فارسی
يكشنبه 09 ارديبهشت 1403 - الاحد 18 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

ادب لقمان از بى‏ادبان

 

 حضرت لقمان نمونه ديگر ادب ، تربيت الهى و انسانى بود . چقدر قرآن به او احترام كرده و حكمتش را نقل كرده است .

 به لقمان گفتند :

 »ادب از كه آموختى ؟ گفت : از بى ادبان « اين قدر باسواد و با وقار و وزين بار آمد . گفت : معلم من ، بى ادبان و بى تربيت ها بودند . ديدم بى ادب در زندگى ناكام ماند ، سخن چين رسوا شد ، مال مردم خور ، ذليل و بى آبرو شد و چوب خدا را خورد ، جوان با نفرين مادر و پدرش نابود شد ، من خودم را گرفتار نكردم . تا اين حد بينا و بيدار كه عيب ها و نقص هاى ديگران را ، عامل برطرف كردن عيب و نقص خود كند .

 فكر مى كنم كاملاً روشن شد كه ادب از ناحيه عقوبت چيست و اگر كسى از ناحيه جريمه و عقوبت خدا بيدار شود ، كه قرآن مى گويد : آن بيدارى ديگر فايده اى ندارد.

  » فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمَنُهُمْ «

  ايمان با اين همه عظمت ، بعد از بيدار شدن به واسطه عذاب خدا ، سودى ندارد .

 قرآن در مورد فرعون دارد كه زمانى كه داشت غرق مى شد گفت :

  » ءَامَنَّا بِرَبِّ الْعَلَمِينَ × رَبِّ مُوسَى وَ هَرُونَ «

  قبول كردم ، غلط كردم كه مى گفتم :

  » فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى «

  من ضعيف و بدبختى هستم . خداى هارون و موسى عليهما السلام را قبول كردم .

 اما قرآن مى گويد :

  » إِذَا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قَالَ ءَامَنتُ «

  آب او را پايين كشيد و خفه اش كرد . ما نيز ايمان او را قبول نكرديم ، چون ايمان بعد از جريمه و عقوبت اثرى ندارد .

 بالاى سر بيمارى در مشهد رفتم . خيلى بيمارستان فقير و ندارى بود ، رئيس بيمارستان نيز قطع نخاعى و خيلى با محبت بود . گفت : ما اينجا را خيلى با زحمت مى چرخانيم .

 هر اتاقى دو سه مريض خوابيده بود . يكى از بيمارانى كه من بالاى سرش رفتم ، خيلى بيمارى بدى داشت و لحظه اى آرام نبود . مى گفتند : آمپولى كه درد را كم مى كند ، در او اثرى ندارد . او را بسته بودند ، چون مى خواست از شدت درد خودش را بزند . هشتاد ساله و پيرمرد بود .

 من به او گفتم : پدر ! حالت چگونه است ؟ گفت : هر چه مى كشم ، حق است . من اين جريمه را بايد مى ديدم . دين و ايمان درستى نداشت . حرفهايى كه مى زد ، خوب نبود ، ولى اين يك حرفش خوب بود .

 بعد به من گفت : بدتر از اين چوب را بايد به من مى زدند ، اما نزدند . گفتم : پيرمرد ، نااميد از رحمت خدا نباش ، دعا كن . گفت : من با خدا كارى ندارم .

 گفتم : چه كار كرده اى؟ گفت : من ده سال در اين شهر ، در كنار اين حرم ، به امر رضا شاه چادر از سر ناموس مردم مى كشيدم و با باتوم آنها را مى زدم . موهايشان را مى كندم ، به آنها لگد مى زدم . هزاران زن و دختر با اشك چشم به من نفرين كردند . من بايد چوب بخورم .

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

رمز موفقيت ابن ‏سينا
روايتى در ديدار بزنطى با امام رضا عليه السلام
تجارت مادی و معنوی - جلسه ششم
خشم پروردگار بر حرام خواران‏
طهارت جوارح
حكايت ابوسعيد ابوالخير
حکایت بی برکتی خانه بی بلا
ادامۀ حكايت واعظ معروف
مرگ و عالم آخرت
ملعون بودن ويران كننده بنيان خدا

بیشترین بازدید این مجموعه

نفس - جلسه چهاردهم
صدق صادقین - جلسه دهم
تجارت مادی و معنوی - جلسه ششم
حقيقت چهارم: روزه، اعلان محبت واقعى به خداوند
تعليم خودشناسى از طريق انبيا و ائمه عليهم ...
خدمت و عبادت پنهانى
زيان پرخورى‏
ديدن باطن افراد با نور الهى
حکایت بی برکتی خانه بی بلا
طهارت جوارح

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^