«و كان من دعائه عليه السلام اذا ابتدا بالدعاء، بدا بالتحميد لله عز و جل و الثناء عليه فقال.»
چون از آداب دعا- چنانچه در فاتحه ذكر آن شد- آن است كه هر گاه داعى اراده ى خواندن دعا نمايد، ابتدا به سپاس و ستايش پروردگار نمايد، لهذا سيدالساجدين عليه الصلاه و السلام هر گاه اراده ى خواندن دعا مى فرموده اند، ابتدا مى نموده اند به سپاس و ثناى پروردگار. پس فرموده كه:
«الحمد لله الاول بلا اول كان قبله».
يعنى: سپاس و ثناى جميل مر معبودى را سزاست كه اول على الاطلاق است بى آنكه اولى باشد پيش از او.
پس سپاس فرموده اند خداى سبحانه را به اعتبار اوليت و تاكيد كرده اند به كمال اوليت. چه، كمال اوليت سلب قبليت شى ء است از او.
و ببايد دانست كه لام تعريف در كلمه ى «الحمدلله» لام جنس و حقيقت است و اشاره به تعيين حقيقت است على اطلاقه. و لام در «لله» لام اختصاص. يعنى: حقيقت و ماهيت حمد مخصوص است خداى را. و اين مستلزم اختصاص جميع محامد است مر او را. چنانچه مخفى نيست بر متامل.
و حمد مصدر «حمد يحمد» است، از باب «علم يعلم» نقيض ذم، يعنى: ثناى نيكو.
و «الله» صاحب كشاف مى گويد: اصل او «الاله» است معرفا. همزه ثانيه را
انداخته اند و لزوم حرف تعريف را كه الف و لام است بر مذهب خليل عوض ساختند از او پس نقل كردند حركت همزه را به لام اولى «اللاه» شد پس لام را در لام اصلى ادغام كردند «الله» شد. و از اين جهت كه لزوم حرف تعريف، عوض است از همزه ى محذوفه، و از معنى تعريف عارى است جايز باشد كه با حرف ندا جمع شود و همزه ى قطع باشد نه وصل و گفته شود: «يا الله»، همچنانكه گفته مى شود: «يا اله».
و جوهرى از سيبويه نقل كرده كه «الله» اصل او «لاه» بوده، حرف تعريف بر او درآمده و جارى مجراى اسم علمى شده، همچو العباس و الحسن.
و در اشتقاق اين اسم اختلاف بسيارى شده:
بعضى مى گويند: مشتق است از «اله» به معنى عبد. پس «اله» به معنى «مالوه» باشد، همچو كتاب كه به معنى مكتوب است.
و بعضى گفته اند: از «اله ياله، اذا تحير». چه، عقول در معرفت ذات او غريق بحر تحيرند.
يا از «اله» به معنى فزع و لجا. چه، آن حضرت پناه اهل فزع و ملاذ اهل جزع است.
يا از «الهت بالمكان، اذا اقمت به». چه، حق تعالى ثابت دائم و باقى قائم است.
يا از «اله الفصيل، اذا ولع بامه». چه، ساير اهل ملل و عقايد حريصند بر تضرع به او در شدايد.
يا از «وله، اذا تحير و تخبط عقله». چه، اهل خبرت در شان او حيرت دارند. و اصل او «ولاه»، چون كسره بر واو ثقيل بود، قلب كردند به همزه، چنانچه در اشاح و وشاح.
يا از «وله» به معنى شدت محبت. چه، آن حضرت مطلوب موافق و منافق و مرغوب صديق و زنديق است.
يا از «لاه يليه» به معنى «خفى» و «تستر». چه ذات مقدس او مخفى و مستور است از عقول. يا به معنى «غاب». لانه سبحانه (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار).
يا از «لاه يلوه» به معنى «ارتفع». چه، ساحت جناب كبريايى از آن بلندتر است كه عقول به كنه او توانند رسيد.
پس دانسته شد كه در اسم مقدس اشتقاقات عشره محتمل است. و صاحب قاموس گفته: اله الاهه و الوهه و الوهيه: عبد عباده. و منه لفظ الجلاله. و اختلفت فيه على عشرين قولا ذكرتها فى الباسط. و اصحها انه علم غير مشتق و اصله اله- كفعال- بمعنى مالوه. و كل ما اتخذ معبودا اله عند متخذه بين الالاهيه و الالهانيه بالضم كفعلانيه. انتهى كلامه.
و «اول» ضد آخر است. و مذهب بصريين آن است كه اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، من وال- اى: نجا، لان النجاه فى السبق- كه مهموز العين باشد، قلب كرده اند همزه را به واو، و واو را در واو ادغام كردند «اول» شد.
و بعضى مى گويند: اصل آن «ووول» است بر وزن فوعل. قلب كردند واو اولى را به همزه، «اول» شد.
و دليل بر آنكه اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، نه «ووول» بر وزن فوعل، قول عرب است كه: «هذا اول منك». يعنى مستعمل مى شود به كلمه ى «من» تفضيليه و مونث آن «اولى» است و جمع او «اوائل»، همچو فضلى و افاضل.
پس اگر گويند كه: هر گاه لفظ «اول» اصل او افعل باشد، غير منصرف خواهد بود به وصفيت و وزن فعل، پس چگونه كلمه ى اول در قول حضرت سيدالساجدين «بلا اول» مجرور و منون باشد، چنانچه روايت اكثرى است؟
جواب آن است كه: در كلمه ى «اول» دو اعتبار است: يكى اعتبار وصفيت و در اين هنگام ممتنع است از صرف. چنانچه گويى: حججت عاما اول و فى عام اول، بالنصب فيهما. و هذا عام اول، بالرفع. و ديگر منسلخ بودن آن از معنى وصفيت و استعمال آن به طريق ظرفيت، چنانچه گويى: لقيته عاما اولا. و در اين هنگام منصرف است.
و اين است معنى كلام جوهرى در كتاب صحاح اللغه، حيث قال: اذا جعلته صفه لم تصرفه. تقول: لقيته عاما اول. و اذا لم تجعله صفه صرفته. تقول: لقيته عاما اولا. و معناه فى الاول: اول من هذا العام، و فى الثانى: قبل هذا العام.
و همچنين گفته ابن فارس در كتاب مجمل اللغه: الاول ابتداء الشى ء. و ربما يستعمل بمعنى آخر. و ينصرف، كما تقول: انعمت على اولا و آخرا، اى: قديما و حديثا.
پس ظاهر شد توجيه اعراب جر و تنوين. و اما بر تقدير فتح «اول»- چنانچه از شيخ شهيد روايت شده- احتياج به توجيهى ندارد.
و معنى اوليت او- سبحانه- بودن اوست به حيثيتى كه مبدا هر موجود باشد و ماسواى او از موجودات معلول ذات او باشند، پس مبدا جميع مبادى خواهد بود و چيزى پيش از او نبوده.
و از اينجاست كه گفته اند كه: مفهوم «اول» مركب است از امر وجودى كه عبارت است از مبدئيت او مر غير خود را، و از امر عدمى كه عدم مبدئيت غيرى است او را، پس واجب گشته كه نباشد هيچ اولى پيش از او.
«و الاخر بلا آخر يكون بعده».
و آخر است بى آنكه آخرى باشد بعد از او.
و معنى آخريت او- سبحانه- بودن اوست غايه الغايات. چه، غايت هر شى ء آن چيزى است كه شوق پيدا كند به سوى او همه چيز. و متشوق اليه كل، يا وجود است، يا كمال وجود. زيرا كه عدم از آن حيثيت كه عدم است، مشتاق اليه چيزى نمى باشد. پس متشوق اليه حقيقى، وجود است. و چون وجود ممكنات و كمالات وجود ايشان فى حد ذاته در حكم عدم است، پس هرگز مطلوب واقع نشوند، بلكه مطلوب حقيقى موجودى است كه فى حد ذاته برى باشد از عدم و نقصان، و آن نيست الا واجب- تعالى مجده. پس او غايت حقيقى بوده باشد. و به اعتبار آنكه غايت و آخر است، موجب آن است كه اول باشد. زيرا كه شكى نيست كه علت غايى، كه علت فاعليت فاعل است، مقدم است بر معلول. پس هم اول باشد و هم آخر.
و شيخ رئيس ابوعلى سينا در كتاب تعليقات مى گويد: قوله تبارك و تعالى: (هو الاول و الاخر) لانه هو الفاعل و هو الغايه. فغايته ذاته. و لان مصدر كل شى ء عنه و مرجعه اليه. انتهى كلامه.
و در اكثر نسخ «بلا آخر» به كسر «خا» مجرور و منون است. يعنى: من غير آخر يكون بعده.
قال الشيخ الرضى: اعلم ان الجار اذا دخل على «لا» التبرئه، منع من بناء المنفى بعدها، نحو قولك: كنت بلا مال، و غضبت من لا شى ء. ثم قال: و ربما فتح نظرا الى لفظ لا فقيل: كنت بلا مال.
و به فتح «را» نيز روايت شده، بنابراين نسخه كه خا مكسور باشد، بنابر لغتى كه فتحه مى دهند اسم لاى نفى جنس را با دخول جار بر او. و از ابن ادريس فتح «را» منقول است به اعتبار آنكه لاى نفى جنس باشد، و خاى «آخر» مفتوح باشد كه صيغه ى افعل تفضيل باشد. ليكن ظاهر روايت اولى است. چه، مقابل اول آخر است.
«الذى قصرت عن رويته ابصار الناظرين».
گفته مى شود: قصرت عن الشى ء: عجزت عنه و لم ابلغه.
يعنى: آن خدايى كه عاجزند از ديدن او چشمهاى بينندگان، هم در دنيا و هم در آخرت. زيرا كه بديهه ى عقل حاكم است به آنكه ديدن به چشم سر بدون آنكه مرئى در مقابل رائى و در جهت و در مكان بوده باشد، متصور نيست، خواه در اين نشئه و خواه در آن نشئه.
