اخافه انا عليكما«.
فرمود حضرت صادق عليه السلام كه: پسر عم شما يحيى ترسيد بر آن صحيفه كه مبادا به دست بنى اميه افتد. من مى ترسم همان امر را بر شما.
»قالا: انما خاف عليها حين علم انه يقتل«.
گفتند محمد و ابراهيم كه: جز اين نيست كه ترس يحيى در وقتى بود كه دانست كه كشته مى شود.
»فقال ابوعبدالله: و انتما فلا تامنا«.
پس فرمود حضرت صادق عليه السلام كه: شما نيز ايمن مباشيد از قتل.
»فو الله انى لا علم انكما ستخرجان كما خرج و ستقتلان كما قتل«.
پس به حق خدا قسم كه من مى دانم كه شما نيز زود باشد كه خروج كنيد و مقتول شويد، همچنانكه مقتول شد يحيى.
در تواريخ معتبره مسطور است كه در ايام خلافت ابوجعفر منصور دوانيقى كه دوم خلفاى عباسى بود، در سنه ى خمس و اربعين و مائه، آغاز عمارت شهر بغداد كرد. در اثناى آنكه به عمارت شهر مذكور مشغول بود، خبر به او رسيد كه از علويان محمد بن عبدالله بن حسن بن امام حسن عليه السلام در مدينه و ابراهيم برادرش در بصره خروج كرده اند.
مشاراليه از عمارت مذكور دست بازداشته، به محاربه ى ايشان مشغول شد.
بعد از كثرت محاربه و مجادله ى بسيار، مشاراليهما را مغلوب ساخت و ايشان را به عز شهادت رسانيد.
و علامه زمخشر در تفسير كشاف در اوايل سوره ى بقره، در طى تفسير آيه ى كريمه ى: )لا ينال عهدى الظالمين( آورده كه ابوحنيفه پنهانى فتوا دادى به وجوب نصرت زيد بن على و مردم را ترغيب به مذهب او نمودى و چنين آورده نيز كه ابراهيم و محمد پسران عبدالله بن حسن نيز خروج نمودند. و ما نقل كلام علامه ى مذكور را به عبارته نموديم.
قال:»و كان ابوحنيفه يفتى سرا بوجوب نصره زيد بن على و حمل المال اليه و الخروج معه على اللص المتغلب المتسمى بالامام و الخليفه، كالدوانيقى و اشباهه. و قالت له امراه: اشرت على ابنى بالخروج مع ابراهيم و محمد ابنى عبدالله بن الحسن حتى قتل. فقال: ليتنى مكان ابنك. و كان يقول فى المنصور و اشياعه: لو ارادوا بناء مسجد و ارادونى على عد آجره، لما فعلت. انتهى كلامه.
و غرض از نقل تاريخ و اين كلام اين است كه كلام صدق مشحون حضرت صادق عليه السلام كه فرمود به ايشان كه: »شما به زودى خروج خواهيد كرد و به قتل خواهيد رسيد« در همان زودى تحقق پذيرفته.
»فقاما و هما يقولان: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم«.
قال ابن الاثير فى نهايته: المراد بهذه الكلمات و هى الحولقه- بتقديم اللام على القاف- ان لا حركه و لا قوه الا بمشيه الله تعالى.
و قال بعض مشايخنا المتاخرين الذى ادركنا عصره: قد يراد من الحول هنا القدره. اى: لا قدره على شى ء و لا قوه الا باعانه الله سبحانه.
و روى رئيس المحدثين، قدس الله روحه فى كتاب التوحيد عن الباقر عليه السلام ان الحول بمعنى التحول و الانتقال و المعنى: لا حول لنا عن المعاصى الا بعون الله. و لا قوه لنا على الطاعه الا بتوفيق الله سبحانه.
و ابراز اين كلمه در اين مقام از باب تعجب است. يعنى اين چنين امور منوط به قدرت خداست و كسى را در اين مدخلى نيست.
و در اواخر نهج البلاغه ى مكرم مذكور است كه: )قال عليه السلام( و قد سئل عن معنى قولهم: »لا حول و لا قوه الا بالله«: »انا لا نملك مع الله شيئا. و لا نملك الا ما ملكنا، فمتى ملكنا ما هو املك به منا، كلفنا. و متى اخذه منا، وضع تكليفه عنا.«
يعنى: مسوول شد حضرت ولايت پناه از معنى كلمه ى: »لا حول و لا قوه الا بالله«. در جواب فرمودند كه: معنى اين كلام آن است كه: ما كه بندگانيم، قادر نيستيم با وجود قدرت )خداى( تعالى چيزى را- لقوله تعالى: )فمن يملك لكم من الله شيئا(، اى فمن يمنعكم من مشيه الله و قضائه )ان اراد بكم ضرا( اى: ما يضركم من قتل او هزيمه )او اراد بكم نفعا( من ظفر او غنيمه. قاله فى الكشاف. يعنى: كيست كه بازدارد از خواست خداى و قضاى خدا چيزى را، اگر خواهد برساند به شما ضررى از كشته شدن و گريختن يا خواهد برساند به شما نفعى از فيروزى و غنيمت؟! و مالك نيستيم مگر چيزى را كه او مالك گردانيده ما را از جوارح و قوا و عقل و آنچه مناط تكليف است. پس هر گاه كه مالك گردانيد ما را چيزى كه او مالكتر است و تواناتر است به آن از ما، تكليف فرمود ما را به آن- از انفاق واجبه و مندوبه و صدقات مفروضه و مستحبه. و هر وقت كه فراگرفت آن را از ما- به جهت حكمتى و مصلحتى- برداشت و برطرف ساخت تكليف آن را از ما.
پس خلاصه ى معانى آن است كه: قوت و توانايى نيست ما را كه بندگانيم، بر چيزى الا به توفيق و مددكارى خداى كه بلند است از روى شان و بزرگ است از روى قدرت و پادشاهى.
»فلما خرجا فقال لى ابوعبدالله عليه السلام: يا متوكل، كيف قال لك يحيى: ان عمى محمد بن على و ابنه جعفرا دعوا الناس الى الحياه و نحن دعوناهم الى الموت؟«.
پس آن هنگام كه بيرون رفتند محمد و ابراهيم از مجلس، حضرت صادق فرمود كه: اى متوكل، چه گفت يحيى با تو؟ گفت كه: عم من محمد بن على و پسر عم من جعفر، مردم را به زندگانى دنيا مى خوانند و ما مى خوانيم ايشان را به مرگ و جهاد؟
»قلت: نعم- اصلحك الله- قد قال لى ابن عمك يحيى ذلك. فقال: يرحم الله يحيى«.
گفتم: آرى اين را مى گفت، اصلحك الله- جمله ى دعائيه است كه در وقت مكالمه به زبان مى آورند. يعنى: به اصلاح آورد خداى تعالى حال تو را- به تحقيق كه گفت پسر عم تو يحيى اين را. پس فرمود حضرت صادق عليه السلام: رحمت كناد خداى تعالى يحيى را.
»ان ابى حدثنى عن ابيه، عن جده )عن( على عليه السلام ان رسول الله صلى الله عليه و آله اخذته نعسه«.
النعسه: الوسن يبدا فى الراس. فاذا صار الى القلب، فهو نوم. و رجل ناعس.
)يعنى:( حضرت صادق فرمود كه: به درستى كه: پدر من- يعنى امام محمدباقر عليه السلام- روايت كرد مرا در حالتى كه او روايت مى كرد از پدر خود امام زين العابدين كه او روايت مى كرد از جد بزرگوار خود اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام كه حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله را پينكى دست داد.
»و هو على منبره. فراى فى منامه رجالا ينزون على منبره نزو القرده يردون الناس على اعقابهم القهقرى«.
