فارسی
جمعه 11 آبان 1403 - الجمعة 27 ربيع الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

آشنايی با كرامات اهل بيت(ع)، ص: 16

در آن زمان ها، جوانی برای ازدواج با دختری به خواستگاری رفته بود. پدر كه با رئيس قبيله ای جنگ و دشمنی داشت، به اين پسر گفت: مهريه دختر من، سر بريده حاتم است. جوان هم گفت كه من می روم و برايت اين سر را می آورم. او به قبيل بنی تيم، قبيله حاتم، رفت. از يكی پرسيد كه خيمه حاتم كجاست؟ آن فرد كه خود حاتم بود، بی آن كه خود را معرفی كند، آن جوان را به چادرش برد و به او گفت: جوان! اهل كجا هستی؟ جوان گفت: متعلّق به فلان قبيله ام. حاتم گفت: اين جا برای چه چيزی آمدی؟ گفت: خواهشی از حاتم دارم. حاتم گفت: خواهشت چيست؟ جوان گفت: نمی توانم به شما بگويم و بايد خودش را ببينم. سِر است. حاتم گفت: من امينم و سخنت را برای هيچ كس نقل نمی كنم و من می توانم دردت را دوا كنم. چی می خواهی؟ جوان گفت: خودش را بايد ببينم. حاتم گفت: فرض كن خودش من هستم. اين قدر اين جوان محبت ديد تا بالاخره به قول ما فريب محبت را خورد و راز خود را به حاتم گفت: راستش اين است كه من عاشق دختری شدم و خانواده اش او را به من نمی دهند مگر اين كه سر بريده حاتم را به عنوان مهر پيش آن ها ببرم. حاتم به او گفت: حالا تو مسافری و خسته ای، بنشين تا من شربت و نانی بياورم تا ميل كنی، شب كه شد، من تو را راهنماييت می كنم كه بتوانی بی سر و صدا سر حاتم را بُبری و با خودت بَبری. نيمه شب، حاتم جوان را بيدار كرد و كاردی به دست او داد و گفت: اگر مشكل تو با سر من حل می شود، اين كارد و اين هم سر من. چه اشكالی می شود به حاتم گرفت، جز اين كه بايد گفت او كريم بود، و مقتضای كريم بودن اين است. حاتم كه ديد جوان در انجام خواسته خود تعلّل می كند، به او گفت: چرا بلند نمی شوی؟ جوان گفت: من از آن دختر، بلكه از همه دنيا گذشتم، حيف است كه به شما تلنگری بخورد، تو بايد سالم بمانی.




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^