پس آنچه فرقه ى هالكه ى اشاعره بر آن رفته اند- كه در آخرت ممكن است خواص مومنين را كه در بهشت به سعادت لقاى الهى به ديده ى ظاهر و چشم سر فايز گردند ليكن نه بر وجهى كه در مقابل ناظر باشد يا در يكى از جهات ششگانه قرار گيرد يا مكانى محل او واقع شود، چه امور مذكوره از لوازم ديدن در دنياست و در آخرت مشاهده ى او بر وجهى ميسر خواهد بود كه به اين امور محتاج نباشد- از چيزهايى است كه براهين عقليه نفى آن كرده اند و قول سيدالساجدين نيز مويد آن است.
و لقاى مومنين در بهشت، كه در قرآن و حديث وارد است، به معنى انكشاف تام و ظهور قلبى است. چه، آنچه از معارف و علوم در اين نشئه ايشان را به برهان حاصل مى شود، در آن نشئه بديهى خواهد بود، و بر وجهى علم ايشان به آن احاطه خواهد داشت كه گوييا معاينتا مى بينند و مشاهده ى ايشان است. قال اميرالمومنين عليه السلام:
«لا تدركه العيون بمشاهده العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان».
يعنى: ديده ى ظاهر را به مشاهده ى عيانى، طاقت ادراك او نيست، و ليكن ديده ى باطن به نور ايمان و عمل صالح به مشاهده ى جمال او فايز است.
به چشم دل جمالش مى توان ديد
كه چشم سر در آن محرم نباشد
«و عجزت عن نعته اوهام الواصفين».
يعنى: و آن خدايى كه عاجزند از نعت و وصف كردن او اوهام و عقول و انديشه هاى وصف كنندگان.
چه، وصف كردن شى ء به صفتى، فرع معرفت و شناسايى آن است، و پى بردن به كنه صفات او امرى است ممتنع. چه، صفات عين ذات مقدس است و دانستن كنه ذات امرى است كه ايادى ادراك ملائكه ى مقربين، و انامل فكرت انبياى مرسلين و ائمه ى معصومين عليهم السلام، از رسيدن به كنگره ى درك آن، به كوتاهى اعتراف دارند، چه جاى غير ايشان از بنى نوع انسان. و كفاف است شاهد بر اين معنى كلام بلاغت نظام خاصه ى انام- عليه شرائف التحيه و السلام- كه در مقام اعتراف به عجز و انكسار، بر زبان معجز بيان جارى ساخته اند:
«و عجز العقول عن عرفان كنه صفته. و ما عرفناك حق معرفتك».
و در حديث شريف وارد است كه: «ان الله احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار».
يعنى: به درستى كه حضرت عزت، پنهان است از نظر دانش عقول، همچنانكه از ديده ى ظاهر پنهان است.
و چنانچه به چشم سر مشاهده ى جمال او ممكن نيست، به ديده ى عقل نيز به كنه حقيقت او نمى توان رسيد. پس التفات نبايد كرد به كلام جمعى كه از غايت جهل و ضلالت، دعوى رسيدن به آن مى نمايند و گمان مى برند كه وصول به آن، در مرتبه ى امكان است. بلكه سزاوار آن است كه خاك انكار در دهانشان ريزى و گمان مذكور را مصداق (ان بعض الظن اثم) دانسته، محض كذب و افترا و عين ضلالت و غوايت شناسى. چه، پايه ى اين مرتبه، بلندتر از آن است كه به آن توان رسيد، و زلال اين چشمه صافتر از آنكه به لوث ادراك بشرى آلايش پذير تواند گرديد. بلكه نهايت آنچه ادراك ارباب درك و تميز به آن مى رسد، از
بدايت مرتبه ى كبريايى او به فرسخها دور است، و غايت آنچه نظر عميق و فكر دقيق پويندگان وادى برهان درك آن مى نمايد، به نهايت مرتبه ى ادراك و دانايى نزديك.
آنچه پيش تو غير از آن ره نيست
غايت فهم تو است الله نيست
پس صفات جلال و جمالى كه بنده مباهات به اثبات و سلب آن دارد، در حقيقت فراخور مرتبه ى ادراك و فهم اوست، نه صفات واقعى پروردگار. چه، پايه ى مرتبه ى كبريايى و كنگره ى عرش ذوالجلالى، رفيعتر است از اتصاف به امثال اين صفات. چنانچه كلام بلاغت نظام امام محمد باقر عليه السلام اشعار تمام به آن دارد كه فرمود:
«كل ما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه، فهو مخلوق مصنوع مثلكم، مردود اليكم. و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالى زبانتين كما لها فانها تتصور ان عدمهما نقصان لمن لا يكونان له. هكذا حال العقلاء فيما يصفون الله تعالى به.
خلاصه ى مضمون كلام حقيقت انتظام آنكه: هر يك از صفات كمال كه توهم تميز آن كرده ايد و در نهايت دقت معنى دانسته و بهترين صفاتش پنداريد، مخلوقى است مثل شما كه دست صنعت او را آفريده. و چون در نسبت آن به پروردگار قياس به خود كرده ايد، سزاوار اين است كه همان شما به آن متصف باشيد. و بسا باشد كه موران ريزه نيز هر گاه در مقام شناسايى حق درآيند، گمان برند كه پروردگار ايشان را دو شاخ است از شاخهاى ايشان. چه، كمال خود را در آن ديده اند و نقص خود را در نداشتن آن دانسته اند. پس معلوم شد كه بر اين قياس است حال عقلا و ارباب دانش در اتصاف پروردگار خود به صفاتى كه صفات كمالش مى دانند.
پس مى تواند بود كه مراد حضرت سيدالساجدين از اين فقره نفى صفات باشد از ذات تعالى مجده.
«ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا».
يقال: ابتدع الامر، اذا ابتداه و احدثه. قاله فى المغرب. و فى النهايه الاثيريه: من اسماء الله البديع، و هو الخالق المخترع لاعن مثال سابق. كما يقال لمن صنع امرا لم يسبق الى مثله انه ابتدعه.
و القدره هو التمكن من ايجاد الشى ء. و قيل: صفه يقتضى التمكن. و قيل: قدره الانسان هيئه بها يتمكن من الفعل. و قدره الله عباره عن نفى العجز. و القادر هو الذى ان شاء فعل و ان لم يشا لم يفعل.
و الخلق: مصدر بمعنى المفعول، اى: المخلوق.
يعنى: سپاس و ستايش آن معبودى را سزاست كه از نو پديد آورد مخلوقات را به قدرت كامله ى خود و توانايى باهر خود، پديد آوردنى بى سبق نمونه و مثالى كه پيروى آن كرده باشد. چون خالقى قبل از او نبوده كه خلق اشيا نموده باشد و الله سبحانه بر مثال آن آفريده باشد.
پس تنبيه فرموده سيدالساجدين بر آنكه صنايع الهى منزه است از آنكه مسبوق باشد به نمونه، بر خلاف صنايع بشريه كه به حصول نمى پيوندد الا بعد از آنكه مرتسم شود در خيال صانع صورتى از مصنوع و مثالى از او تا بر وفق آن مصنوع در خارج متحقق شود.
و مراد به قدرت قادريت است، يعنى بودن او- سبحانه- به حيثيتى كه صحيح باشد از او فعل و ترك. زيرا كه صفات او- سبحانه- عين ذات است نه زائد بر ذات.
«و اخترعهم على مشيته اختراعا».
الخرع: الشق و الابداع. و استعار وصفه لايجاد الخلق ملاحظه لما يتوهم من شق ظلمه العدم بنور وجودهم.
و المشيه هى الاراده. و هى الصفه المخصصه لايجاد بعض الممكنات بالوقوع دون البعض، و فى بعض الاوقات دون البعض.
يعنى: و بيرون آورد مخلوقات را بر وفق خواست و اراده ى خود از ظلمت عدم به نور وجود، بيرون آوردنى.
و ببايد دانست كه علما خلاف كرده اند در آنكه حقيقت اراده ى خداى تعالى كه صفت مخصصه ى اوست فعل يا ترك را، به وقوع چيست.
حكما برآنند كه علم اوست به وجه نظام اكمل و آن را عنايت مى نامند.
و جمهور معتزله برآنند كه اراده ى فعل، علم اوست به مصلحت داعيه بر ايجاد، و اراده ى ترك، علم او به مفسده ى صارفه از ايجاد. و اول را داعى نام كنند و ثانى را صارف.
و بعضى معتزله برآنند كه اراده ى او نابودن اوست مكره و مغلوب. و بعضى از ايشان گويند كه اراده ى او فعل خود را، علم اوست به مصلحت، و فعل غير را، امر او به آن.
و مختار فرقه ى ناجيه ى اثناعشريه، مذهب جمهور معتزله است.
«ثم سلك بهم طريق ارادته، و بعثهم فى سبيل محبته».
جار و مجرور كه «بهم» بوده باشد در محل نصب است به آنكه مفعول «سلك» باشد. و اين فعل متعدى به نفس و متعدى به حرف هر دو آمده. يقال: سلكهم و سلك بهم. و السلوك: النفاذ فى الطريق.
و الطريق منصوب على الظرفيه. اى: فى طريق ارادته.
و فى نسخه الشيخ الكفعمى: «سلكهم فى طريق ارادته».
معنى كلام حقيقت انجام آنكه: بعد از آنكه حق سبحانه و تعالى مخلوقات را به قدرت كامله و مشيت شامله ى خود بيافريد، روان ساخت ايشان را در راه خواست خويش- يعنى به محبت ذاتى خود هدايت نمود تا از التفات به خود و غير او آزاد گشته، به تمامى گرفتار او گردند- و برانگيخت ايشان را در راه دوستى و محبت خود.