المنبر- بكسر الميم و فتح الباء الموحده-: اسم للاله، اى لما يصعد به. من النبر، يعنى: الرفعه. قال فى الصحاح: نبرت الشى ء انبره نبرا: رفعته. و منه سمى المنبر.
و النزو و النزوان: الوثوب. و النزى: التونب. و الفرق بين الخطوه و النزوه و الطفره ان الخطوه فى الارض المسربه، و النزوه من اسفل الى اعلى، و الطفره بالعكس.
و القرده: جمع القرد، مثل فيل و فيله.
و القهقرى: الرجوع الى خلف. فاذا قلت: رجعت القهقرى، فكانك قلت: رجعت الرجوع الذى يعرف بهذا الاسم. لان القهقرى ضرب من الرجوع. قاله الجوهرى.
و قال ابن الاثير فى نهايته- ناقلا عن الازهرى-: يردون الناس على اعقابهم، اى: يجعلونهم مرتدين فى دينهم. و قال ابوعبيده الهروى فى كتابه: فى الحديث: »فاقول يا رب امتى! فقال: انهم كانوا يمشون بعدك القهقرى«. قال الازهرى: معنى الحديث، الارتداد عما كانوا عليه.
يعنى: در حالتى كه بر بالاى منبر خود نشسته بود، پس ديد كه مردمى چند بر بالاى منبر او بر مى جهند همچو جستن بوزينه ها و مردم برمى گردند بر پاشنه هاى پاى خود، يعنى رجوع به خلف كه رجعت قهقرى عبارت از آن است.
»فاستوى رسول الله صلى الله عليه و آله جالسا و الحزن يعرف فى وجهه«.
يقال: استوى، اى استقام.
و »الحزن«- بضم الحاء و سكون الزاى، و فى بعض النسخ بالتحريك-: خلاف السرور.
)يعنى:( پس حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله از پينكى بيدار شده راست نشستند، در حالتى كه اندوه و غمناكى از سيماى مبارك آن حضرت ظاهر مى شد.
»فاتاه جبرئيل عليه السلام بهذه الايه«.
الاتيان: المجى ء.
)يعنى:( پس آمد جبرئيل عليه السلام نزد آن حضرت و اين آيه آورد.
»)و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا( يعنى بنى اميه«.
الفتنه: الابتلاء و الاختبار. و اصله من: فتنت الفضه، اى: ادخلتها فى النار ليتميز رديها من جيدها.
و »الشجره الملعونه«- بالنصب- عطف على »الرويا«. و قد فسرها ببنى اميه.
و »نخوفهم« بانواع التخويف.
و الطغيان: مصدر كغفران. من طغى الماء، اذا كثر و جاوز القدر.
اى: الا عتوا.
تفسير آيه ى كريمه آنكه: ما نگردانيديم اين خواب را كه به تو نموديم، مگر آزمايشى براى آدميان از آنچه حادث مى شود در ايام خلافت بنى اميه. و نگردانيديم درخت لعنت كرده شده در قرآن )را( مگر براى فتنه ى مردمان تا آزمايش كنيم و بر عالميان ظاهر سازيم كه كدام يك از ايشان صابرند و كدام جزع كننده بر آن. و مى ترسانيم ما ايشان را به انواع تخويفات، پس نمى افزايد آن تخويف ايشان را مگر سركشى عظيم.
و تفسير فرمودند شجره ى ملعونه كه در قرآن مجيد واقع است به بنواميه كه اولاد حكم بن ابى سفيان بن حرث اند.
»قال: يا جبرئيل، اعلى عهدى يكونون و فى زمنى؟ قال: لا«.
فرمود حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله كه: اى جبرئيل، آيا اين افتنان و ارتداد در زمان من خواهد بود و در عهد من اين ارتداد از ايشان واقع خواهد شد؟ فرمود جبرئيل عليه السلام كه: نه، در عهد تو نيست.
»و لكن تدور رحى الاسلام من مهاجرك فتلبث بذلك عشرا«.
»تدور رحى الاسلام«، اى، يستتب امر الاسلام على سنن الاستقامه و البعد عن احداث البدع و الظلم من الظلمه هذه المده.
»مهاجر«- به ضم ميم و فتح جيم، به صيغه اسم مفعول- به معنى اسم زمان است. و الهجره- بكسر الهاء-: الخروج من ارض الى اخرى و ترك الاولى للثانيه.
و اللبث: المكث.
و »عشرا« منصوب است بر ظرفيت. چرا كه از اسماى مقادير است و قبول تقدير »فى« مى كند. اى: فى مده عشر سنين.
يعنى: ليكن آسياى اسلام در گردش خواهد بود و امر آن بر منهج استقامت بوده، از عروض بدعت و انحراف اهل ظلم مصون خواهد بود از زمان هجرت تو از مكه به مدينه ى طيبه و مكث خواهد كرد در حالتى كه متلبس باشد به دوران در مدت ده سال. و اين ده سال زمانى است كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله در مدينه ى طيبه كه دار هجرت و مستقر شوكت اسلام بود، به تقويت اسلام مشغول داشتند.
»ثم تدور رحى الاسلام على راس خمسه و ثلاثين من مهاجرك فتلبث بذلك خمسا«.
در اين كلام شريف حذفى شده و محذوف چنين است كه: و من منتهى العشر الى مبدا الخامسه و الثلاثين من مهاجره صلى الله عليه و آله لم تكن رحى الاسلام تدور دورانها و لا تعمل عملها، بل تكون منقطعه عن الدور معطله عن العمل. ثم تدور رحى الاسلام على راس خمسه و ثلاثين من هجرته المقدسه- الخ.
يعنى: بعد از انتهاى سال دهم از هجرت مقدسه تا مبدا سال سى و پنجم، آسياى اسلام از گردش خواهد افتاد و معطل خواهد بود. بعد از آن از مبدا سال سى و پنجم از زمان هجرت شروع در دوران نموده مكث خواهد نمود در حالتى كه متلبس باشد به دوران و تمشيت پذير خواهد بود امر اسلام مدت پنج سال.
توضيح اين مقام بر وجه تفصيل چنان است كه: بيست و پنج سالى كه در ميان اين دو طرف واقع شده و آسياى اسلام از گردش افتاده، امر اسلام از منهج استقامت انحراف نموده و اختلال يافته از عروض بدعت و ظلم، زمان خلافت لصوص و غاصبين خلافت است. چرا كه مدت خلافت ابى بكر دو سال و سه ماه و بيست روز است و مدت خلافت عمر ده سال و يك ماه و پنج روز و مدت خلافت عثمان سيزده سال و چهار ماه و نوزده روز.
اگر قائلى گويد كه اين زمان زياده از بيست و پنج سال است، مى گوييم كه: سالى كه در حديث شريف واقع شده، محمول است بر سال شمسى كه آن عبارت است از مبدا مفارقت مركز شمس از نقطه ى معين- چون اول حمل مثلا- تا به وقت معاودت آن به آن نقطه. و آنچه ارباب تواريخ ضبط نموده اند، محمول است بر سال قمرى كه آن عبارت است از دوازده دور ماه. و چون اين دوازده دور ماه كمتر است از يك دور آفتاب، بنابراين تفاوت واقع شده. چه، در علم هيئت محقق شده كه سنه ى قمريه ناقص است از سنه ى شمسيه به ده روز و بيست و يك ساعت تقريبا. پس در واقع تفاوتى نباشد. و الله اعلم.
و آن پنج سال كه آسياى اسلام از سر نو شروع در دوران مى كند، ابتداى زمان انصراف امر خلافت است از اباطيل ثلاثه و رجوع آن به محل خود، كه آن زمان تمكن اميرالمومنين و يعسوب الدين على بن ابيطالب است به امر خلافت و تصرف در منصب خود و استقرار و صايت حضرت رسالت.
