يكى از علماى جامع و كامل و عارف و فيلسوف كه همه شما او را مى شناسيد، ايشان مى فرمودند: براى ديدن يكى از اقوام به شهرمان در يك منطقه سردسير كشاورزى رفتم.
وقتى وارد خانه اش شدم، گفت: آقا! اول يك مسأله شرعى دارم، اين را جواب بدهيد.
گفتم: بفرماييد، گفت: امسال تا زانوى ما در اين منطقه برف آمده است، پنج و نيم، شش صبح تازه هوا روشن شده بود، من آمدم بيل و پارو برداشتم كه به باغ بيايم داخل آلاچيق ديدم يك گرگ قوى آمده و زير آلاچيق خوابيده، من و بيل و پاروى من را كه ديد، اصلاً عكس العمل نشان نداد، نترسيد، ولى من ترسيدم جلو بروم، خيلى گرگ قويى بود.
فكر كردم بيابان پر برف است، چيزى گيرش نيامده است، به اينجا پناه آورده. برگشتم و مقدارى نان و گوشت شب مانده بود، مقدارى شير، اين ها را داخل سينى گذاشتم و راه افتادم، گفتم: نزديكش كه شدم، اگر قيافه عصبى گرفت، سينى را مى اندازم و فرار مى كنم. اگر عكس العملى نشان نداد، جلو مى روم.
منبع : پايگاه عرفان