و مراد از اين محبت، محبت فطرى است كه در همه ى كائنات سارى است. چنانچه قدماى حكما گفته اند كه قوام موجودات از محبت است و هيچ موجودى از محبتى خالى نتواند بود چنانچه از وجودى و وحدتى خالى نباشد. و لهذا در كيفيات جسمانيه مثل حرارت و برودت، انهزام از ضد، محسوس مى شود، و از طبايع جمادات و نباتات دفع متزاحم مترائى مى گردد، و از عناصر ميل به احياز طبيعت مشاهده مى شود، و در افلاك خود حركت دورى ارادى ظاهر است كه مبادى آن عشق جوهرى عقلى است و شوق تشبه به آن، چنانچه در حكمت مقرر شده. و به حسب ظهور انوار محبت و خفاى آن، اختلاف موجودات در مراتب كمال و نقصان ظاهر مى شود. چه، محبت كه ظل وحدت است، مقتضى بقاى كمال است، و غلبه كه فرع كثرت است، مورث نقص و اختلال.
سر حب ازلى در همه اشيا سارى است
ورنه بر گل نزدى بلبل بيدل فرياد
و آيه ى كريمه ى: (و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم) از آن مفصح است. يعنى: نيست هيچ چيز از مخلوقات مگر آنكه تسبيح مى كند خداى را، تسبيح متلبس به حمد او، يعنى تنزيه مى كند او را از سمات نقصان، و ستايش مى نمايد به صفات كمال. پس همه ى مكونات و
موجودات، به اختلاف لغات، تسبيح الهى مى گويند، اما آن را نشنود و فهم نكند مگر عالم ربانى كه گوش دل او گشاده بود. و به همين زبان حصى در دست حضرت رسالت پناه تسبيح گفت.
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند در اين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است
«لا يملكون تاخيرا عما قدمهم اليه».
يعنى: مالك و قادر نباشند كه تاخير نمايند از آنچه تقدير نموده ايشان را به سوى آن چيز.
«و لا يستطيعون تقدما الى ما اخرهم عنه».
الاستطاعه: الاطاقه. قاله الجوهرى.
(يعنى:) و طاقت و توانايى ندارند كه پيشى گيرند به آن چيزى كه تاخير نموده ايشان را از آن چيز، مثل نعمتها و عطاها يا غير آن.
«و جعل لكل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه لا ينقص من زاده ناقص. و لا يزيد من نقص منهم زايد».
نسخ صحيفه ى مكرمه در اين مقام مختلف است:
بعضى «روح» است- به ضم را و حاى مهمله، يعنى: امرى كه قوام جسد و حيات بدن به او باشد- به انضمام كلمه ى «ذى» كه به معنى صاحب باشد، و بعضى بى انضمام كلمه ى «ذى».
و در بعضى «زوج» است- به زاى معجمه ى مفتوحه و جيم- يعنى صنف، نه متزاوجان.
ابن اثير در نهايه مى گويد: الاصل فى الزوج الصنف او النوع من كل شى ء. يعنى: اصل در لفظ «زوج» صنف و نوع است، هر چيزى كه بوده باشد.
«و قات اهله يقوتهم قوتا و قياته. و الاسم: القوت- بالضم- و هو ما يقوم به بدن الانسان من الطعام. قاله الجوهرى فى الصحاح.
و «نقص» لازم و متعدى هر دو مى آيد. مى گويى تو: نقص الشى ء نقصانا- از باب نصر- و نقصته انا. و متعدى به دو مفعول نيز مى باشد. مى گويى تو: نقصته حقه. و از اين است قول خداى تعالى: (ثم لم ينقصوكم شيئا).
و شيخ كفعمى در حواشى جنه الامان نقل كرده از بعضى علما كه مراد از زوج اينجا خلق است، لكونه كله ازواجا- كما قال سبحانه: (و خلقناكم ازواجا) و قوله: (و من كل شى ء خلقنا زوجين)- كالكفر و الايمان، و الشقاوه و السعاده، و الهدى و الضلاله، و النور و الظلمه، و اللطافه و الكثافه، و الحركه و السكون، و الثقيل و الخفيف، و الخير و الشر، و الذكر و الانثى، و الحق و الباطل، و الحراره و البروده، و الرطوبه و اليبوسه، و الصواب و الخطاء، و الليل و النهار، و السماء و الارض، و البر و البحر، و الجن و الانس. و الوتر هو الله وحده.
و فى كلمات الحكماء: كل ممكن زوج تركيبى. و اقله ان يحلله العقل الى ماهيه و وجود.
يعنى: و گردانيد مر هر صاحب حياتى از مخلوقات- يا: مر هر صنفى يا نوعى از مخلوقات- (را) قوتى معلوم- يعنى طعامى كه قوام بدن او به آن بوده باشد- بخش كرده شده كه از براى او مقدر شده از رزق خويش كه كم نمى تواند كرد كم كننده اى آن كسى را كه او زياد كرده، و زياد نمى تواند كرد زيادكننده اى آن كسى را كه او كم كرده.
يعنى رازق بى منت- عمت عطياته- روزى بندگان خود را برايشان قسمت نموده و نصيب هر كس فراخور مرتبه و حال او تعيين نموده. پس بايد كه هيچ كس از جاده ى پرهيزكارى قدم بيرون ننهد و پرده ى ناموس شريعت را به ناخن معصيت ندرد به جهت زيادتى روزى خود، كه آنچه مقسوم شده و مقدر گشته، به او عايد مى شود از وجه حلال.
و ببايد دانست كه جمهور اشاعره بر آن رفته اند كه رزق اعم است از حلال و حرام و مى گويند: هر چه ذى حيات از آن انتفاع مى يابد- خواه انتفاع مذكور به اكل و شرب باشد و خواه به نحو ديگر- رزق است. و بعضى از ايشان مخصوص داشته اند به ماكول و مشروب و غير آن را رزق نمى دانند.
و معتزله كه اصول كلام شيعه اغلب موافق مذهب ايشان است، اتفاق دارند بر آنكه حرام رزق نيست و رزق چيزى است كه صحيح باشد انتفاع حيوان از آن، و كسى را نرسد كه او را از آن انتفاع منع نمايد.
همچنانكه سلطان اعاظم محققين خواجه نصيرالدين طوسى در متن تجريد مى فرمايد كه: الرزق ما صح الانتفاع به و لم يكن لاحد منعه منه.
پس حرام رزق نباشد. و اين انتفاع اعم از آن است كه بر وجه اكل و شرب باشد يا بر وجه ديگر. و استدلال كرده اند بر مطلب خود به حديث نبوى صلى الله عليه و آله كه فرمودند در حجه الوداع:
«الا ان روح الامين نفث فى روعى انه لا يموت نفس حتى يستكمل رزقها. فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب. و لا يحملنكم استبطاء شى ء من الرزق ان تطلبوه بشى ء من معصيه الله. فان الله تعالى قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لا يقسمها حراما»- الحديث، كه صريح است در اختصاص رزق به حلال و عدم صحت اطلاق بر حرام.
و همچنين كلام سيدالساجدين نيز دال است بر مطلب ايشان، همچنانچه مخفى نيست.
«ثم ضرب له فى الحياه اجلا موقوتا، و نصب له امدا محدودا يتخطا اليه بايام عمره، و يرهقه باعوام دهره».
مطرزى در كتاب مغرب اللغه مى گويد: قالوا: ضرب فى ماله سهما، اى: جعل و على ذا قوله: لا يضرب للموصى له فيما زاد على الثلث، على حذف المفعول: كانه قيل،: لا يجعل له شيئا فيه.
و الاجل- محركه- يطلق على المده و منتهاها. فيقال العمر الانسان، و للموت الذى به ينتهى، قال:
كل حى مستكمل مده العمر
و مودها لك اذا انتهى اجله
«موقوتا»، اى: محدودا. قال المطرزى فى المغرب: قالوا: وقت الله الصلاه وقتها، اى: بين وقتها و حدده. ثم قيل لكل محدود: موقوت.
و الامد: الغايه.
«يتخطا» اصله من المعتل، لامن المهموز. لانه من الخطوه و هى ما بين القدمين. فالهمزه منقلبه عن حرف العله لا اصليه و ثمرتها التنبيه على تضمين معنى الخطاء. و المعنى: يتخطى اليه بايام عمره متخطيا، اى: من غير تعمد و قصد.
و رهق، يرهق- بكسر العين فى الماضى و فتحها فى المضارع- رهقا، اى دنا منه. و منه قولهم: راهق الغلام، اذا قارب البلوغ. فشبه- عليه السلام- الامتداد الزمانى للعمر بالامتداد المسافى، و الايام بالخطوات، و الاعوام بالمنازل. فكان منه الى الاجل المعهود مسافه و بعدا يتوجه اليه و يسلكه و يسافر اليه بايام عمره و جعل كل يوم من ايام عمره خطوه يمشى اليها و كل عام له بمنزله منزل من منازل دهره يقرب منه الى الامد المعلوم عنده. فانظر الى هذا الكلام الدقيق الانيق.
و اعوام جمع عام و هو السنه. و الدهر هو الزمان.
يعنى: بعد از آنكه حضرت پروردگار- جلت نعماوه- قسمت ارزاق هر ذى حياتى فرموده، گردانيده از براى زندگانى هر يك از اين افراد حيوان مدتى معين، و به پاى كرده غايتى معين كه اين حركت روزها كه در سرعت مرور است به جاى گامهايى است كه به سوى آن غايت مى شتابد، و اين گردش سالها نزديك سازنده ى اوست به آن غايت.
پس اين كلام دقيق رشيق تنبيه است كه مرگ سريع السير است به جانب شما. و تشبيه فرموده امتداد زمانى عمر را به امتداد مسافى، و روزها را به گامها، و سالها را به منزلها.
در كلمات بلاغت غايات كه منسوب است به اميرالمومنين و سيد الموحدين على بن ابيطالب نيز اين معنى وارد است به عبارات مختلف. اول آنجا كه فرموده اند:
«الناس سفر. و الدنيا دار ممر لا دار مقر. و بطن امه مبدا سفره. و الاخره مقصده. و زمان حياته مقدار مسافته. و سنوه منازله. و شهوره فراسخه. و ايامه و انفاسه خطاوه.» انتهى كلامه.