پس، از اين حديث شريف معلوم شد كه زمان تسلط و تغلب اين ملاعين ثلاثه، زمان كفر بوده، نه زمان اسلام.
»ثم لابد من رحى ضلاله هى قائمه على قطبها«.
قطب آسيا ميخى است كه آسيا بر آن مى گردد.
يعنى: بعد از انقضاى مدت پنج سال، آسياى ضلالت و گمراهى بر قطب خود قائم شده در گردش خواهد بود.
»ثم ملك الفراعنه«.
الفراعنه: العتاه، و هى جمع العاتى- كالقضاه و القاضى- و هو الجبار الذى جاوز الحد فى الاستكبار.
يعنى: بعد از آن پادشاهى جباران متسلط و متكبران گردنكش خواهد بود كه آن عبارتند از خلفاى بنى اميه- اسكنهم الله فى الهاويه.
»قال: و انزل الله تعالى فى ذلك: )انا انزلناه فى ليله القدر و ما ادراك ما ليله القدر ليله القدر خير من الف شهر( تملكها بنواميه ليس فيها ليله القدر«.
يعنى: انا انزلنا القرآن فى ليله القدر من اللوح المحفوظ الى السماء الدنيا. و معنى »ليله القدر« ليله تقدير الامور و قضائها، من قوله: ) فيها يفرق كل امر حكيم(.
و قيل: سميت بذلك لخطرها و شرفها على سائر الليالى. و )ما ادراك ما ليله القدر( يعنى: و لم تبلغ درايتك غايه فضلها، و منتهى علو قدرها.
يعنى: حضرت صادق عليه السلام گفت كه: فروفرستاد خداى تعالى و مبين ساخت مدت سلطنت ايشان را در سوره ى قدر.
و تفسير سوره ى مذكوره چنين است كه: به درستى كه ما فروفرستاديم قرآن را از لوح محفوظ به آسمان دنيا در شب قدر. و چه چيز دانا گردانيد تو را كه تا بدانى چيست شب قدر؟! يعنى درايت و عقل تو به قدر و عزت و شرف و فضل آن نمى رسد. پس بيان كرد كه شب قدر بهتر است از هزار ماه كه زمان تسلط و تغلب بنى اميه است )و( نيست در اين هزار ماه شب قدر. يعنى ثواب شب قدر را ادراك نمى توانند كرد.
و سبب تسميه ى اين شب به »ليله القدر« يا به جهت آن است كه چون در اين شب خداى سبحانه و تعالى تقدير مى كند امورى را كه حادث مى شود در اين سال. اى: ليله يقدر الله فيها الاشياء من خير او شر او طاعه او معصيه او مولود او اجل او رزق. و لهذا ليله القدر گفته.
يا از قدر به معنى شرف و بزرگى باشد. و چون شرافت و زيادتى دارد اين شب بر ساير شبهاى ديگر، از اين جهت آن را شب قدر گويند.
يا از قدر به معنى تنگى و ضيق باشد. چه، در روايات معتبره وارد است كه در اين شب ملائكه از آسمان نزول مى كنند به زمين و زمين به سبب كثرت ايشان تنگ مى شود.
و علما را در تعيين ليله القدر اقوال مختلف است. بعضى برآنند كه در ليالى وتر عشر آخر ماه مبارك رمضان است.
و از اميرالمومنين عليه السلام مروى است كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله اهل بيت خود را در عشر آخر ماه مبارك رمضان بيدار مى كرد و به عبادت ترغيب مى فرمود و مى فرمودند كه: شب قدر را در اين ده شب طلب كنيد.
و شيخ صدوق ابوجعفر محمد بن على بن بابويه در كتاب من لا يحضره الفقيه آورده كه:
سال حمران اباجعفر عليه السلام عن قول الله عز و جل: )انا انزلناه فى ليله مباركه( قال: »هى ليله القدر. و هى فى كل سنه فى شهر رمضان فى العشر الا )وا(خر«.
و در همين كتاب روايت كرده كه شب قدر شب بيست و يكم يا بيست و سوم است.
قال: روى عن على بن ابى حمزه قال: كنت عند ابى عبدالله عليه السلام. فقال له ابوبصير: جعلت فداك: الليله التى يرجى فيها ما يرجى اى ليله هى؟ فقال: فى ليله احدى و عشرين او ثلاث و عشرين. قال: فان لم اقو على كلتيهما؟ فقال: ما ايسر ليلتين فيما يطلب! قال: فقلت: ربما راينا الهلال عندنا و جاء من يخبرنا بخلاف ذلك فى ارض اخرى. فقال: ما ايسر اربع ليال فيما يطلب فيها! قلت: جعلت فداك، ليله ثلاث و عشرين ليله الجهنى؟ قال: ان ذلك ليقال.
محصل ترجمه ى اين حديث شريف آنكه: روايت كرده شده از على بن ابى حمزه كه از روات حضرت صادق است- عليه السلام- كه او گفت كه: بودم من نزد آن حضرت كه ابوبصير سوال كرد از آن حضرت از ليله القدر يعنى شبى كه اميد داشته مى شود آنچه اميد داشته مى شود، كدام است. پس آن حضرت فرمود كه: شب بيست و يكم است يا بيست و سوم. ابوبصير گفت كه: اگر قدرت نداشته باشم كه در هر دو شب عبادت كنم؟ فرمود كه: چه آسان است دو شب در آنچه طلب كرده شود در آن! بعد از آن ابوبصير گفت كه: بسيار باشد كه ما ماه را ديده باشيم جايى كه در آنجا بوده ايم، و بيايد كسى و خبر دهد ما را به خلاف آنكه در فلان جا ما در آن فلان شب ديده ايم. پس آن حضرت فرمود: چه آسان است چهار شب در آنچه طلب كرده شود در آن! پس ابوبصير گفت كه: فداى تو شوم. شب بيست و سوم شب جهنى است؟ حضرت فرمود كه: بلى، گفته مى شود آن شب را »ليله الجهنى«.
و سبب تسميه ى اين شب به »ليله الجهنى« آن است كه عبدالله بن انيس انصارى كه او را جهنى گويند، نزد رسول صلى الله عليه و آله آمده گفت:
يا رسول الله، ان منزلى ناء عن المدينه. فمرنى ليله ادخل فيها. فامره بليله ثلاث و عشرين. قاله الصدوق فى كتاب من لا يحضره الفقيه.
يعنى: اى پيغمبر خدا، منزل من از مدينه دور است. شبى از شبهاى ماه رمضان تعيين فرما و امر فرما مرا تا به مدينه آيم و به عبادت الهى قيام نمايم. فرمود كه: شب بيست و سوم.
و بعض از علما بر اينند كه دانستن شب قدر از علومى است كه مختص به جناب الهى است. چنانچه شيخ صدوق، عروه الاسلام، ابوجعفر محمد بن على ابن بابويه در طى روايتى كه مروى است از زراره روايت كرده كه: »ان النبى صلى الله عليه و آله لما انصرف من عرفات و سار الى منى، دخل المسجد و اجتمع اليه الناس يسالونه عن ليله القدر، فقام خطيبا فقال بعد الثناء على الله عز و جل: »اما بعد: فانكم سالتمونى عن ليله القدر و لم اطوها عنكم لانى لم اكن بها عالما«- الحديث.
حاصل ترجمه آنكه: در هنگامى كه حضرت رسالت پناهى صلى الله عليه و آله برگشتند از عرفات و مى فرمودند به منى، داخل مسجد شدند و مردمان بر او جمع شدند و سوال كردند از حضرت رسالت شب قدر را، حضرت برخاستند و مشغول شدند به خطبه و بعد از حمد و سپاس پروردگار، فرمودند كه: سوال كرديد از من از شب قدر. و پنهان نداشتم آن را از شما، زيرا كه من به آن عالم نيستم.
