يك انسان با محبتى كه دنياى محبت و عاطفه و نرم خويى است، آمدند خانواده را وسوسه كرده اند تا خانواده حاضر شده اين انسان را، ده تا برادر از منزل صحرا ببرند، يك روز بهار را خوش بگذراند؛ و او را برگردانند. فصل گل و شكوفه و بلبل و درختان و صحراى پر از چمن مخمل سبز و هواى لطيف و اين قدر به گوش بابا و مادر خوانده اند، مگر نبايد از اين عالم طبيعت استفاده كرد، مگر نبايد از اين گلها استفاده كرد، مگر نبايد از صحرا استفاده كرد، همه را يعقوب قبول داشت، ولى در آخرين صحبتهايش به برادران گفت:
« إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ »[5]
همه وحشت من اين است كه اين بچه را گرگ بخورد، اصلا در صحراى كنعان گرگ وجود نداشت! من هميشه در فهم اين آيه مشكل داشتم كه آن صحرا اول بهار، بيابانها همه سبز، حيوانات همه شب و روز بيرون ريخته، گرگ گرسنه اى پيدا نمى شود كه بيايد و با بودن اين ده تا برادر يوسف را بخورد! يعقوب سخنش كنايه بود، منظور يعقوب، گرگ صحرا نبود،
« إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ »
خود اين ده نفر را به كنايه گفت كه:
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد ز دهان و دست گرگى
شبانگه كارد در حلقش بماليد
روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت گرگم تو بودى[6]
به آنها كنايه زد كه من مى گويم كه بچه ام را گرگ مى خورد، اين گرگى كه مى گويم گرگ صحرا نيست، شما ده نفر را مى گويم! ولى چاره اى هم نداشت، نمى توانست مقاومت كند، گفت: او را ببريد! از شهر يك مقدار دور شدند، با چوب و مشت و لگد او زدند.
بعد هم جلسه كردند كه با او چه كنيم؟ يك عده اى رأى دادند كه او را بكشيم! عده اى گفتند: او را در چاه بيندازيم، خود آن بزرگوار هم داشت نگاه مى كرد و گوش مى داد! اكثريت رأى دادند كه او را در چاه بيندازند! او را لب چاه آوردند و گفتند: لباسهايت را در بياور! پيراهنش را درآورد، او را انداختند، او تكيه اى به بابا و برادرانش نداشت، تكيه اى هم به اين دنيا نداشت، آدم مغرورى هم نبود! وقتى خواستند سرازير ميانه چاهش كنند، فقط و فقط متوسل به پروردگار شد. خطاب رسيد كه:
جمله ذرات زمين و آسمان
لشكر حقند گاه امتحان[7]
بنده مرا آرام روى سنگ كنار آب چاه بنشانيد. برادران رفتند و كاروان آمد دلوش را انداخت تا آب ببرد، آمد در دلو نشست، دلو را بالا كشيدند.
قرآن مى گويد: كارگر كاروان فرياد زد: يا بُشرى! اى مردم اين كاروان به شما مژده بدهم يك جوان از ته چاه در آمد،
« وَ أَسَرُّوهُ بِضَـعَةً ]
يوسف را پنهان كردند و گفتند: اين هم جزء كالاها! ما مى خواهيم برويم مصر گندم بفروشيم، جو بفروشيم، پارچه بفروشيم، اين را هم مى فروشيم!
« وَ أَسَرُّوهُ بِضَـعَةً »
يعنى اين قدر منزلت اين انسان الهى را پايين آوردند، گفتند: اين هم يك كالا، مى فروشيم و پولش را قسمت مى كنيم! او را به بازار مصر آوردند، مردم پارچه مى خريدند، گندم مى خريدند، جو مى خريدند، كنيز مى خريدند، غلام مى خريدند! قرآن مجيد مى فرمايد:
« وَ شَرَوْهُ بِثَمَنِ بَخْسٍ دَرَ هِمَ مَعْدُودَةٍ »[9]
چقدر قيمت روى او مى گذاريد؟ جوان است، بچه است، كار نمى كند، به درد نمى خورد، اينقدر در معامله چانه زدند كه كاروانيان خسته گفتند: يك پولى به ما بدهيد و او را ببريد! هشت درهم دادند و او را خريدند! پول دو تا نان هم نمى شد!
منبع : پایگاه عرفان