ديگر در طى وصيتى كه به امام حسن فرموده اند مى فرمايد:
«و اعلم- يا بنى- ان من كانت مطيته الليل و النهار، فانه يسار به و ان كان واقفا، و يقطع المسافه و ان كان مقيما و ادعا».
«حتى اذا بلغ اقصى اثره و استوعب حساب عمره، قبضه الى ما ندبه اليه من موفور ثوابه، او محذور عقابه».
اقصى الشى ء: نهايته. و الاثر هنا بمعنى الاجل. و سمى به لانه يتبع العمر. قال زهير:
و المرء ما عاش ممدود له امل
لا ينتهى العمر حتى ينتهى الاثر
و الاستيعاب بمعنى الشمول. و فى الحديث: «فى الانف اذا استوعب جدعه الديه» اذا لم يترك منه شى ء.
و حسبته احسبه- بالضم- حسبا و حسابا، اذا عددته. و المعدود محسوب.
و العمر بضم العين و الميم معا- و روى بسكون الميم- هنا مصدر عمر الرجل- بالكسر- يعمر عمرا و عمرا- على غير قياس. لان قياس مصدره التحريك- اى: عاش زمانا طويلا. قاله الجوهرى فى كتاب الصحاح. و انما قال: «على غير قياس» لان الغالب فى فعل اذا كان لازما- نحو فرح- ان يجى ء مصدره على فرح- بفتح العين- كما قاله ابن الحاجب فى كتابه المسمى بالشافيه.
و «عمر» به ضم عين و ضم ميم و سكون آن، هر دو روايت شده در اين مقام، و معنى آن زندگانى دنياست.
و ندبه الى الامر: دعاه له.
«موفور ثوابه»، اى: ثوابه الموفور. و «محذور عقابه»، اى: عقابه المحذور.
يعنى: تا هنگامى كه رسيد نهايت زمان حيات او (و) نماند از شماره ى زندگانى او چيزى، فراگرفت او را به سوى درگاه كبرياى خود به جهت آنچه خوانده بود او را به جهت آن از پاداش دادن بسيار خود- كه آن جنات و نعيم است- مر محسنين را يا از عقوبت خود- كه آن نيران و عذاب است- كه سزاوار است كه حذر كرده شود از آن، مر مسيئين را. چنانچه نص تنزيل از آن مفصح است كه:
(ليجزى الذين اساووا بما عملوا) اى: بعقاب ما عملوا من السوء، او بمثله، او بسبب ما عملوا من السوء (و يجزى الذين احسنوا بالحسنى) اى:
بالمثوبه الحسنى و هو الجنه. و الحسنى تانيث الاحسن.
(يعنى) كه تا جزا دهد آنان كه بدكردارند به عقوبت آنچه عمل كردند از بديها، كه آن عذاب نيران است، و جزا دهد آنان كه نيكوكارند به مثوبت نيكو كه آن نعمتهاى بهشت است.
«عدلا منه، تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه».
«عدلا» اما صفه لمصدر محذوف، اى: جزى جزاء عدلا، او مفعول لاجله، اى: ليجزى الذين اساووا بما عملوا للعدل، و يجزى الذين احسنوا بالحسنى للعدل.
«تقدست اسماوه»، اى: طهرت اسماوه عما يوجب النقص.
و التظاهر: الترادف و التعاون.
و الالاء: النعم. واحدها: الا بالفتح و القصر. و قد تكسر الهمزه.
يعنى: اين پاداش و جزا، جزايى است عدل از حق سبحانه و تعالى كه مقدس و منزه است اسماى حسناى او از چيزى كه موجب نقص بوده باشد، و مترادف است نعمتهاى او- يعنى يكى از پى ديگرى نازل مى شود و بعضى مددكار بعضى اند.
«لا يسال عما يفعل»، لعظمته و قوه سلطانه و تفرده بالالوهيه و السلطنه الذاتيه.
«و هم يسالون»، لانهم مملوكون مستعبدون. و الضمير للعباد.
يعنى: «پرسيده نمى شود خداى تبارك و تعالى از آنچه مى كند، و حكم مى كند بر بندگان خود». جهت آنكه يگانه است در الوهيت و تسلط ذاتى و عظمت و بزرگى مالكيت دارد، پس كه را ياراى آنكه در مقام توبيخ به سوال درآيد، يا به سبب آنكه هر چه كند عين حكمت و صواب است. «و بندگان مسوول شوند از آنچه مى كنند». جهت آنكه مملوك و بنده اند و مملوك و بنده را ناچار آن است كه گفتار و كردار خود را با مالك و صاحب راست كند و از عهده ى آن بيرون آيد.
«و الحمدلله الذى لو حبس عن عباده معرفه حمده على ما ابلاهم من مننه المتتابعه و اسبغ عليهم من نعمه المتظاهره، لتصرفوا فى مننه فلم يحمدوه، و توسعوا فى رزقه فلم يشكروه».
الحبس: المنع.
و الابلاء: الانعام و الاحسان. يقال: بلوت الرجل و ابليت عنده بلاء حسنا. قال القتيبى: يقال من الخير: ابليته ابليه ابلاء، و من الشر: بلوته ابلوه بلاء. و المعروف ان الابتلاء يكون فى الخير و الشر معا من غير فرق بين فعليهما. و منه قوله تعالى: (( و) نبلوكم بالشر و الخير فتنه). قال ابوالهيثم: البلاء يكون حسنا و سيئا. و اصله المحنه. و الله تعالى يبلو عبده بالصنع الجميل ليمتحن شكره، و يبلوه بالبلوى التى يكرهها ليمتحن صبره. فقيل للحسن بلاء و للسيى ابلاء. قاله ابوعبيده الهروى فى كتابه.
و المنن: جمع منه- كلقح و لقحه- و هى النعمه. يقال: من عليه منا، اى: انعم عليه. و المنان من اسماء الله تعالى. قاله الجوهرى فى صحاحه.
و اسبغ، اى: اتم. يقال: اسبغ الله عليه النعمه، اى: اتمها.
يعنى: سپاس و ستايش مر خداى را، آن خدايى كه بندگان را راه به معرفت حمد و شكرگزارى خود نمود، كه اگر بازداشتى از بندگان خود شناختن سپاس خود را بر آنچه انعام و احسان كرده ايشان را از نعمتهاى پيوسته ى پى در پى و اتمام كرده بر ايشان از نعمتهاى متواليه ى مترادفه، هر آينه تصرف كردندى در نعمتهاى او پس سپاس نگفتندى او را، و فراخى يافتندى در روزى او پس شكرگزارى نعمتهاى او نكردندى.
«و لو كانوا كذلك، لخرجوا من حدود الانسانيه الى حد البهيميه فكانوا كما وصف فى محكم كتابه: (ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا)».
الانسان فعلان من الانس عند البصريين، لموافقته مع الانس لفظا و معنى. و يكون وزنه فى التصغير فعيلان. و قال الكوفيون: هو افعان من نسى. و استدلوا بذلك على ان اصله انسيان على افعلان، حذف الياء على غير قياس، فوزنه افعان. و المختار الاول. لانه لا يوافق نسى لا لفظا- اذ ليس فيه ياء- و لا معنى. فان الانسان ليس فيه دلاله على نسيان. فبعد باعتبار اللفظ و المعنى.
و البهيمه واحده البهائم. و هى من الابهام و الاغلاق بمعنى عدم ايضاح المقصود الذى سببه فقد النطق.
و الانعام: الازواج الثمانيه الذكر و الانثى من الابل و البقر و الضان و المعز.
«فى محكم كتابه»، اى: كتابه المحكم المتقن.
يعنى: اگر حال بدين منوال بودى كه ايشان را با وجود اين نعمتهاى پى در پى كه داده اى، راه به معرفت حمد و شكرگزارى خود ننمودى، هر آينه بيرون رفتندى از حدود انسانيت و آدميت و داخل شدندى در حريم بهميت و بسته زبانان، پس بودندى همچنانچه وصف كرده خداى تبارك و تعالى در كتاب محكم متقن خود كه: «نيستند ايشان مگر مانند چهارپايان بسته زبان» كه هميشه وجهه ى همت ايشان و چراگاه نهمتشان مصروف است به لذات حسيه.
«بلكه اين گروه گمراهترند» از انعام كه شتر و گاو و گوسفند باشند.
چه، انعام از زيور عقل و نطق عارى اند، به خلاف انسان كه اين دو آلت شريف، عليم حكيم او را كرامت فرموده و ايشان را معد و مهياى آن ساخته كه درك حقايق دينى و معارف يقينى نمايند. پس اگر طايفه اى از ايشان از نادانى و دون همتى، از اين مطلب عظيم بازايستند، زيادتى در گمراهى و دورى از جاده ى قويم و صراط مستقيم نموده باشند. چنانچه نص كتاب الهى از آن مفصح است،
از آنجا كه به تازيانه ى اضراب، تحريك بارگير همت ايشان كرده و اشاره ى لطيفه بدين نكته فرموده. چنانچه متصديان بيان تنزيل و اهل تفسير توضيح آن نموده اند.
«و الحمدلله على ما عرفنا من نفسه، و الهمنا من شكره، و فتح لنا من ابواب العلم بربوبيته، و دلنا عليه من الاخلاص له فى توحيده، و جنبنا من الالحاد و الشك فى امره».
الظاهر ان لفظه «ما» فى قوله عليه السلام: «على ما عرفنا» مصدريه- اى: على تعريفنا نفسه- لاحتياج الموصول الى التقدير- اى: ما عرفناه- و الحذف خلاف الظاهر. و «من» صله زائده لا بيانيه، كما فى المعطوفين التاليين له. و «الهمنا» عطف على «عرفنا»، اى: الهامنا. و كذا المعطوفات الاتيه.