و ظاهرا سبب در اخفاى شب قدر و اسم اعظم آن بوده باشد كه بنده در جميع ليالى به وظايف عبادت قيام نمايد و به جميع اسماى الهى مداومت نمايد.
و پوشيده نماند كه رئيس محدثين شيخ ابوجعفر كلينى رضى الله عنه همين حديث روياى حضرت رسالت را در جامع كافى در كتاب روضه، از جميل به دراج، از زراره، از امام به حق محمد باقر يا جعفر صادق عليهماالسلام به اندك تغييرى روايت كرده، حيث قال:
»اصبح رسول الله صلى الله عليه و آله )يوما( كئيبا حزينا، فقال له على عليه السلام: ما لى اراك يا رسول الله كئيبا حزينا؟! فقال: )و( كيف لا اكون كذلك، و قد رايت فى ليلتى هذه ان بنى تيم و بنى عدى و بنى اميه يصعدون منبرى هذا، يردون الناس عن الاسلام القهقرى، فقلت: يا رب فى حياتى او بعد موتى؟ فقال: بعد موتك.«
ترجمه ى حديث شريف آنكه حضرت باقر يا صادق عليهماالسلام روايت كرد كه: حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله بامداد كرد روزى از روزها در حالتى كه از سيماى مبارك آن حضرت اثر ملال و اندوه و حزنى ظاهر بود. پس حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام فرمود كه: يا رسول الله، چه حالت است كه مى بينم از حزن و كابه و اندوه در سيماى مبارك آن حضرت؟!
حضرت رسالت پناهى فرمودند كه: و چگونه اندوهناك نباشم و حال آنكه ديدم در اين شب به خواب كه بنى تيم- كه عبارت از رهط ابى بكر است- و بنى عدى- كه عبارت از گروه عمر بن خطاب بوده باشد- و بنى اميه بالا مى روند بر منبر من و مردم را از دين اسلام برمى گردانند. پس گفتم: اى پروردگار من، اين ارتداد در ايام حيات من خواهد بود يا بعد از ممات و انقضاى حيات من؟ فرمود كه: بعد از ممات تو.
و همچنين شيخ صدوق، عروه الاسلام، ابوجعفر محمد بن على بن بابويه در كتاب صوم من لا يحضره الفقيه، نقل اين روايت نموده.
و بالجمله در طرق عامه و خاصه روايات متنوعه وارد است كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بعد از اين خواب، در پنهانى به ابى بكر و عمر خبر داد كه بنى اميه تسلط و تغلب بر امت من پيدا خواهند كرد، ليكن اين راز را فاش مكنيد. بعد از آن، عمر- عليه ما يستحق- افشاى اين راز نموده، به حكم ابن ابى العاص حكايت كرد.
و همچنين حضرت رسالت به حفصه در پنهانى گفته بود كه: پدر تو و ابابكر، مالك امر امت من خواهند شد. شما اين سر را بپوشانيد و افشا مكنيد. حفصه نيز خلاف امر حضرت رسالت كرده، اين سر را ذايع و فاش گردانيد. چنانچه در سوره ى مباركه ى تحريم، حيث قال- عز من قائل-: )و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا( الايه، اين حكايت مذكور است.
»فقال: فاطلع الله نبيه عليه السلام ان بنى اميه تملك سلطان هذه الامه و ملكها طول هذه المده«.
»اطلع« از باب افعال است به معنى »اعلم«.
)يعنى:( پس گفت حضرت صادق عليه السلام كه: اعلام نمود خداى تبارك و تعالى پيغمبر خود را- صلى الله عليه و آله- كه بنى اميه مالك سلطنت و حكومت اين امت خواهند شد و مدت سلطنت ايشان هزار ماه خواهد بود.
»فلو طاولتهم الجبال، لطالوا عليها حتى ياذن الله تعالى بزوال ملكهم«.
پس اگر زيادتى و سركشى نمايند كوهها از حكم خلفاى بنى اميه، هر آينه حكم ايشان بلندى گيرد و زيادتى نمايد بر كوهها، تا به اذن كبرياى الهى، شجر شوكت ايشان بريده گردد و نهال دولت ايشان خشك شود.
»و هم فى ذلك يستشعرون عداوتنا اهل البيت و بغضنا«.
يقال: استشعر فلان خوفا: اى: اضمره. او من: استشعر فلان الشى ء، اى: اتخذه شعارا. و الشعار مايلى الجسد. فاستعار وصفه هاهنا باعتبار ملازمتهم له كالشعار للجسد.
يعنى: و بنى اميه در سلطنت و حكومت خود، در دل گرفته اند دشمنى ما را كه اهل بيتيم و بغض ما را در خاطر جا داده اند- يا: شعار خود ساخته اند دشمنى ما را. يعنى آن را ملاصق و ملازم نفس خود گردانيده اند، همچو شعار كه جامه اى است كه ملاصق و مماس بدن است و بغض ما را دثار خود ساخته اند.
»اخبر الله نبيه بما يلقى اهل بيت محمد و اهل مودتهم و شيعتهم منهم فى ايامهم و ملكهم«.
خبر داد خداى تعالى پيغمبر خود را به آنچه ديدند و كشيدند اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و دوستداران و شيعيان و پيروان ايشان از ملاعين بنى اميه در ايام تغلب و حكومت ايشان.
»قال: و انزل الله تعالى فيهم: )الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا و احلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها و بئس القرار(«.
يعنى: گفت حضرت صادق عليه السلام كه: در وخامت عاقبت بنى اميه فرستاد خداى تعالى اين آيه را كه: آيا نديدى- اى محمد- به سوى آنان كه تبديل كردند نعمت خداى را به كفران و ناسپاسى و فرود آوردند قوم خود را و اتباع خود را به جهت حمل ايشان بر كفر و ضلالت به سراى هلاكت كه آن جهنم است. درآيند در آن و بد آرامگاه است دوزخ و جهنم.
»و نعمه الله محمد و اهل بيته. حبهم ايمان يدخل الجنه. و بغضهم كفر و نفاق يدخل النار«.
حضرت صادق مى فرمايد كه: مراد از نعمت خدا كه در آيه ى كريمه واقع شده، محمد رسول الله است- صلى الله عليه و آله- و اهل بيت او كه دوستى ايشان ايمان است و باعث دخول جنان، و بغض و دشمنى ايشان كفر و نفاق است و سبب دخول نيران.
»فاسر رسول الله صلى الله عليه و آله ذلك الى على و اهل بيته«.
اسررت الى فلان حديثا: افضيت اليه فى خفيه. و قوله تعالى: »تسرون اليهم بالموده«، اى: يطلعون على ما يسرون من مودتهم. و قد فسر )بان( معناه يظهرون. و هذا صحيح. فان الاسرار الى الغير يقتضى اظهار ذلك لمن يفضى اليه بالسر و ان كان يقتضى اخفاءه عن غيره. فاذا قولهم: اسررت الى فلان، يقتضى من وجه الاظهار و من وجه الاخفاء. )قاله ال(راغب فى مفرادته.
يعنى: پس نهانى گفته بود پيغمبر صلى الله عليه و آله اين حكومت و تسلط بنى اميه را به حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب و اهل بيت خود عليهم السلام.
»قال: ثم قال ابوعبدالله عليه السلام: ما خرج و لا يخرج منا اهل البيت الى قيام قائمنا احد ليدفع ظلما او ينعش حقا، الا اصطلمته البليه، و كان قيامه زياده فى مكروهنا و شيعتنا«.
ينعش، اى: ينهض و يرفع. يقال: نعشه الله: رفعه. و بابه سال. و انتعش العاثر: نهض من عثرته.