و لفظه «من» فى قوله: «من الاخلاص» تعليليه، كقوله تعالى: (مما خطيئاتهم اغرقوا). و قول الفرزدق فى مدح سيدالساجدين: «يغضى حياء و يغضى من مهابته». فالتقدير: دلنا عليه. لكى نخلص له فى توحيده.
و («من») فى قوله: «من الالحاد» بمعنى عن، كقوله تعالى: (فويل للقاسيه قلوبهم من ذكر الله) و قوله تعالى: (يا ويلنا قد كنا فى غفله من هذا).
و الالهام ان يلقى الله فى النفس امرا يبعثه على الفعل او الترك، و هو نوع من الوحى يخص به الله من يشاء من عباده. كذا فى النهايه الاثيريه.
و الرب: المالك، و لم يطلقوه الا فى الله وحده، و هو فى غيره على التقييد بالاضافه، كقولهم: رب الدار، و رب الناقه. و رببت القوم: سستهم، اى: ملكت
امورهم. و قيل: هو من الربوبيه، اى: بلوغ الشى ء الى كماله شيئا فشيئا.
و الحد فى دين الله، اى: حاد عنه و عدل.
و عدوله عليه السلام عن «الشك فيه» الى «امره» تجوز دال على التعظيم و التادب.
يعنى: «سپاس و ستايش مر خداى را بر شناسا گردانيدن ما را به ذات خود» به اين طريق كه خلق آسمان و زمين و غير آنها از مصنوعات محكمه ى متقنه نموده كه از علم به وجود اينها، عالم مى شويم به وجود صانعى قدير عليم، «و بر ملهم ساختن ما را به طريق شكرگزارى خود، و برگشادن از براى ما درهاى علم و دانش به خداوندى و تربيت كنندگى خود ما را» كه آن ابواب حدوث و امكان و تغير ممكنات است كه استدلال كرده مى شود بر مالكيت و تربيت كردن آن از ذوات ممكنات را، «و بر راه نمودن ما را به خويش تا آنكه اخلاص ورزيم از براى او در يگانگى و يكتا دانستن و منزه دانيم او را از شريك، و بر دور كردن ما را از برگشتن از حق و شك و ريب كردن در ذات مقدس او.» و تعبير از ذات به امر از جهت تعظيم و رعايت ادب است.
«حمدا نعمر به فيمن حمده من خلقه، و نسبق به من سبق الى رضاه و عفوه».
«حمدا» منصوب است بر مفعول مطلق بودن. يعنى: نحمده حمدا.
و «نعمر» به صيغه ى متكلم مع الغير فعل مضارع مبنى از براى مفعول از باب تفعيل، من: عمره الله تعميرا، اى: طول عمره.
و از ابن ادريس «نغمر» به صيغه ى متكلم مع الغير مبنى از براى فاعل از «غمر، يغمر»- به غين معجمه بر وزن نصر ينصر- روايت شده.
و در بعضى نسخ كه منسوب است به شيخ كفعمى، به صيغه ى مضارع غايب فعل معلوم از همين باب «غمر يغمر» روايت شده، من: غمره الماء، اى: علاه. و منه قيل للرجل: غمره القوم، اذا علوه شرفا. و در اين نسخه لفظ «فى» در «فيمن حمده» ساقط است و چنين است كه: «يغمر به من حمده».
و مى تواند بود كه مراد از «عمر» در اين مقام، ذكر جميل بوده باشد، چنانچه شايع است در اطلاقات فصحا. كما قال الشاعر: «ذكر الفتى عمره الثانى». و قال آخر: «ماتوا فعاشوا بحسن الذكر بعدهم». و قال آخر:
ما قصرت اعمار من كان ذكرهم
جميلا فان الذكر بعدهم عمر
و العفو محو الجريمه. من عفا، اذا درس.
يعنى: سپاس مى كنم خداى را اين نوع سپاسى كه عمر دراز يابيم ما به سبب اين حمد در ميان آنكه مبالغه كننده است در حمد او از خلقان او- يا بلند مرتبه گرديم ما، يا: بلند مرتبه گردد، به سبب اين حمد، آن كسى كه حمد كرده او را در ميان خلقان، بنابر اختلاف نسخ، يا: ذكر جميل يابيم- و پيشى گيريم به سبب اين حمد آن كسانى را كه پيشى گرفته اند به خشنودى او و به درگذشتن او از گناهان ايشان.
«حمدا يضى ء لنا به ظلمات البرزخ و يسهل علينا به سبيل المبعث، و يشرف به منازلنا عند مواقف الاشهاد».
الاضاءه: فرط الاناره، يتعدى و لا يتعدى. و در اين مقام به هر دو طريق روايت شده. «يضى ء» خوانده شده به صيغه ى غايب معلوم كه «ظلمات» مفعول او باشد، از «اضاء» متعدى. و «تضى ء» خوانده شده بر صيغه ى غايبه كه «ظلمات» فاعل او باشد و فعل لازم باشد.
و همچنين «يسهل» به صيغه ى معلوم خوانده شده از باب تفعيل من التسهيل و التيسير. و «يسهل» به صيغه ى مضارع ثلاثى مجرد نيز خوانده شده، از باب ششم بر وزن يحسن، من السهوله بنابر اول «سبيل المبعث» مفعول او خواهد بود، و بنابر ثانى فاعل.
و همچنين لفظ «يشرف» نيز به دو روايت مروى شده، هم از ثلاثى مزيد فيه از باب تفعيل، و هم از ثلاثى مجرد از باب ششم، و «منازلنا» نيز مرفوع و منصوب.
و البرزخ: القبر، لانه بين الدنيا و الاخره. و كل شى ء بين شيئين، فهو برزخ. هكذا قاله الهروى فى الغريبين.
و المبعث: اسم مكان من البعث و هو الاثاره. و منه: يوم البعث، اى: يوم يبعثنا الله من القبور. هكذا قال المطرزى فى المغرب.
و الموقف: الموضع الذى تقف فيه حيث كان. و الجمع: مواقف.
الاشهاد: الشهود، و هو جمع شاهد- كالاصحاب جمع صاحب. و هم الملائكه و الانبياء و الائمه عليهم السلام يشهدون بالحق على المحقين و المبطلين و الكافرين يوم القيامه.
يعنى: سپاس مى كنم خداى را، سپاسى كه روشن گرداند از براى ما به سبب آن حمد تاريكيهاى قبر را- يا: روشن شود به سبب آن تاريكيهاى قبر و آسان سازد بر ما راه قبر را روزى كه خداى تعالى ما را برانگيزاند از قبور و زنده گرداند به جهت نشر- يا: آسان شود، بنابر اختلاف نسختين- و تشريف دهد منازل ما- يا: شريف شود منزلهاى ما- نزد محل وقوف ملائكه و انبيا و ائمه عليهم السلام در روز قيامت.
(يوم تجزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون).
روزى كه پاداش داده شود هر نفسى را جزاى آنچه كرده است، و ايشان ستمديده نشوند به نقصان حسنات و زيادتى سيئات.
(يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون).
يقال: ما يغنى عنك هذا: اى: ما يجزى عنك و ما ينفعك.
(يعنى:) روزى كه نفع نرساند كسى كسى را به هيچ چيز- يا: كفايت نكند و دفع نكند دوستى و خويشاوندى از دوست و خويش خود چيزى را از عذاب- و نباشند دوستان كه يارى داده شوند از دوستان ديگر.
«حمدا يرتفع منا الى اعلى عليين فى كتاب مرقوم يشهده المقربون».
«اعلى عليين»: السماء السابعه.
و «يشهده المقربون»، اى: يحضره الملائكه الساكنون فى عليين. لانه محل الملائكه.
يعنى: «سپاس مى كنم اين نوع سپاسى كه از ما مرتفع شود و منتهى شود به اعلى عليين» كه آن آسمان هفتم است «در حالتى كه مثبت شود در كتاب مرقوم» و آن كتابى است نوشته شده و علامت كرده شده به علامتى كه هر كه مشاهده كند، داند كه در او همه چيز است. «حاضر مى شوند آن كتاب را ملائكه ى مقربان» كه ساكنان عليين اند و حفظ آن مى كنند تا گواهى دهند بر آنچه در آن است در روز قيامت.
«حمدا تقر به عيوننا اذا برقت الابصار، و تبيض به وجوهنا اذا اسودت الابشار».
يقال: قر به عينا يقر- من باب ضرب يضرب و علم يعلم- قره و قرورا فيهما. و رجل قرير العين. و قرت عينه تقر- بكسر القاف و فتحها-: ضد سخنت. و اقر الله عينه، اى: اعطاه حتى تقر فلا تطمح الى من هو فوقه. و يقال: حتى تبرد و لا تسخن. فللسرور دمعه بارده و للحزن دمعه حاره. و المروى فى هذا الكتاب المستطاب، هو من باب علم لا غير.
و برق- بكسر الراء-: فزع و تحير. يقال: برق البصر، اذا شخص عند معاينه ملك الموت، فلا يطرف من شده الفزع.
و الابشار: جمع البشر- بسكون الشين- و هو جمع البشره. و البشره ظاهر جلد الانسان.
و در بعضى نسخ به جاى «تقر»، «تنير» است، من انار و هو فعل لازم، اى: صار ذانور.
يعنى: حمد مى كنم اين نوع حمد كه خنك شود- يا: روشن شود، بنابر اختلاف نسختين- به آن چشمهاى ما، در هنگامى كه خيره شود چشمهاى مردم و دوخته شود نزد ديدن ملك الموت، به حيثيتى كه قدرت نداشته باشند كه از شدت فزع بر هم زنند چشمهاى خود را، و سفيد شود به سبب آن حمد روى هاى ما در هنگامى كه سياه شود روى ها و پوستهاى اندام ديگران.
و اين بياض و سواد كنايه باشد از نيكوكارى و بدكردارى. و مى تواند بود كه «بياض وجه» كنايه از شكفتگى باشد كه در حين ادراك مسرت عظيم رو مى دهد، و «سواد وجه» كنايه از گرفتگيى كه در حال خوف و خجالت دست مى دهد، نه بياض و سواد حقيقى. و الله اعلم.