و الاصطلام: افتعال من الصلم، بمعنى الاستيصال. يقال: صلم اذنه: استاصلها و قد اصطلمت. و رجل مصلم الاذنين، اذا اقتطعتا من اصولهما.
يعنى: گفت متوكل كه: بعد از آن حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: بيرون نيامده و بيرون نخواهد آمد از ما كه اهل بيتيم هيچ كس تا قيام قائم اهل بيت- كه آن صاحب الامر بوده باشد- كه خواهد دفع ظلمى كند يا مرتبه ى حقى را بلند سازد، مگر آنكه فروگيرد او را بليه و او را از بيخ براندازد، و قيام او به دفع ظلم، باعث زيادتى مكروهى باشد كه به ما و شيعيان ما رسد.
»قال المتوكل بن هارون: ثم املى على ابوعبدالله عليه السلام الادعيه و هى خمسه و سبعون بابا سقط عنى منها احد عشر بابا، و حفظت منها نيفا و ستين بابا«.
النيف- بالتشديد-: ما بين كل عقدين. و قد يخفف. قاله المطرزى فى المغرب. و قال الحريرى فى درته: هو بالتشديد لاغير.
)يعنى:( گفت متوكل بن هارون كه: حضرت صادق عليه السلام املا فرمود و القا و تعليم كرد من را دعاهاى صحيفه ى مكرمه را و آن هفتاد و پنج باب بود. از من فوت شد يازده باب و حفظ كردم و نگاه داشتم شصت و چهار باب.
و هر چه از عقدى تا عقدى ديگر زياده باشد، عرب آن را »نيف« گويد مى گويد: عشره و نيف، و مائه و نيف. و در بعضى از كتب لغت به نظر رسيده كه »نيف« ما بين سه و هفت است.
»و حدثنا ابوالمفضل قال: و حدثنى محمد بن الحسن بن روزبه ابوبكر المدائنى الكاتب نزيل الرحبه فى داره قال: حدثنى محمد بن احمد بن مسلم المطهرى قال: حدثنى ابى عن عمير بن متوكل البلخى عن ابيه المتوكل بن هارون قال: لقيت يحيى بن زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام فذكر الحديث بتمامه الى رويا النبى صلى الله عليه و آله التى ذكرها جعفر بن محمد عن آبائه صلوات الله عليهم«.
راوى ابوالمفضل مى گويد كه: ابوالمفضل را به عمير بن متوكل در روايت صحيفه ى مكرمه دو طريق است: يكى آن طريق كه از پيش گذشت. و ديگرى آنكه روايت مى كند ابوالمفضل از محمد بن حسن روزبه كه مكناست به ابوبكر مداينى نويسنده، ساكن رحبه- يعنى اصلش از مداين بوده، اما رحبه را وطن خود ساخته در خانه ى خود. و رحبه اسم قريه اى است به دمشق و موضعى است در بغداد و محله اى است در كوفه. و در اين مقام ظاهر آن احتمال دوم است- و گفت: روايت كرد مرا محمد بن احمد بن مسلم مطهرى- و حال مشاراليه از كتب رجال معلوم نمى شود- كه او گفت كه: روايت كرد پدر من از عمير بن متوكل بلخى كه او روايت كرده از پدر خود متوكل بن هارون كه او گفت كه: ملاقات كردم يحيى بن زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام. پس ذكر كرد حديث ملاقات خود را با يحيى و آنچه ميانه ى ايشان مذكور شده بود، تا حديث روياى حضرت رسالت كه ذكر كرده آن حديث را حضرت امام جعفر از آباى طاهرين خود صلوات الله عليهم.
»و فى روايه المطهرى ذكر الابواب«.
يعنى: در روايت محمد بن احمد بن مسلم مطهرى ذكر كرده شده ابواب دعا بر اين وجه.
»و هى: دعاوه التحميد لله عز و جل«.
دعاى اول در سپاس و ستايش كردن خداى عز و جل.
»دعاوه الصلاه على محمد و آله«.
دعاى دوم در درود بر پيغمبر و آل او.
»دعاوه الصلاه على حمله العرش«.
دعاى سوم در صلوات بر ملائكه ى حاملين عرش.
»دعاوه فى الصلاه على مصدقى الرسل«.
دعاى چهارم در صلوات بر مصدقين و اذعان كنندگان پيغمبران.
»دعاوه لنفسه و خاصته«.
دعاى پنجم در حق خود و خواص خود.
»دعاوه عند الصباح و المساء«.
دعاى ششم در هنگام صبح )و شام(- بعد از اداى فريضه خوانده شود.
»دعاوه فى المهمات«.
دعاى هفتم در وقت عروض مهمات و مقاصد.
»دعاوه فى الاستعاذه«.
دعاى هشتم در پناه بردن به خداى تبارك و تعالى از وقوع مكاره و اخلاق ذميمه.
»دعاوه فى الاشتياق«.
دعاى نهم در آرزومند شدن به طلب آمرزش از پروردگار.
»دعاوه فى اللجا الى الله تعالى«.
دعاى دهم در پناه بردن به خداى سبحانه از كيد شيطان رجيم.
»دعاوه بخواتم الخير«.
دعاى يازدهم در خيريت خاتمه ى عمل.
»دعاوه فى الاعتراف و طلب التوبه«.
دعاى دوازدهم در اعتراف به گناهان و طلب توبه از آن.
»دعاوه فى طلب الحوائج«.
دعاى سيزدهم در طلب حاجات از درگاه ذوالجلال.
»دعاوه فى الظلامات«.
دعاى چهاردهم در ظلامات- به ضم ظاى معجمه- يعنى: در شكوى از جمعى كه چيزها مى گرفته اند از روى ظلم.
»دعاوه عند المرض«.
دعاى پانزدهم كه در حال بيمارى و عروض مرض بايد خواند.
»دعاوه فى الاستقاله من الذنوب«.
دعاى شانزدهم در درخواست نمودن فسخ معصيت و منقلع ساختن گناه را از دل.
»دعاوه على الشيطان«.
دعاى هفدهم در نفرين كردن بر ديو رجيم.
»دعاوه فى المحذورات«.
دعاى هجدهم در دفع مفاسد.
»دعاوه فى الاستسقاء«.
دعاى نوزدهم در طلب باران.
»دعاوه فى مكارم الاخلاق«.
دعاى بيستم در طلب اخلاق كريمه و صفات پسنديده.
»دعاوه فى الاستكفاء اذا حزبه امر«.
حزبه- به باء موحده- و به روايتى به نون نيز روايت شده. فى الحديث: »من حزبه امر، فليصل ركعتين«. اى: اصابه امر.
دعاى بيست و يكم در كفايت خواستن از امرى كه مستلزم اندوه و ملال باشد.
»دعاوه عند الشدائد«.
دعاى بيست و دوم در هنگام عروض سختيها.
»دعاوه بالعافيه«.
دعاى بيست و سوم در طلب عافيت و تندرستى.
»دعاوه لابويه«.
دعاى بيست و چهارم در حق پدر و مادر.
»دعاوه لولده«.
دعاى بيست و پنجم در حق فرزند.
»دعاوه لجيرانه و اوليائه«.
دعاى بيست و ششم در حق همسايگان و دوستان.
»دعاوه لاهل الثغور«.
دعاى بيست و هفتم از براى جماعتى كه در جنگ گاهها كه ميان اهل اسلام و كفر بوده باشند و دفع اذيت كفار نمايند از بلاد اسلام.
»دعاوه فى التفزع الى الله تعالى«.
دعاى بيست و هشتم در ترسيدن از حضرت پروردگار كه از قصور اداى حق بندگى لازم آمده باشد.