«حمدا نعتق به من اليم نار الله الى كريم جوار الله».
يعنى: سپاس مى كنم خداى را جل و عز، سپاسى كه آزاد شويم به سبب آن حمد از الم داشتن آتش قهر خداى تعالى.
و در بعضى نسخ به جاى «نعتق»، «نعبر» است. يعنى: عبور كنيم از او و برسيم به بزرگى جوار رحمت پروردگار.
«حمدا نزاحم به ملائكته المقربين، و نضام به انبياءه المرسلين فى دار المقامه التى لا تزول و محل كرامته التى لا تحول».
يقال: زحمته و زاحمته، و ازدحم القوم على كذا و تزاحموا عليه. كذا قاله فى الصحاح.
و «نضام» من ضاممتهم، اذا طفقت تنضم اليهم. قال ابن الاثير فى نهايته: فى
حديث الرويه: «لا تضامون فى رويته» يروى بالتشديد و التخفيف. فالتشديد معناه: لا ينضم بعضكم الى بعض و تزدحمون فى وقت النظر اليه.
و المقامه- بالضم-: مصدر لحقته التاء بمعنى الاقامه.
و زال الشى ء من مكانه يزول زوالا و حال عن مكانه: تحول و انتقل. قاله الزمخشرى فى اساس البلاغه.
يعنى: حمد مى كنم، آنچنان حمدى كه به سبب آن منسلخ شويم از عالم ملك و منخرط شويم در سلك عالم ملكوت، و ممانعت و مزاحمت رسانيم سكان آن عالم را كه ملائكه ى مقربينند، و مزاحمت و انبوهى رسانيم به سبب آن حمد پيغمبران مرسلين را در خانه ى اقامت، آنچنان خانه اى كه هر كه در آنجا داخل شود، از آنجا زائل نشود، و در محل كرامت و نوازش خداى تعالى، آن محلى كه هر كه شرف وصول به آن دريافت، ديگر تحول و انتقال از آن متصور نباشد.
و مراد از اين، بهشت عدن است. و وصول به اين مرتبه ميسر نيست مگر كسانى را كه كامل شده باشند در قوه ى نظرى و عملى و متخلق شده باشند به اخلاق الهى بر اكمل وجوه و ابلغ ضروب، كه آن ائمه ى معصومينند. وفقنا الله تعالى فى تحصيل ما يمكننا من هذه المرتبه الرفيعه.
«و الحمدلله الذى اختار لنا محاسن الخلق، و اجرى علينا طيبات الرزق و جعل لنا الفضيله بالملكه على جميع الخلق، فكل خليقته منقاده لنا بقدرته، و صائره الى طاعتنا بعزته».
مراد از ضمير مجرور متصل در «لنا» بنى نوع انسان است.
و «محاسن الخلق» من قبيل اضافه الصفه الى الموصوف. و «خلق»- به فتح خاى معجمه روايت شده، يعنى: صورت و هيئت نيكو، و به ضم آن نيز، يعنى: اخلاق حسنه.
و الملكه: القدره و الضبط. و قوله تعالى: (فهم لها مالكون) اى: ضابطون.
«و الحمدلله الذى اختار لنا محاسن الخلق، و اجرى علينا طيبات الرزق و جعل لنا الفضيله بالملكه على جميع الخلق، فكل خليقته منقاده لنا بقدرته، و صائره الى طاعتنا بعزته».
مراد از ضمير مجرور متصل در «لنا» بنى نوع انسان است.
و «محاسن الخلق» من قبيل اضافه الصفه الى الموصوف. و «خلق»- به فتح خاى معجمه روايت شده، يعنى: صورت و هيئت نيكو، و به ضم آن نيز، يعنى: اخلاق حسنه.
و الملكه: القدره و الضبط. و قوله تعالى: (فهم لها مالكون) اى: ضابطون.
و الفاء فى قوله عليه السلام: «فكل خليقته» فاء فصيحه، تقديره: اذا جعل لنا الفضيله بالقدره على جميع الخلق، فكل خليقته- اى: خلائقه و مخلوقه التى فى عالم العناصر- منقاده و مطيعه لنا بقدرته.
و عزه يعزه عزا: غلبه. و الاسم: العزه، و هى القوه و الغلبه.
يعنى: حمد و سپاس مر خدايى را كه برگزيد از براى ما- كه نبى نوع انسانيم- خلقت و هيئت نيكو- يا: صفات و اخلاق حسنه- و جارى گردانيد بر ما از خوان نعمت بى دريغ خود روزيهاى نيكو، و گردانيد از براى ما زيادتى بر جميع مخلوقات خود به ضبط كردن و در حيطه ى تصرف درآوردن ما ايشان را، چنانچه همه ى ايشان منقاد و مطيع و فرمانبردارند ما را به قدرت الهى، و گردنده اند به زير فرمان و طاعت ما به عزت و قوت نامتناهى او.
و اين معنى ناظر است به آنچه در سوره ى مباركه يس سمت ورود يافته كه:
(او لم يروا انا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما فهم لها مالكون و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون).
ترجمه ى اين آيه ى شريفه آنكه: «آيا نمى بينند و نمى دانند اين آدميان آن را كه ما آفريده ايم از براى ايشان از آنچه كرديم و ساختيم بى واسطه و شركت احدى» يعنى منفرد بوديم در آفرينش آن ميان مردمان. مثلى است كه هر كه كارى تنها كند گويد: من اين مهم به دست خود ساخته ام. يعنى ديگرى مرا در ساختن اين يارى نداده «چهارپايان» چون شتر و گاو و گوسفند «پس ايشان مر آن را ضبط كنندگانند و به تصرف درآورندگانند. و رام كرديم و نرم كرديم انعام را از براى ايشان، پس بعضى از ايشان مركوب ايشان است كه بر وى سوارى مى كنند» چون شتر و اسب و غير آن «و بعضى از آنها آن است كه مى خورند» چون گاو و گوسفند.
و الفاء فى قوله عليه السلام: «فكل خليقته» فاء فصيحه، تقديره: اذا جعل لنا الفضيله بالقدره على جميع الخلق، فكل خليقته- اى: خلائقه و مخلوقه التى فى عالم العناصر- منقاده و مطيعه لنا بقدرته.
و عزه يعزه عزا: غلبه. و الاسم: العزه، و هى القوه و الغلبه.
يعنى: حمد و سپاس مر خدايى را كه برگزيد از براى ما- كه نبى نوع انسانيم- خلقت و هيئت نيكو- يا: صفات و اخلاق حسنه- و جارى گردانيد بر ما از خوان نعمت بى دريغ خود روزيهاى نيكو، و گردانيد از براى ما زيادتى بر جميع مخلوقات خود به ضبط كردن و در حيطه ى تصرف درآوردن ما ايشان را، چنانچه همه ى ايشان منقاد و مطيع و فرمانبردارند ما را به قدرت الهى، و گردنده اند به زير فرمان و طاعت ما به عزت و قوت نامتناهى او.
و اين معنى ناظر است به آنچه در سوره ى مباركه يس سمت ورود يافته كه:
(او لم يروا انا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما فهم لها مالكون و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون).
ترجمه ى اين آيه ى شريفه آنكه: «آيا نمى بينند و نمى دانند اين آدميان آن را كه ما آفريده ايم از براى ايشان از آنچه كرديم و ساختيم بى واسطه و شركت احدى» يعنى منفرد بوديم در آفرينش آن ميان مردمان. مثلى است كه هر كه كارى تنها كند گويد: من اين مهم به دست خود ساخته ام. يعنى ديگرى مرا در ساختن اين يارى نداده «چهارپايان» چون شتر و گاو و گوسفند «پس ايشان مر آن را ضبط كنندگانند و به تصرف درآورندگانند. و رام كرديم و نرم كرديم انعام را از براى ايشان، پس بعضى از ايشان مركوب ايشان است كه بر وى سوارى مى كنند» چون شتر و اسب و غير آن «و بعضى از آنها آن است كه مى خورند» چون گاو و گوسفند.
«و الحمدلله الذى اغلق عنا باب الحاجه الا اليه. فكيف نطيق حمده؟! ام متى نودى شكره؟! لا متى؟!».
يقال: اغلق الباب فهو مغلق: اى انسد.
و عن فى قوله عليه السلام: «عنا» بمعنى على، كما فى قوله تعالى: (و من يبخل فانما يبخل عن نفسه).
و لفظه كيف و متى، و ان كانا فى الاصل للاستفهام، لكنهما هنا للانكار و فى معرض التعجب، معناهما: فعلى اى حال و فى اى زمان نشكره؟!
و لفظه «لا» مدخوله محذوف. اى: لا نودى شكره. و كذا لفظه «متى». اى: متى نودى شكره؟! اى: لا يمكننا. و هذا يسمى فى علم البديع بالاكتفاء، و هو ان ياتى المتكلم بنثر او شعر محذوف الجواب غير تام و يكتفى بالمعلوم فى الذهن عن اتمامه، لدلاله القرائن عليه. و امثلته فى القرآن كثيره.
منها قوله تعالى: (و لو انهم رضوا ما آتاهم الله و رسوله) الايه فجواب لو محذوف، تقديره: لو انهم رضوا ما آتاهم الله و رسوله لكان خيرا لهم.
و منها قوله تعالى: (كلا لو تعلمون علم اليقين). اى: لو علمتم الشى ء حق علمه، لارتدعتم.
يعنى: «حمد و سپاس مر خداى را كه مسدود ساخت و ببست درهاى حاجت ما را از غير خود و منحصر ساخت در جناب خود».
چه، در علم الهى مبين شده كه: علت احتياج، امكان است. و محتاج اليه بالذات واجب الوجود است. و اين انعامات و تاثيرات از ذات متعاليه ى اوست. و فى الحقيقه او مصدر افعال و موثر تام در منفعلات است و انجاح حوائج و مهمات در قبضه ى قدرت اوست.