»دعاوه اذا قتر عليه الرزق«.
دعاى بيست و نهم هر گاه كه رزق و روزى تنگ گردد بر داعى.
»دعاوه فى المعونه على قضاء الدين«.
دعاى سى ام در مدد خواستن از حضرت پروردگار در اداى قرض.
»دعاوه بالتوبه«.
دعاى سى و يكم در طلب توبه.
»دعاوه فى صلاه الليل«.
دعاى سى و دوم كه بعد از فراغ از نماز شب بايد خواند.
»دعاوه فى الاستخاره«.
دعاى سى و سوم در طلب خير و صواب و استدعاى رشد و رشاد از حضرت پروردگار، در وقت وقوع حادثه اى يا به جهت عروض مهمى.
»دعاوه فى طلب الستر اذا راى مبتلى او ابتلى بفضيحه«.
دعاى سى و چهارم در پوشانيدن امر قبيحى كه ديده شود كسى را كه مبتلا باشد به آن امر قبيح يا خود مبتلا باشد.
»دعاوه فى الرضا بالقضاء، اذا نظر الى اصحاب الدنيا«.
دعاى سى و پنجم در خشنودى به قضاى تبارك و تعالى هر گاه كه نظر كند به اصحاب دنيا كه ايشان ممتع و برخوردار باشند از زخارف دنيوى و متاع فانى.
»دعاوه عند سماع الرعد«.
دعاى سى و ششم در هنگام شنيدن آواز رعد از آسمان.
»دعاوه فى الشكر«.
دعاى سى و هفتم در سپاسگزارى نعمت پروردگار.
»دعاوه فى الاعتذار عن تبعات العباد«.
دعاى سى و هشتم در عذر خواستن از حقوق بندگان خدا.
»دعاوه فى طلب العفو«.
دعاى سى و نهم در طلب عفو از گناهان از حضرت پروردگار.
»دعاوه عند ذكر الموت«.
دعاى چهلم در حال ياد آوردن مرگ.
»دعاوه فى طلب الستر و الوقايه«.
دعاى چهل و يكم در طلب پوشانيدن عيبها از نظر مردم و نگاهدارى از وقوع در آن معايب.
»دعاوه عند ختم القرآن«.
دعاى چهل و دوم بعد از تمام كردن تلاوت قرآن كه به آخر رسد قرآن.
»دعاوه اذا نظر الى الهلال«.
دعاى چهل و سوم در نگاه كردن به ماه نو.
»دعاوه لدخول شهر رمضان«.
دعاى چهل و چهارم از براى داخل شدن در ماه مبارك رمضان.
»دعاوه لوداع شهر رمضان«.
دعاى چهل و پنجم از جهت وداع كردن ماه مبارك رمضان كه در روز آخر ماه مبارك رمضان بايد خواند، نه در جمعه ى آخر.
»دعاوه يوم الفطر و الجمعه«.
دعاى چهل و ششم كه در روز عيد رمضان و روز جمعه ى هر ماه بايد خواند.
»دعاوه فى يوم عرفه«.
دعاى چهل و هفتم كه در روز نهم ماه ذى الحجه بايد خواند.
»دعاوه فى يوم الاضحى و الجمعه«.
دعاى چهل و هشتم كه در روز عيد قربان و روز جمعه بايد خواند.
»دعاوه فى دفع كيد الاعداء«.
دعاى چهل و نهم در دفع مكر دشمنان.
»دعاوه فى الرهبه«.
دعاى پنجاهم در ترسيدن از عقوبت پروردگار.
»دعاوه فى التضرع و الاستكانه«.
دعاى پنجاه و يكم در زارى كردن و فروتنى كردن به حضرت پروردگار.
»دعاوه فى الالحاح«.
دعاى پنجاه و دوم در مبالغه كردن و درخواست نمودن مراد خود را از فيض فضل پروردگار.
»دعاوه فى التذلل لله تعالى«.
دعاى پنجاه و سوم در نرم شدن و ترسيدن و فروتنى نمودن مر خداى سبحانه را.
»دعاوه فى استكشاف الهموم«.
دعاى پنجاه و چهارم در طلب برطرف شدن هموم و غموم كه در دل داعى جا كرده باشد.
اين است آخر ابواب دعا، چنانچه از فهرست معلوم شد. و يازده باب ديگر به نظر فاتر نرسيد با آنكه متوكل بن هارون گفت كه: » حضرت صادق عليه السلام املا كرد و تعليم داد به من هفتاد و پنج باب و از من فوت شد يازده باب، و حفظ كردم شصت و چهار باب ديگر«. و العلم عندالله.
تنبيه: چون بنيان اساس قدسى مقياس اين كتاب مبنى بر ذكر دعاست، لهذا مبادرت به تعريف آن نموده، طرفى از آيات كتاب آسمانى و احاديثى كه در تحريص و ترغيب و منزلت و فضيلت دعا در كلمات هدايت سمات نبوى و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين وارد شده، ايراد مى نمايد. و برخى از آداب دعا كه داعى را پيش از شروع در دعا رعايت آن بايد كرد، در ضمن فاتحه سمت ورود مى يابد.
ببايد دانست كه دعا در اصل لغت به معنى ندا و خواندن است. يقال: دعوت فلانا ، اذا ناديته و صحت به. و در عرف علما عبارت از آن است كه بنده زبان مسكنت و ضراعت به خواهشگرى گشوده، عرض نياز به درگاه الهى و درخواستن مرادات از فيض فضل نامتناهى او نمايد.
اما آيات قرآنى كه در تحريص و ترغيب دعا واقع شده: مى فرمايند در سوره ى مباركه ى مومن:
)ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين(.
يعنى: به درستى كه آنان كه سركشى كنند از پرستيدن من و از خواندن من، زود باشد كه درآيند به دوزخ در حالتى كه ذليل و خوارشدگان باشند.
و حضرت سيدالساجدين در همين كتاب در طى دعاى وداع شهر رمضان فرموده اند كه مراد از عبادت در اين آيه دعاست، حيث قال بعد ذكر هذه الايه:
»فسميت دعاءك عباده و تركه استكبارا و توعدت على تركه دخول جهنم داخرين«.
و زراره كه از اكابر ثقات راويان است، از حضرت امام محمد باقر نيز روايت مى كند و در اول كتاب دعا از جامع كافى، رئيس المحدثين، شيخ ابوجعفر كلينى نقل كرده كه مراد از عبادت در اين آيه دعاست و دعا افضل عبادات است.
ديگر در مقام مدح حضرت ابراهيم- على نبينا )و آله( و عليه السلام- مى فرمايد حضرت عزت- جلت قدرته- كه:
)ان ابراهيم لاواه حليم(، اى: دعاء.
يعنى: به درستى كه ابراهيم بسيار آه كننده بود و بردبار و صبور بود بر اذيت، به حدى كه آزر مى گفت )لارجمنك(: من تو را سنگسار مى كنم. او در جواب مى گفت: )ساستغفر لك(: من از براى تو استغفار خواهم كرد.
و همان شيخ المحدثين در جامع كافى از زراره روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمودند كه »اواه« به معنى » دعاء« است كه صيغه ى مبالغه باشد از دعا. يعنى: بسيار دعا كننده.
ديگر آنكه به صيغه ى امر وارد شده كه:
)ادعونى استجب لكم(.
يعنى: بخوانيد مرا نزد جميع مقاصد و مدعيات و وقوع بليات تا اجابت فرمايم شما را.
و ديگر مى فرمايد كه: )و ادعوه خوفا و طمعا(.
و ديگر آنكه مى فرمايد: )و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوه الداع(- الايه.
يعنى: هر گاه سوال كنند تو را بندگان من از من، پس به درستى كه من نزديكم و اجابت كننده ام دعاى داعيان را.