«پس چگونه طاقت حمد و شكرگزارى او داشته باشيم بر اين نعمتها؟! و در چه زمان ادا كنيم شكر او را؟! هرگز نمى توانيم! كى مى توانيم؟.
و از مشايخ عظام و ائمه ى راويان اين كتاب مستطاب، چنين روايت شده كه در وقت خواندن دعا، داعى مى بايد كه بر هر يك از كلمه ى «لا» و «متى» وقف نمايد.
«و الحمدلله الذى ركب فينا آلات البسط، و جعل لنا ادوات القبض».
الالات: جمع الاله، و هى ما اعتملت به من اداه. قاله فى القاموس.
و البسط هو الاطلاق و الاعطاء. و القبض هو الامساك و الاخذ ضده.
و «ادوات» جمع «اداه» است و مرادف آلت است.
يعنى: سپاس و ستايش مر خداى را كه تركيب كرد و جمع آورد در ما- يعنى در كالبد انسان- آلتهاى بسط و گشاد، و گردانيد از براى ما دست افزارهاى قبض و فراگرفتن چيزها.
و اين آلات بسط و قبض اعصاب دماغيه و نخاعيه- كه از دماغ و نخاع رسته است كه به واسطه ى او روح نفسانى كه در دماغ است قوت حس و حركت به بدن مى رساند- و رباطات و اوتار و عضلات و الياف اعصاب و الياف رباطات و غير آن است، چنانكه در محلش به تفصيل مذكور است.
و كيفيت قبض و بسط بر اين نحو است كه هر گاه روح نفسانى كه حامل قوه ى محركه ى نفسانيه است، اراده ى قبض عضوى دارد، متشنج ساخت- يعنى به هم كشانيد- عضله را، پس منجذب شد و ترى كه در طرف آن عضله است، كه متصل است به عضو متحرك، پس منقبض شد عضو. و اگر اراده ى بسط عضوى دارد، فروگذاشت عضله را، پس ممتد شد و ترى كه در طرف آن عضله است، پس منبسط شد آن عضو، باذن الله الحكيم.
«و متعنا بارواح الحياه، و اثبت فينا جوارح الاعمال».
اضافه الارواح الى الحياه و كذا الجوارح الى الاعمال، لاميه. و جوارح الانسان اعضاوه التى يكتسب بها الافعال.
(يعنى:) «و ممتع و برخوردار گردانيد ما را به ارواح ثلاثه» كه آن روح حيوانى و طبيعى و نفسانى است كه از براى زندگانى ضرورى است. و مى تواند بود كه مراد از ارواح، اين ارواح ثلاثه باشد يا نفس ناطقه. چه، اطلاق روح در كتاب الهى بر نفس ناطقه بسيار شده. و اين ارواح ثلاثه اجسام لطيفه ى بخاريه اند كه متكون مى شوند در اخلاط لطيفه كه حايل قواى حيوانيه و طبيعيه و نفسانيه اند. «و ثابت و استوار كرد در ما» يعنى در هيكل انسان «جوارح و اعضا كه از براى كارها دركارند».
«و غذانا بطيبات الرزق، و اغنانا بفضله، و اقنانا بمنه».
الغذاء ما يغتذى به من الطعام و الشراب. يقال: غذوت الصبى باللبن و اغتذى، اى: ربيته به. و لا يقال غذيته بالياء. و التغذيه: التربيه.
و در اين مقام «غذانا» و «غذانا»، مجرد و مزيد فيه- هر دو روايت شده.
و «اغنانا»، اى: جعلنا اغنياء.
و «اقنانا»، اى: اعطانا القنيه، و هى ما يتاثل من الاموال. يقال: قنوت الغنم و غيرها قنوه و قنوه، و قنيت ايضا قنيه و قنيه، اذا اقتنيتها لنفسك لا للتجاره. و افرادها بالذكر، كما فى التنزيل الكريم: (و انه هو اغنى و اقنى) لانها اربح و انمى و ابقى. و اقناه ايضا، اى: ارضاه.
«بمنه»، اى: بجوده و اعطائه.
يعنى: و پرورانيد و تربيت كرد ما را به روزيهاى پاكيزه. و توانگر گردانيد ما را به مال نقد، به فضل خويش بى آنكه ما را استحقاق آن باشد. و سرمايه داد ما را به انعام و امتعه ى باقيه به جود و بخشش خود. يا: راضى گردانيد ما را به قناعت.
و دور نباشد كه مراد از اعطاى قنيه، علوم حقيقيه و معارف يقينيه بوده
باشد كه نفوس قدسيه ذخيره ى خود ساخته باشند از براى حيات ابدى و نشئه ى باقى .
«ثم امرنا ليختبر طاعتنا، و نهانا ليبتلى شكرنا، فخالفنا عن طريق امره، و ركبنا متون زجره، فلم يبتدرنا بعقوبته، و لم يعاجلنا بنقمته، بل تانانا برحمته تكرما، و انتظر مراجعتنا برافته حلما».
«ليختبر»: اى: ليجرب طاعتنا. و المعنى: ان يعاملنا معامله المجربين.
«ليبتلى»: اى: ليمتحن. و الابتلاء: الاختبار بالخير ليتبين الشكر، و بالشر ليظهر الصبر. و المراد: ليعاملنا فى شكرنا معامله الممتحنين.
و ابتلا در اصل لغت به معنى امتحان و آزمايش است. و مصيبت را از آن جهت بليه گويند كه متضمن آزمايش مصيب زده است كه صبر مى كند يا جزع.
و المتون: جمع المتن. و متن الارض: ما صلب و ارتفع. و متنا الظهر: مكتنفا الصلب عن يمين و شمال من عصب و لحم.
الزجر: المنع و النهى.
و الابتدار: الاسراع و التعجيل. يقال: ابتدروا السلاح: تسارعوا الى اخذه.
و الباء فى قوله: «بعقوبته» بمعنى الى، اى: الى عقوبته، كقوله تعالى: (و قد احسن بى) اى: الى.
و النقمه: العقاب. و هى بفتح النون و كسر القاف على وزن كلمه. يقال: انتقم الله منه: اى: عاقبه. و الاسم منه: النقمه. و الجمع: نقمات، مثل كلمه و كلمات. و ان شئت سكنت القاف و نقلت حركتها الى النون فقلت: نقمه. و الجمع: نقم، مثل نعمه و نعم. قاله فى الصحاح. و قد يروى فى هذا المقام فتح النون و سكون القاف ايضا. و بالجمله فقد روى هذه اللفظه فى هذا المقام بثلاث لغات.
و تانى فى الامر: ترفق و تنظر.
يعنى: «پس امر كرد ما را» كه بنى نوع انسانيم «به طاعت تا اختبار و آزمايش كند فرمانبردارى ما را» و معامله كند معامله ى آزمايندگان «و نهى كرد و بازداشت ما را از معاصى تا بيازمايد طريق شكرگزارى ما را، پس ما مخالفت كرديم راه فرمانبردارى او را و سوار شديم بر پشت زواجر و مناهى او».
و اين كلام از قبيل استعاره ى بالكنايه است يا تخييل و ترشيح. چه، تشبيه كرده منهيات را به مراكب، و اكتفا شده به ذكر مشبه. و ذكر ظهر و متن كه از لوازم مشبه به است تخييل است، و ركوب كه از ملازمات آن است ترشيح. «پس شتاب و سرعت ننمود به عقوبت كردن ما و تعجيل نكرد به عقاب كردن ما، بلكه مدارا كرد با ما به رحمت بى غايت خويش از روى لطف و كرم، و انتظار بازگشتن ما برد از معاصى و رجوع به طاعات از روى رافت و حلم و بردبارى خود.»
«و الحمدلله الذى دلنا على التوبه التى لم نفذها الا من فضله».
«لم نفذ»- بضم النون و كسر الفاء و سكون الدال، على ما هو المضبوط فى جميع النسخ، المجزوم بلم على صيغه المضارع المعلوم للمتكلم مع الغير- بمعنى الاستفاده، لمكان الاستعمال ب«من». اى: لم نستفدها الا من فضله.
قال المطرزى فى المغرب: افادنى مالا: اعطانى. و افاده بمعنى استفاده. و منه: افدت الفرس، اى: وجدته و حصلته. و هو افصح من استفدت.
قلت: هى بالمعنى الثانى يستعمل ب«من». قال ابن فارس فى مجمل اللغه: يقال: افدت غيرى، اى: علمته. و افدت من غيرى، اى: تعلمت منه. و قال علامه زمخشر فى اساس البلاغه: افدت منه خيرا، اى: استفدته منه.
و بعضى از حثاله ى محدثين جهال كه راهى به معرفت ندارند، تحريف و تغيير صيغه نموده، به ضم نون و فتح فا خوانده بر بناى مجهول، به معنى: لم نستفدها. و از اين غافل بوده كه «افاد» به معنى «استفاد» آمده هر گاه مستعمل شود به كلمه ى «من»، و در قوله عليه السلام مستعمل شده به «من». نعوذ بالله من نكال الجهال.
يعنى: سپاس و ستايش مر خداى را كه دلالت نمود ما را به توبه، آنچنان توبه اى كه فايده نگرفته ايم و تحصيل آن نكرده ايم مگر از فضل و عطاى او.
حيث قال تبارك و تعالى: (توبوا الى الله جميعا ايه المومنون) و (يا ايها الذين آمنوا توبوا الى الله توبه نصوحا) و غير ذلك من الايات.
«فلو لم نعتدد من فضله الا بها، لقد حسن بلاوه عندنا، و جل احسانه الينا، و جسم فضله علينا».
البلاء: النعمه. و جسم يعنى: عظم.
يعنى: پس اگر در شمار در نياوريم از فضل و نعمت او مگر توبه را، هر آينه به تحقيق نيكو بود نعمت او نزد ما، و جليل بود احسان او سوى ما، و عظيم بود فضل و عطاى او بر ما. فكيف كه صد هزار مثل توبه نعمتها بر ما انعام كرده!