الى غير ذلك من الايات.
و از احاديث نبوى و ائمه ى طاهرين كه در ترغيب و تحريص به دعا واقع شده، آن است كه فرمودند حضرت صادق القول- )و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى(- كه:
»ما من مسلم ينصب وجهه لله تعالى فى مساله الا اعطاها اياه، اما ان يعجلها له، و اما ان يذخرها له«.
محصل ترجمه ى اين حديث شريف آنكه: نباشد هيچ مسلمانى كه بردارد روى نياز خود را به حضرت الله تعالى درخواستن مقصودى، الا كه ببخشد خداى تعالى آن مراد او را در اجابت دعايش، يا تعجيل نمايد در حال، يا ذخيره كند آن را از براى او.
و علما در بيان اين ذخيره فرموده اند كه: چون مسلمانى دعا كند و مرادى از خدا بخواهد كه در آن وقت خير او در آن نباشد، كرم ارحم الراحمين آن را موقوف دارد و در وقتى ديگر كه حال او مقتضى آن بود، همان خواسته ى او را به او رساند، يا به عوض آن مرادى ديگر كرامت نمايد، يا سبب دفع بلايى ديگر سازد، يا در قيامت كفاره ى گناه او گرداند. چه، عبارت بشارت اشارت حديث مذكور به صريح دلالت مى كند كه دعاى بنده ى مسلمان ضايع نمى ماند.
و هم در سلك صحاح احاديث انتظام يافته و به كلك ثقات روات ارتسام پذيرفته كه:
»لا يرد القضاء الا الدعاء. و لا يزيد فى العمر الا البر«.
يعنى: بازنگرداند قضا را الا دعا. و زياده نكند عمر را الا نيكوكارى.
و اين سخن منافى آن نيست كه تقدير خداى تعالى تغيير نپذيرد و عمر مقدر بيش و كم نگردد. چه، رواست كه تقدير چنان رفته باشد كه اگر فلان بنده در فلان وقت توفيق يابد و فلان نيكويى كند، چندين مدت ديگر بماند، و اگر توفيق نيابد و نكند، همان وقت بميرد.
و علما اين را قضاى معلق خوانند. و اعتبار اين نوع قضا ضرورى است، چه در قرآن مجيد واقع است، حيث قال- عز من قائل-: )و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون(.
يعنى: عذاب و بلا نفرستد خداى تعالى و حال آنكه ايشان استغفار كنند.
و نشايد كه گويند عذاب و بلا اگر مقدر باشد البته رسد و اگر نبود نرسد، خواه استغفار كنند و خواه نكنند، كه قضا شايد كه معلق باشد، چنانكه گفته شد. و لهذا در كلام هدايت انجام حبيب ملك علام وقوع يافته كه:
»لا يغنى حذر من قدر. و الدعاء ينفع مما نزل و مما لم ينزل. و ان البلاء لينزل يتلقاه الدعاء فيعتلجان الى يوم القيامه«.
قال المطرزى فى المغرب: فى الحديث: »ان الدعاء ليلقى البلاء، فيعتلجان فى الهواء«،- اى: يصطرعان.
يعنى: فايده ندهد حذر بنده از قدر. و به تدبير تغيير تقدير نتوان كرد. و دعا سود دهد در امان يافتن از مكروهى كه فرود آمده باشد و از آنچه هنوز فرود نيامده باشد. و به درستى كه بلا فرود آيد در حالتى كه به او رسد دعاى بنده، پس دعا و بلا درهم آويزند، بلا خواهد كه نزول كند، دعايش نگذارد تا به روز قيامت.
و از جهت اين منزلت و فضيلت كه دعا را ثابت است، حضرت سيدالمرسلين فرموده كه:
»ليس شى ء اكرم على الله من الدعاء«.
حاصل ترجمه آنكه: هيچ چيز گراميتر از دعا نيست نزد بارى سبحانه.
و رئيس المحدثين، شيخ ابوجعفر كلينى در جامع كافى روايت كرده از امام صادق كه گفت: قال رسول الله صلى الله عليه و آله:
»الدعاء سلاح المومن و عمود الدين و نور السماوات و الارض«.
ترجمه ى حديث شريف آنكه: دعا سلاح مومن است كه به آن دفع آسيب و گزند كند از خود، و ستون دين است كه آن را از تزلزل نگاه دارد- نعوذ بالله منه- و روشنايى آسمانها و زمين است كه در جميع امور به آن راه توان برد.
و همچنين حنان بن سدير روايت كرده از امام محمدباقر عليه السلام كه از آن حضرت پرسيدند كه: اى العباده افضل؟ فقال:
»ما من شى ء افضل عند الله عز و جل من ان يسال او يطلب ما عنده. و ما احد ابغض الى الله عز و جل ممن يستكبر عن عبادته و لا يسال ما عنده«.
يعنى: كدام عبادت فاضلترين عبادات است؟ پس فرمود آن حضرت كه: هيچ چيز نزد خداى تعالى دوست تر از آن نيست كه سوال كرده شود و طلب كرده شود آنچه نزد اوست. و هيچ كس را دشمن تر از آن شخص نيست كه از عبادت او سركشى نمايد و از او سوال نكند آنچه نزد اوست.
و قال الصادق عليه السلام: »من لم يسال الله- عز و جل- من فضله، افتقر«.
يعنى: حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: كسى كه طلب نكرد و مسالت ننمود از فضل و احسان خداى تعالى چيزى را، محتاج شد. و حضرت ثامن الائمه عليه السلام فرمود اصحاب خود را كه: »عليكم بسلاح الانبياء«. فقيل: ما سلاح الانبياء؟ قال: »هو الدعاء«.
يعنى: بر شما باد كه مسلح شويد به سلاح انبيا. پس پرسيدند كه: چه چيز است سلاح پيغمبران؟ فرمود كه: دعاست.
و حضرت صادق عليه السلام فرمودند كه: »ان الدعاء انفذ من السنان الحديد«.
يعنى كه: دعا فرورونده تر است در اعماق چيزها از نيزه ى تيز.
و همچنين حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد كه: »عليك بالدعاء. فان فيه شفاء من كل داء«.
يعنى: بر تو باد به دعا از فضل پروردگار، كه دعا شفاست از جميع دردها.
و همچنين در جامع كافى مذكور است كه از حضرت كاظم مروى است كه:
»ما من بلاء ينزل على عبد مومن فيلهمه الله عز و جل الدعاء، الا كان كشف ذلك البلاء وشيكا. و ما من بلاء ينزل على عبد مومن فيمسك عن الدعاء، الا كان ذلك البلاء طويلا. فاذا نزل البلاء، فعليكم بالدعاء و التضرع الى الله عز و جل«.
ترجمه ى حديث شريف آنكه: نيست هيچ بلايى كه نازل شود بر بنده ى مومن، پس ملهم سازد خداى تعالى آن بنده را كه دعا كند در زوال آن، مگر آنكه به زودتر وجهى از او برداشته شود آن بلا. و نيست هيچ بلايى كه نازل شود بر بنده ى مومن پس نگاه دارد خود را از دعا و دعا نكند، مگر آنكه آن بلا در مدت متمادى دور و دراز بكشد. پس هر گاه نازل شود بلايى، پس بر شما باد كه دعا كنيد در زوال آن و به تضرع تمام خداى را بخوانيد تا كشف آن بكند.
و هم در جامع مذكور روايت كرده مسندا از حضرت صادق عليه السلام كه آن حضرت فرمود:
»ان الله تبارك و تعالى يعلم ما يريد العبد اذا دعاه، و لكنه يحب ان تبث اليه الحوائج. فاذا دعوت، فسم حاجتك«.
يعنى: به درستى كه خداى تبارك و تعالى مى داند كه مراد و مقصود بنده ى او در وقت دعا چه چيز است، ليكن دوست مى دارد كه آن بنده اظهار كند و به زبان آورد حاجت خود را. پس چون چنين است، هر گاه كه بنده دعا كند، پس بايد كه نام حاجت خود ببرد.
و همچنين مروى است كه: »من لم يسال الله، يغضب عليه«.
و به روايتى ديگر كه:
»من لم يدع الله، غضب عليه«.
يعنى: هر كه چيزى نخواهد از خداى تعالى و عرض احتياج نكند، غضب كند خداى تعالى بر وى.
پس، از اين احاديث شريفه روشن گشت كه حضرت مالك الملوك با آنكه عالم السر و الخفيات است، دوست مى دارد كه بندگان عرض حاجت خود كنند و طلب مرحمت و اعانت نمايند از او.
فاتحه: در آداب خواندن دعا كه داعى را از آن محيصى نيست و رعايت آن بايد نمود، و آن منقسم مى شود به سه قسم:
اول: امورى كه پيش از خواندن، آنها را به جاى بايد آورد و آن نه چيز است.
اول: با طهارت بودن.
دوم: بوييدن بويهاى خوش.
سوم: به مسجد رفتن.
چهارم: تصدق نمودن.
پنجم: رو به قبله نشستن.
ششم: اعتقاد داشتن و حسن ظن كردن به آنكه خداى تعالى دعاى او را زود به اجابت مقرون خواهد گردانيد.
هفتم: اقبال نمودن به دل.
هشتم: پاكيزه ساختن شكم از چيزهاى حرام به روزه داشتن و گرسنگى خوردن.
نهم: تجديد توبه نمودن از گناهان.
دوم: آنچه مقارن حال خواندن دعا به جاى بايد آورد، و آن تلبث است و درنگ نمودن بر وجهى كه مستعجل نباشد، و نام بردن حاجت است، و تعميم نمودن دعاست براى خود و جميع مومنين و مومنات، و خشوع و گريه كردن يا خود را به گريه داشتن، و اعتراف به گناهان نمودن، و سپاس و ستايش كردن مر خداى عز و جل را، و صلوات بر پيغمبر و آل او فرستادن، و برداشتن دستهاست به دعا بر اين وجه كه باطن كفهاى خود را به سوى آسمان كند، مگر آنكه مقصود او نفرين و هلاكت ظالمى بوده باشد كه پشت دست را به جانب آسمان كند.
سوم: آنچه بعد از خواندن دعا بر آن استدامت بايد نمود، و آن الحاح و مبالغه نمودن است در دعا و معاودت نمودن مره بعد اخرى، و ختم بر صلوات پيغمبر و آل او نمودن، و گفتن »ما شاء الله لا قوه الا بالله«، و دست بر روى و سر ماليدن، و به روايتى دست بر روى سينه ماليدن.
و از اسباب اجابت دعا نيز چند چيز در سلك تقرير منتظم مى گردد، و آن پنج قسم است:
اول: آنچه راجع مى شود به وقت. مى بايد كه داعى اوقاتى كه به جهت خواندن دعا اختيار كند، روز جمعه باشد خصوصا ساعتى كه امام از خطبه فارغ شده باشد و خواهد كه به نماز بايستد، يا ساعت آخر روز جمعه در هنگامى كه قرص آفتاب نصف آن غايب شده باشد و نصف ديگر خواهد كه غايب شود، يا ساعت هفتم از شب، يا ثلث آخر از شب، يا تمام شب جمعه، و در ماه مبارك رمضان خصوصا ليالى قدر، و متاكد است »ليله الجهنى«- و سابقا صورت رقم پذيرفت كه »ليله الجهنى« شب بيست و سوم از ماه مبارك رمضان است-، و شب عرفه كه نهم ماه ذى الحجه بوده باشد، و در اعياد ثلاثه كه عيد غدير و عيد فطر و عيد قربان است، و در شبهاى چهارگانه كه شب زنده بايد كرد كه آن شب غره ى ماه رجب و شب نيمه ى شعبان و شب عيد قربان و شب عيد فطر بوده باشد، و روز مولود پيغمبر كه آن هفدهم ماه ربيع الاول است، و روز منتصف ماه رجب، و شب بيست و پنجم از ماه ذى القعده. چه، از حضرت رسالت صلى الله عليه و آله مروى است كه هيچ مومنى سوال نكند در اين شب مگر آنكه حاجت او مقضى شود.
و به خط زنده ى جاودانى شيخ محمد بن مكى كه به شيخ شهيد مشهور است ديدم كه از اوقات استجابت دعا كه بى دغدغه دعا قرين اجابت مى گردد، وقتى است كه كوكب مشترى اقتران يابد با راس ذنب. و اين اقتران در هر چهارده سال تحقق مى پذيرد.
دوم: از اسباب اجابت دعا امرى است كه راجع مى شود به مكان، همچو مسجد و حرم و كعبه و عرفات و مزدلفه و حاير امام حسين عليه السلام.
سوم: آنچه راجع است به فعل، و آن عقيب نمازهاست، و بعد از نماز وتر، و بعد از نماز صبح، و بعد از نماز ظهر و مغرب، و در سجود، و دعاى مريض از براى كسى كه عيادت او كرده باشد، و دعاى سائل از براى كسى كه چيزى به او داده باشد.
چهارم: حالات داعى، همچو دعاى روزه دار كه مردود نمى شود، و همچنين دعاى مريض، و كسى كه در راه خدا غزوات و جنگ كند، و دعاى حاجيان، و كسى كه در دست او انگشترى باشد از فيروزج يا عقيق، و دعاى مادر در حق فرزند هر گاه كه فرزند بيمار باشد و او بر بام رود و مقنعه از سر خود بردارد و موى سر خود را ظاهر كند و به سجده رود.
پنجم: آنچه راجع است به اصل دعا، و آن دعايى است كه متضمن اسم اعظم باشد.
و در تحقيق اسم اعظم خلاف بسيارى است و نزديك به آن است كه اگر كسى خواهد احصاى آن نمايد، از حيطه ى امكان بيرون باشد. و از جمله ى آن اقوال آنچه مشهورتر است آن است كه اسم جلاله است، يعنى »يا الله«. و ابن فهد كه از اكابر علماى شيعه است، در كتاب عده الداعى اين قول را قريب شمرده. چه، روايات كثيره در اين باب وارد است.
و بعضى برآنند كه اسم اعظم »يا حى يا قيوم« است، و بعضى »يا ذا الجلال و الاكرام« و بعضى »يا الهنا و اله كل شى ء الها واحدا لا اله الا انت«. و شيخ طبرسى رضوان الله عليه، در تفسير مجمع البيان، اين سه قول را ايراد نموده.
و بعضى را اعتقاد اين است كه اسم اعظم در آيه الكرسى واقع است اما بخصوصه معلوم نيست. و بعضى مى گويند كه )لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين( است. و بعضى )حسبنا الله و نعم الوكيل( مى دانند. و بعضى مى گويند كه اسم اعظم در سوره ى مباركه ى يس مذكور است. الى غير ذلك من الاقوال التى لا تكاد تنحصر فى كتاب.
اكنون كه معنى دعا و فضيلت و آداب آن صورت رقم پذيرفت، شروع خواهيم كرد در شرح دعا و توضيح لغات و تنقيح معانى و ترجمه ى الفاظ. و احتراز از تكرار معنى لغات التزام شده. چه، هر لغتى كه يك مرتبه به ذكر و بيان آن تعرض نموده شود، ديگر در صدد ذكر آن نمى شود مگر آنكه به معنى ديگر بوده باشد غير آن معنى كه سابق ذكر آن شده. و اسال الله التوفيق. انه خير معين و رفيق.