«فما هكذا كانت سنته فى التوبه لمن كان قبلنا».
پس نبود همچنين كه باشد سنت و طريقه ى او در امر توبه مر اممى را كه بودند پيش از ما.
يعنى در امم سابقه توبه متحقق نبود، و اين از عطاياى الهى است كه مخصوص به امت خاتم پيغمبران است.
«لقد وضع عنا ما لا طاقه لنا به، و لم يكلفنا الا وسعا، و لم يجشمنا الا يسرا، و لم يدع لاحد منا حجه و لا عذرا».
«وضع عنا»، اى: حط عنا. و جشمته الامر، اذا كلفته اياه.
و لم يدع، اى: لم يترك. و اصله: ودع يدع. و قد اميت ماضيه لا يقال: ودعه، و انما يقال: تركه، و لا وادع و لكن تارك.
يعنى: «به تحقيق كه فرونهاد و برداشت از ما آنچه ما را طاقت آن نبود از تكاليف شاقه، همچنانكه تكليف كرده بود بر كسانى كه پيش از ما بودند از امم سابقه»، يعنى يهود و نصارا.
چنانچه آيه ى كريمه ى: (و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا)- يعنى: بار مكن بر ما بار گران- يعنى تكاليف شاقه- همچنانكه تكليف كردى بر كسانى كه پيش از ما بودند- مشعر است بر آنچه در اخبار آمده كه: حق تعالى در شبانه روزى پنجاه نماز بر امت موسى عليه السلام فرض كرده بود و ايشان را به زكات به ربع مال امر فرموده بود. و چون جامه يا بدن ايشان نجس شدى، طهارت دادن آن به آب جايز نبودى، بلكه به مقاريض و غيره آن را ببريدى. و نماز ايشان جز در مسجد جايز نبودى. و چون گناهى كردندى، علامت آن گناه بر روى ايشان پديد آمدى. و چون در خانه به معصيتى مشغول شدندى، بر در آن خانه به خط روشن نوشته شدى كه فلانى در اين سرا به فلان كار مشغول شده.
حق تعالى به بركت و ميمنت حضرت خاتم المرسلين، اين تكاليف از اين امت برداشت.
«و تكليف نكرد ما را الا آنچه در وسع ما گنجد و به رنج نياورد و نطلبيد از ما الا آنچه ما را سهل و آسان بود. و نگذاشت براى هيچ يك از ما حجتى و عذرى».
«فالهالك منا من هلك عليه. و السعيد منا من رغب اليه».
يعنى: پس قباى هلاكت و شقاوت از ما- كه بنى نوع انسانيم- كسى در پوشيد كه هلاك شد بر او- يعنى عصيان او ورزيد- و نيكبخت از ما آن كسى است كه رغبت كرد به سوى اوامر او.
و مى تواند بود كه «على» به معنى «فى» باشد، كما فى قوله تعالى: (و دخل المدينه على حين غفله) و نحو: (و اتبعوا ما تتلو الشياطين على ملك سليمان)، اى: فى زمن ملكه.
يعنى: پس هالك از ما آن كسى است كه هلاك شد در معرفت او و بصر بصيرت خود را به شناسايى او مكحل نكرد.
و مى تواند بود كه «على» به معنى «من» باشد، همچنانكه در آيه ى كريمه ى: (الذين اذا اكتالوا على الناس يستوفون) اى: من الناس. پس «هلك» به معنى «خاب» باشد.
يعنى: (پس) هالك از ما آن كسى است كه خائب و نااميد شد از درگاه رحمت او. و نيكبخت كسى است كه رغبت كرد به سوى او. و الله اعلم باسرار كلام اوليائه.
و الحمدلله بكل ما حمده به ادنى ملائكته اليه و اكرم خليقته عليه و ارضى حامديه لديه،
«حمده» به صيغه ى ماضى باب تفعيل و به صيغه ى ماضى ثلاثى مجرد هر دو روايت شده. و صيغه التفعيل هنا للمبالغه و التكثير.
و «ادنى» افعل التفضيل من الدنو، بمعنى القرب.
يعنى: سپاس مر خداى را كه به عدد آنچه مبالغه كردند در حمد او به آن نزديكترين ملائكه ى او به سوى او و گراميترين مخلوقات او و پسنديده ترين حمدكنندگان او نزد او،
حمدا يفضل سائر الحمد كفضل ربنا على جميع خلقه.
سپاسى كه زيادتى داشته باشد جميع حمدها را، همچو زيادتى كه پروردگار ما دارد بر جميع مخلوقات. يعنى زيادتى غير متناهى. چه، واجب را بر ممكن فضلى است غير متناهى.
«ثم له الحمد مكان كل نعمه له علينا و على جميع عباده الماضين و الباقين
عدد ما احاط به علمه من جميع الاشياء، و مكان كل واحده منها عددها اضعافا مضاعفه ابدا سرمدا الى يوم القيامه».
المكان: الموضع. و التضعيف ان يزاد على اصل الشى ء فيجعل مثلين او اكثر. و كذلك الاضعاف و المضاعفه.
و «ابد» وجودى است كه آن را نهايت نباشد. و «سرمد» وجودى است كه آن را نه نهايت باشد و نه بدايت.
يعنى: پس مر خداى راست سپاس به جاى هر نعمتى كه مر او راست بر ما و بر جميع بندگان او، از گذشته ها و آينده ها، به عدد آنچه احاطه كرده به او علم او از جميع چيزها- يعنى حمد غير متناهى، چه، معلومات الهى غير متناهى است- و به جاى عدد هر فرد فرد از آن چيزها در حالتى كه اضعاف مضاعف آن بوده باشد، حمدى ابدى- جاودانى كه او را آخر نبوده باشد- سرمدى- كه او را نه اول باشد و نه آخر- تا قيام روز قيامت.
«حمدا لا منتهى لحده، و لا حساب لعدده، و لا مبلغ لغايته و لا انقطاع لامده».
الحد: النهايه. و منه الحديث فى صفه القرآن: «لكل حرف حد»: اى: نهايه.
و الامد: الغايه. يقال: «للانسان امدان، مولده و موته. قاله ابن الاثير فى نهايته.
يعنى: سپاسى كه نهايت نباشد آخر آن را، و به شمار در نتوان آورد عدد آن را، و رسيدن نباشد غايت آن را، و انقطاع پذير نباشد نهايت آن را.
«حمدا يكون وصله الى طاعته و عفوه، و سببا الى رضوانه، و ذريعه الى مغفرته، و طريقا الى جنته، و خفيرا من نقمته، و امنا من غضبه، و ظهيرا على طاعته، و حاجزا عن معصيته، و عونا على تاديه حقه و وظائفه».
يقال: بينهما وصله- بضم الواو و سكون الصاد- اى: اتصال و ذريعه. و كل شى ء اتصل بشى ء، فيما بينهما وصله. و الوصله و الذريعه و الوسيله نظائر. يقال: جعلت ذلك سببا الى حاجته و ذريعه الى بغيته و وسيله الى طلبته و وصله الى ارادته و سلما الى ملتمسه و مسلكا الى مغزاه، و طريقا الى طلبته، و بلاغا الى مبتغاه. قاله عبدالرحمن بن عيسى الهمدانى فى الفاظه.
و العفو هو التجاوز عن العقوبه. يقال: عفوت عن ذنبه، اذا تركته و لم تعاقبه.
و الخفير، اى: الحامى و المانع. قال ابن الاثير فى نهايته: خفرت الرجل: حفظته و كنت له خفيرا تمنعه.
و «نقمته» به همان سه لغت كه از پيش گذشت، در اين مقام نيز روايت شده.
و الامن: ضد الخوف. و الظهير: المعين. و الحاجز: المانع. يقال: حجزه يحجزه حجزا، اى: منعه.
يعنى: حمد و سپاسى كه سبب اتصال و رسانيدن ما باشد به طاعت و فرمانبردارى او، و سبب تجاوز و درگذشتن او باشد از گناهان، و سبب خشنودى او باشد، و وسيله ى آمرزيدن او باشد، و دليل و هادى ما باشد به بهشت او، و حامى و نگاهدارنده ى ما باشد از عقوبت او، و ايمن سازنده باشد از غضب و سخط او، و مددكار باشد بر طاعت و فرمانبردارى او، و مانع باشد از معصيت و نافرمانى او، و عون و مددكار باشد بر گزاردن حق او- از واجبات شرعيه- و برگزاردن وظايف حق- از آداب و سنن كه در اين حقوق رعايت بايد كرد.
«حمدا نسعد به فى السعداء من اوليائه، و نصير به فى نظم الشهداء بسيوف اعدائه، انه ولى حميد».
الولى معناه انه المتولى لاصلاح شوون المومنين و القائم بمهماتهم فى امور الدين و الدنيا.
و الحميد، اى: المحمود على كل حال. فهو فعيل بمعنى المفعول. او: المثنى على عباده لطاعتهم له. فهو فعيل بمعنى الفاعل. قاله الشهيد فى قواعده.
يعنى: «سپاسى كه سعادت و نيكبختى يابيم به سبب آن حمد در ميان نيكبختان از دوستان او، و منتظم شويم در سلك شهيدان، و بگرديم از جمله ى شهدايى كه كشته شده باشند از شمشير دشمنان او». چه، در حديث مروى است از حضرت خاتم المرسلين كه فرمود:
«فوق كل بر بر، حتى يقتل الرجل فى سبيل الله (عز و جل. فاذا قتل فى سبيل الله) فليس فوقه بر».
و همچنين از اميرالمومنين على عليه السلام مروى است كه فرمود:
«الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحه الله لاوليائه».
«به درستى كه خداى سزاى پرستش، سازنده ى كار مومنان است در دين و دنيا، و دوست ايشان است به نشر رحمت و احسان، و ستوده به همه زبان، يا: ستاينده ى سپاسداران».